- غزل 320
اى صبا گر بگذرى بر ساحل رود ارسبوسه زن بر خاك آن وادى و مشكين كن نفس
منزل سلمى كهبادش هر دم از ما صدسلام پر صداى ساربان بينى و آهنگ جرس
محمل جانان ببوس آنگه به زارى عرضه دار كز فراقت سوختم اى مهربان فرياد رس
عشرتشبگير كن مى نوش كاندر راه عشق شبروان را آشناييهاست بامير عسس
دل بهرغبت مىسپارد جان به چشم مست يار گرچه هشياران ندادند اختيار خود به كس
من كه قول ناصحانرا خواندمى بانگرباب گوشمالى خوردم از هجران كهاينم پند بس
طوطيان در شكرستان كامرانى مىكنند وزتحيّر دست بر سر مىزندمسكينمگس
عشقبازى كار بازىنيست اىدل سر بباز ورنهگوى عشقنتوان زد بهچوگان هوس
نام حافظ گر برآيد بر زبان كلك دوست از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس
اى صبا! گر بگذرى بر ساحلِ رودِ اَرَس بوسهزن،بر خاكآن وادىّ ومُشكينكن نَفَس
منزل سلمى،كه بادش هر دم از ما صد سلام پر صداىِ ساربان بينىّ و آهنگِ جَرَس
محملِجانان ببوس آنگه بهزارى عرضه دار : كز فراقت سوختم، اى مهربان! فرياد رس
ظاهرآ خواجه اين سه بيت را در اظهار اشتياق به استادى، كه در تبريز (بيست فرسخى ساحل رودِ اَرَس) اقامت داشته گفته؛ امّا اينكه وى چه كسى بوده؟ معلوم نيست؛ چون بسيارى از اهلِ كمال و معرفت از سابق الايّام تبريز را جايگاه و منزل خود قرار مىدادهاندو اين شهر تا امروز از اهل دل خالى نبوده است. و خواجه هم در زمان خود با عدّهاى از اين برجستگان رابطه معنوى داشته : چنانكه در غزلى نام «فخر الدّين عبدالصّمد» را كه در تبريز مىزيسته مىبرد و مىگويد :
شد لشگر غم بىعدد، از بخت مىخواهم مَدَد تا فخر دين عبدالصّمد،باشد كهغمخوارىكند[1]
و در غزلى ديگر از «كمال خُجَندى مسعود» نام مىبرد و مىگويد :
ور باورت نمىشود از بنده اين حديث از گفته «كمال» دليلى بياورم :
«گر بركَنَم دل از تو و بردارم از تو مهر آنمهر،بر كه افكنم؟آندل كجا بَرَم؟»[2]
كمال خجندى كه وقتى در سفر حج به تبريز مىرسد، آب و هواى آن خطّه به نظرش خوش مىآيد و در مراجعت از حجّ در آنجا اقامت مىگزيند و «كوه وَلِيّان» را محلّ نزول و اقامتگاه و مدفن خود قرار مىدهد.
خلاصه آنكه: مرحوم خواجه در حيات خود هر جا اهل كمالى مىيافته با او رابطه برقرار مىكرده. از آن جمله اين چند بيت است كه مىگويد :
اى پيام رسانى كه از من به استاد و راهنمايم خبر مىبرى، چون به سرزمين وى در ساحل رود اَرَس رسيدى، از خاك آن وادى بوسه بردار، و با بوسيدن، نَفَس خود مُشكين و معطّر بنما. در آنجا نزول قافلهها و بانگ ساربانهايى را خواهى شنيد كه مىگويند. «بار گشاييد كه به منزلگاه راهنماى خود رسيديد.». و صداى زنگ قافلهها در گوشَت طنين خواهد انداخت، و مىبينى كه سالكين از هر سو، براى پا بوسى يار من طىِّ طريق كردهاند. در اين هنگام سلام مرا به وى برسان و جايگاه جانان مرا ببوس و سپس به وى بگو: «كز فراقت سوختم اى مهربان! فرياد رس.».
عشرت شبگير كن، مِىْ نوش، كاندر راهِ عشق شبروان را آشناييهاست با ميرِ عَسَس
گويا از اينجا بيان خواجه عوض شده و به خويش، و يا سالكين توصيه مراقبه و ذكر و اُنس با دوست را در شبانگاهان مىنمايد و مىگويد، در راه عشقِ او، هر كس به هر كجا در كمالات نفسانى رسيده، از توجّهات و عنايات شب محبوب بوده. و انبياء و اولياء : كه رهبران و محافظين بشر از مهالك اين جهان و آن جهاناند، در شب با پروردگار عالميان اُنسها و مشاهدات داشتهاند.
حضرت دوست هم در موارد متعدّد در باره شب سفارش نموده و مىگويد : (وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ)[3] : (و پاسى از شب را
]براى خواندن قرآن و نماز[ بيدار باش، در حاليكه اين خاص توست. باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و جايگاه ستوده برانگيزد.) ونيز مىفرمايد: (وَمِنْ آنآءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ، وَأطْرافَ النَّهارِ، لَعَلَّکَ تَرْضى )[4] : (و اوقاتى از شب و ابتدا و انتهاى روز به
تسبيح ] خدا [پرداز، شايد خشنود گردى.) و همچنين مىفرمايد: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأدْبارَ السُّجُودِ)[5] : (و پاسى از شب، و نيز بعد از سجدهها به تسبيح خدا بپرداز.) و يا در
باره متقين مىفرمايد: (كانُوا قَليلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ )[6] : (كمى از شب را
مىخوابيدند.) الى غير ذلك. خواجه هم در جايى مىگويد :
منم يارب! كه جانان را ز عارض بوسهمىچينم دعاى صبحدم، ديدى كه چون آمد به كار آخر
دلا! در مُلكِ شبخيزى، گر از اندوه نگريزى دَمِ صبحت، بشارتها بيآرد ز آن نگار آخر[7]
دل،بهرغبت مىسپارد جان،به چشمِ مستِ يار گرچه هشياران ندادند اختيارِ خود به كس
اى دوست! آنان كه توجّه به عالم ظاهر و بدن عنصرى دارند، و سرگرم تعلّقات خيالى آن مىباشند، و به خودخواهى و خودپرستى، روزگار مىگذرانند، نمىخواهند اختيار خود به كس دهند؛ ولى اگر خواجه را، كه رغبت تمام و اشتياق
وافر به ديدار تو دارد، مورد عنايت خود قرار دهى، از وابستگيهاى عالم طبيعت و خيالى خويش، بلكه از هستىاش، به پيش چشم جذّاب و جمال دل آرايت خواهد گذشت. در جايى مىگويد :
در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالَم را به دشمن دِهْ، كه ما را دوست بس
غافلاست آنكو، بهشمشير از تو مىپيچد عنان قند را لذّت مگر، نيكو نمىداند مگس؟
خاطرم، وقتى هوس كردى، كه بينم چيزها تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[8]
من كه قول ناصحان را، خواندمى بانگ رُباب گوشمالى خوردم از هجران، كه اينم پند بس
انبيا و اوليا :، و يا اهل دل و مرشدهاى طريق، مرا گفتند: عمر خود به غفلت بسر مبر، و به اين و آن و لهو و لعبِ دنيا مشغول مباش، و سرمايه زندگى خويش را در راه آن كسى بكار بند كه همه چيزت به او و از اوست؛ كه: «وَيْحَ ابْنِ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ما أذْهَلَهُ!»[9] : (واى بر فرزند آدم! كه چقدر غافل و رشد خود را فراموشكار است!)
و نيز: «لا عَمَلَ لِغافِلٍ.»[10] : (عملى براى شخص غافل نيست.)؛ ولى من گفتار ايشان را چون آهنگى نوازنده (كه زود از خاطر مىرود) گمان كردم و بخاطر سرپيچى از پند و راهنمائى آنان به هجران مبتلا گشتم. اين ابتلاء پندى است مرا كه ديگر از فرمان بندگان الهى و راهنماييهايشان سرپيچى نكنم، تا مبتلا نگردم حال نتيجه قول
ناصحان نشنيدن اين است كه :
طوطيان در شكّرستان، كامرانى مىكنند وز تحيّر، دست بر سر مىزند مسكين مگس!
كنايه از اينكه: انبيا و اوليا : و اساتيد و برجستگان، به نتيجه اعمال خويش رسيدند و از جمال و كمال دلدار بهرهها برده و مىبرند، ولى ما غافلان به گفتار آنان گوش فرا نداديم و چون مگسها سرگرم شيرينى اعتبارى عالم طبيعت شديم، و حال كه به هجران مبتلا گشتيم، از واماندگى، دست ندامت بر سر مىزنيم، و پس از اين عالم هم انگشت ندامت به دندان خواهيم گزيد، و خواهيم گفت: (يا حَسْرَتى! عَلى ما فَرَّطْتُ فى جَنْبِ اللهِ)[11] : (دريغا! بر آنچه در باره خدا كوتاهى كردم)
عشقبازى، كارِ بازى نيست، اى دل! سر بباز ورنه، گوىِ عشق، نتوان زد به چوگانِ هوس
اى خواجه! با متابعت از هوا و هوس نتوان به وصال دوست راه يافت. رسيدگان به مقصد و وصال يافتگان به معشوق، سَرْ دادند و سِرّ ستاندند، توهم ـاى خواجه!ـ اگر مىخواهى با دوست معامله كنى، هر آنچه دارى (كه از تو نيست) بايد به او دهى، و از هوا و هوس بر كنار شوى، و توجّه از غيرش بردارى، تا قرب جانانت بخشند؛ كه: «ألهَوى آفَةُ الألْبابِ.»[12] : (هوا و هوس، آفت عقلهاست.) و نيز: «فازَ مَنْ غَلَبَ
هَواهُ، وَمَلَکَ دَواعِىَ نَفْسِهِ!»[13] : (رستگار شد كسى كه بر هوا و هوس خود چيره گشته، و
مالك خواهشهاى نفس خويش گرديد.) و همچنين: «مَنْ يَغْلِبْ هَواهُ، يَعِزَّ.»[14] : (هر
كس بر هوا و هوس خود چيره شود، سر افراز مىگردد.) و يا: «مَنْ أحَبَّ نَيْلَ الدَّرَجاتِ العُلى، فَلْيَغْلِبِ الهَوى.»[15] : (هر كس دوستدار نيل به درجات بلند باشد، بايد بر هوا و
هوسش غالب شود.)
نامِ حافظ گر برآيد بر زبان كِلْكِ دوست از جناب حضرت شاهم بس است اين مُلْتَمَس
گويا مىخواهد بگويد: اگر دوست مرا از بندگان و عشّاق و محبّين خود بشمار آرد، مرا همين بس است. بخواهد بگويد : «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[16] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنودىات
نايل سازى، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كَرَمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت درآمده، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره استوار و مطمئنّت در آويختهام.) و در جايى مىگويد :
كِلْکِ مِشكين تو، روزى كه زما ياد كند ببرد اجرِ دو صد بنده، كه آزاد كند
قاصد حضرت سَلمى، كه سلامت بادا! چهشود گر به سلامى، دلِ ما شاد كند؟
يا رب! اندر دل آن،خسروِ شيرين انداز كه بهرحمت،گذرى بر سر فرهاد كند[17]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص121.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، قصيده دوّم، ص25.
[3] ـ اسراء : 79.
[4] ـ طه : 130.
[5] ـ ق : 40.
[6] ـ ذاريات : 17.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 294، ص229.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.
[9] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.
[11] ـ زمر : 56.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص425.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص427.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص428.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص428.
[16] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص189.