- غزل 322
دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرسكه چنان زو شدهام بىسرو سامان كه مپرس
كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد كه چنانم من ازاين كرده پشيمان كه مپرس
بهر يك جرعهكهآزار كسش در پىنيست زحمتى مىكشم از مردم نادان كه مپرس
گوشهگيرى و سلامت هوسم بود ولى فتنهاى مىكند آن نرگس فتّان كه مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر كان مى لعل دل و دين مىبرد از دست بدانسان كه مپرس
گفتم از گوى فلك صحبت حالى پرسم گفت آن مىكشم اندر خم چوگان كه مپرس
گفتمش زلف به كينِ كه گشادى گفتا حافظ اينقصّه دراز است بهقرآن كه مپرس
خواجه در اين غزل با اينكه در مقام گله گذارى از محبوب است، در عين حال، اظهار اشتياق و امتنان از او نموده و مىگويد :
دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بىسر و سامان كه مپرس
آرى زلف و عالم كثرت به حساب جنبه جلالى و طبيعى، در عين اينكه از مشاهده محبوب حاجب مىشوند، امّا چون دوست را جز از طريق مظاهر و با مظاهر نمىتوان مشاهده نمود، راهنماى به اويند؛ زيرا معشوق حقيقى بر كنار از موجودات نمىباشد؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[1] : (و هر كجا باشيد، او با شماست)
و همچنين: (ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِم. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[2] : (آگاه باش! كه
آنان از ملاقات پروردگارشان در شكّ مىباشند، آگاه باش! كه او به هر چيز احاطه دارد.)
خواجه هم مىگويد: معشوقا! كثرات عالم وجود با پرده برداشته شدن از مظهريّتشان و آشكار شدن جمالت از طريق آنان، مرا به فنايشان و نيستىام توجّه دادند؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[3] : (معبودا! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون
شدن تحوّلات دانستم كه مقصود تو از من اين است كه خودت را در هر چيزى به من
بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) در جايى مىگويد :
آن پريشانىِ شبهاىِ دراز و غم دل همه در سايه گيسوى نگار آخر شد
گرچه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود حلِّ اين عقده هم از زلف نگار آخر شد[4]
و سپس با جنبه جلالى و كثرتى شان، از ديدارت محروم و بى سر و سامانم نمودند.
كس به اميد وفا، ترك دل و دين مكناد كه چنانم من از اين كرده پشيمان، كه مپرس
گمان مىكردم اگر از عبادات قشرى دست بكشم و از انديشهها و تعلّقات و تقواى ظاهرى صرف نظر كنم، دوست همواره با من وفادارى خواهد كرد و به ديدارش برقرار خواهم بود؛ غافل از اينكه وفاى او در بىوفايى است؛ زيرا وقتى مرا به دوام ديدار خود نايل مىسازد، كه همه چيز را از من بستاند و حتّى خود را هم نبينم. خلاصه آنكه، از اين عمل خود، كه به اميد وفا ترك دل و دين كردم، پشيمانم.
بَهْرِ يك جرعه، كه آزار كسش در پى نيست زحمتى مىكشم از مردم نادان، كه مپرس
اين بيت هم حاوى گله و اظهار ناراحتى از زاهدان و بدگويان است. مىگويد: من براى آنكه از خود بِرَهَم و به قرب و ديدار جانان برسم، به جرعهاى از مى مشاهدات محبوب قانع شدهام؛ ولى نادانان و بدخواهان نمىتوانند ببينند، و لذا سختيها و زحمتها از ايشان به من مىرسد كه نتوانم گفت. در جايى مىگويد :
عيبِ رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت! كه گناه دگرى، بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش هر كسى آن دِرُوَد عاقبتِ كار، كه كشت[5]
گوشه گيرى و سلامت، هوسم بود ولى فتنهاى مىكند آن نرگسِ فتّان، كه مپرس
محبوبا! مىخواستم همچون زاهد، از اجتماعات و كثرات كناره گيرم تا مبتلا به مفاسد اخلاقى نگردم و به سلامت از اين جهان بروم؛ ولى از آنجا كه فطرتآ تو را مىخواهم، و تو هم ممكن نيست از غير مظاهر و كثرات جلوه داشته باشى، چون پرده از جمال مظاهر برداشتى، چشمان جذّاب و جذبات جمالىات مرا از كنار به ميان كشيد، به گونهاى كه قابل وصف و بيان نيست. به گفته خواجه در جايى :
چون چشم تو، دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست
در صومعه زاهد و در خلوتِ صوفى جز گوشه ابروى تو محراب دعا نيست[6]
زاهد! از ما به سلامت بگذر، كان مِىِ لعل دل و دين مىبرد از دست، بدانسان كه مپرس
زاهدا! دست از ما بكش و اين همه به پاى ما مپيچ كه چرا به رويّه خشك و قشرى شما عنايت نداريم و طريقه اهل دل را اختيار كردهايم، ما را چه تقصير كه بندگى حقيقى در طريقه محبّت و اخلاص فطرى است، و آن شرابى گوارا و تجلّياتى
دل رباينده و از دنيا و آخرت انصراف دهندهاى دارد، كه مپرس. برو كه مىترسم تو هم به درد ما مبتلا شوى. در جايى مىگويد :
كس نيست، كه افتاده آن زلفِ دوتا نيست در رهگذرى نيست، كه دامى ز بلا نيست
زاهد دهدم توبه ز روى تو، زهى روى! هيچش ز خدا شرم و ز روىِ تو حيا نيست[7]
گفتم از گُوى فَلَك، صحبتِ حالى پرسم گفت: آن مىكشم اندر خم چوگان، كه مپرس
در اين فكر شدم كه از فلك دوّار (و در واقع از خلقت آسمان و زمين و آنچه دربردارند) بپرسم كه: شما در زير قضاى الهى و فرمان عشق و محبّت او چگونهايد؟ آيا تنها من دچار چنين مصيبتى هستم كه چوگانش هر چه بخواهد با من مىكند و هر جا بخواهد مىكشد؟ فلك با زبان بىزبانى گفت: من هم چون تو به چوگان او گرفتارم، چنان گرفتارى كه مپرس؛ كه: (وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالقَمَرَ كُلٌّ يَجْرى لأجَلٍ مُسَمّىً )[8] : (و خورشيد و ماه را رام گردانيد، هر كدام تا سرآمدى مشخّص روانند.) و
نيز: (والشّمْسَ وَالقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأمْرِهِ )[9] : (و خورشيد و ماه و ستارگان به فرمان
او راماند،) و همچنين: (وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالأرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالقَمَرَ؟ لَيَقُولُنَّ اللهُ)[10] : (و مسلّمآ اگر از ايشان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را آفريد، و
خورشيد و ماه را رام گردانيد؟ حتمآ خواهند گفت: خدا.) و همچنين: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ
مَحَبَّتِهِ، لا يَمْلِكُونَ تَأخيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ إلَيْهِ، وَلا يَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ إلى ما أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[11] :
(مخلوقات را به قدرت خويش، ابتداءً و نه از روى نمونه، آفريده و بر طبق خواست خود اختراع نمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّتش برانگيخت، در حالى كه از آنچه كه آنها را بدان مقدّم داشته توانايى تأخير ندارند، و نمىتوانند از آنچه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.) و نيز: «تَعْنُو الوُجُوهُ لِعَظَمَةِ اللهِ، وَتَجِلُ القُلُوبُ مِنْ مَخافَتِهِ.»[12] : (رُويها در برابر عظمت خدا فروتن، و دلها از هراسش حقير و
خوارند.)
گفتمش: زلف، به كينِ كه گشادى، گفتا : حافظ! اين قصّه دراز است، به قرآن كه مپرس
از محبوب پرسيدم: با پرده برداشتنت از مظاهر چه نظر دارى؟ و چه كس را با تجلّياتت مىخواهى نابود سازى؟ فرمود: به حقّ قرآن، از اين پرسش خوددارى كن، كه اگر بخواهم جواب بگويم، سخن به درازا مىكشد.
كنايه از اينكه: من با گشودن زلف و پرده بردارى از مظاهر و ارائه حقيقت موجودات، قيامت عاشقانم را بپا خواهم كرد و نيستى آنان را به ايشان ارائه خواهم داد، و فرياد: (لِمَنِ المُلْکُ اليَوْمَ )[13] : (امروز سلطنت از آن كيست؟) بر خواهم آورد، و
جوابِ: (للهِِ الواحِدِ القَهّارِ)[14] : (از آنِ خداوند يكتاى چيره) را هم خود خواهم گفت. خواجه خود از اين امر در جايى خبر مىدهد و مىگويد :
به زير زلفِ دوتا، چون گذر كنى بينى كه از يمين و يسارت، چه بىقرارانند
خلاصِ حافظ از آن زلف تابدار مباد! كه بستگانِ كَمَند تو، رستگارانند[15]
و نيز در جايى مىگويد :
زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم ناز بنياد مكن، تا نكَنى بنيادم
زلف را حلقه مكن، تا نكنى دربندم طُرّه را تاب مده، تا ندهى بر بادم[16]
[1] ـ حديد : 4.
[2] ـ فصلّت : 54.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 64، ص80.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.
[8] ـ فاطر : 13.
[9] ـ اعراف : 54.
[10] ـ عنكبوت : 61.
[11] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص15.
[13] و 4 ـ غافر : 16.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص309.