- غزل 319
درآ كه در دل خسته توان در آيد بازبيا كه بر تن مرده روان گرايد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان بر بست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مىدارم به جز خيال جمالت نمىنمايد باز
غمىكه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت ز خيل شادى رُومِ رُخَت زدايد باز
بدانمثل كه شبآبستنآمدهاست بهروز ستاره مىشمرم تا كه شب چه زايد باز
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوى گلشن وصل تو مىسرايد باز
گويا خواجه را پس از وصال، فراقى طولانى و خسته كننده روح و جسمش پيش آمده است. در پى اين فراق، اين غزل را در تقاضاى وصالى ديگر سروده و مىگويد :
درآ، كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا، كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز
محبوبا! حيات و زندگى دل من، بسته به تو و ديدارت بود، كه رفتى و به فراقت مبتلايم نمودى. باز آى و از هجرم خلاصى بخش، كه توان جسم و جانم به توست، و ملالت خاطرم با مشاهداتت برطرف خواهد شد. بيا، كه حيات و زندگى ظاهرىام به آمدنت و دوباره جلوه كردنت از سرگرفته خواهد شد؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ، فَما أَوْلَيْتَهُ؟ أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مولىً بِالاِْحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[1] : (معبودا! كيست كه در
طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمىشناسم؟!) و به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگِ مرا مونسِ جان باش وين سوخته را محرمِ اسرارِ نهان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روان بخش اى دُرْجِ محبّت!بههمان مهر و نشان باش[2]
خلاصه آنكه: روح و روانم تويى و :
بيا كه فرْقَت تو، چشم من چنان بربست كه فتحِ باب وصالت، مگر گشايد باز
اى دوست! بيا، كه ديدهام از بسيار گريستن در فراقت، (چون يعقوب 7) نابينا گشته و تنها وصال توست كه باز بينايى به آن خواهد داد؛ كه: (وَابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الحُزْنِ، فَهُوَ كَظيمٌ )[3] : (و ديدگان يعقوب 7 از ] گريه [ حزن و اندوه نابينا گرديد، و
او خشم خود را فرو برده بود.) (إذْهَبُوا بِقَميصى هذا، فَألْقُوهُ عَلى وَجْهِ أبى، يَأْتِ بَصيرآ)[4] : (اين جامهام را ببريد و بر صورت پدرم بيافكنيد، تا بينا گردد.) در نتيجه :
(ألْقاهُ عَلى وَجْهِهِ، فَارْتَدَّ بَصيرآ…)[5] : (…] مژده رسان [ آن را بر روى يعقوب 7 افكند
و وى بينا گرديد.) و به گفته خواجه در جايى :
زبانِ خامه ندارد سَرِ بيان فراق وگرنه شرح دهم، با تو داستان فراق
چگونه باز كنم، بال در هواى وصال كهريخت مرغدلم،پَرْ در آشيانفراق[6]
و در جايى در مقام تقاضاى وصال مىگويد :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد! به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش،همىطپد دل صيد خيال آنكه، به رسمِ شكار باز آيد[7]
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز
معشوقا! مرا بر فطرتم آفريدى؛ كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[8] : (همان
سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) و در اَزَلم به اَخذ ميثاقِ (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[9] : (و آنان را بر خويش گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما
نيستم؟!)، از من جوابِ (بَلى شَهِدْنا)[10] : (آرى، گواهى مىدهيم.) شنيدى و چون به عالَم طبعم آوردى، با آنكه آينه دلم را غبار تعلّقات گرفته، باز سرگرم به خيال جمالت مىباشم و هر چه را در مقابل آن مىنهم، نمىپذيرد.
هرگزم، مِهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از يادِ من آن، سَرْوِ خرامان نرود
آنچنان، مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود
از دماغِ من سرگشته، خيال رُخ دوست به جفاىِ فلك و غصّه دوران نرود[11]
بيا و عنايتى بنما و مرا به ديدار ازلىام باز در اين عالم مشرّف نما؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ… خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ، وَأهَّلْتَهُ لِعبادَتِکَ، وَهَيَّمْتَهُ ] هَيَّمْتَ قَلْبَهُ [ لإرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّکَ، وَرَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَکَ.»[12] : (بار الها! پس ما
را از آنانى قرار دِهْ كه… به معرفت و شناختت مخصوص گردانيده، و لايق عبادت و پرستش خويش نمودى، و ايشان ] و يا: دلشان [ را شيفته محبّت و ارادت خود كرده، و
براى مشاهدهات برگزيدى، و روى دلشان را ] از غير خود [ براى خويش پرداخته، و قلبشان را از هر چه جز دوستى خود فارغ ساختى، و به آنچه نزد توست، راغب گردانيدى.)
غمى كه چون سپهِ زنگ، مُلكِ دل بگرفت ز خيلِ شادىِ رُومِ رُخت زُدايد باز
دلبرا! يگانه چيزى كه غمهاى بىپايان هجران، و يا تعلّقات و ابتلائات عالم طبيعت را از آينه دلم مىزدايد و به آن صفا و جلا مىدهد، تجلّيات پر شور توست، محرومم مدار؛ كه: «إلهى! ] اللّهُمَّ! [ … اكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ الْمِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا؛ فَإنَّ الشُّكُوکَ وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِالمَنآئِحِ وَالمِنَنِ.»[13] : (معبودا! ] بار خدايا! [… پردههاى شكّ و حجاب را از دلهايمان دور ساز، و
باطل را از باطنمان نابود كن، و حقّ را در درونمان برقرار دار؛ زيرا شكّها و گمانها، پيوندهاى فتنه و فساد شده و عيش خوش ما به عطايا و نعمتهايت را ناگوار مىسازند.) و به گفته خواجه در جايى :
غم كُهِنَ، به مِىِ سالخورده دفع كنيد كه تخمِخوشدلى ايناست،پير دهقان گفت[14]
و در جاى ديگر :
چون نقشِغم ز دور ببينى،شراب خواه تشخيص كردهايم و مداوا مقرَّراست[15]
بدان مَثَل،كه شب آبستن آمدهاست به روز ستاره مىشمرم، تا كه شب چه زايد باز
همانطور كه گفتهاند: ظلمت شب، آبستن به روشنايى روز است، من هم در ايّام
و ليالى فراق و تاريكى شام هجران، بدين اميد و انتظار بسر مىبرم، تا شايد پايان شب تارم، وصال تو باشد. در جايى مىگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يا رب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر ز آنكه چو گَرْدى ز ميان برخيزم
به وِلاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم[16]
بيا، كه بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ به بوى گلشنِ وصلِ تو مىسرايد باز
محبوبا! بيا و جلوه كن و از هجرم خلاصى بخش كه غزل سرايىام به اميد وصال توست. در جايى مىگويد :
آب حيات، حافظا! گشت خَجِل ز نظم تو كس بههواى دلبران، شعر نگفته زين نَمَط[17]
و در جاى ديگر مىگويد :
حافظ خسته،به اخلاص، ثنا خوان تو شد لطفِ عامِ تو، شفا بخشِ ثناخوانِ تو باد[18]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[3] ـ يوسف : 84.
[4] ـ يوسف : 93.
[5] ـ يوسف : 96.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[8] ـ روم : 30.
[9] و 3 ـ اعراف : 172.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص107.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 356، ص269.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 162، ص143.