• غزل  316

دلم ربوده لولى وشى است شورانگيزدروغ وعده و قتّال وضع و رنگ آميز

فداى پيرهن چاك ماه رويان باد         هزار جامه تقوى و خرقه پرهيز

فرشته‌عشق‌نداند كه‌چيست قصّه مخوان         بخواه جام و شرابى به خاك آدم ريز

غلام آن كلماتم كه آتش افروزد         نه آب سرد زند در سخن بر آتش تيز

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى         كه جز ولاى توام هيچ نيست دستآويز

بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت         كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز

پياله در كفنم بند تا سحرگه حشر         به مى ز دل ببرم هول روز رستاخيز

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست         تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز

از غزل مذكور ظاهر مى‌شود كه خواجه در حجاب ديدار حضرت دوست واقع شده. با اين بيانات اظهار اشتياق به او نموده و مى‌گويد :

دلم ربوده لولى وشى است شور انگيز         دروغْ وعده و قَتّالْ وضع و رنگ آميز

گرفتار معشوقى گشته‌ام كه با نفحات خود مرا به طرب مى‌آورد و هيجان و شورى در من ايجاد مى‌كند، و حالات و مشاهداتى برايم پيش مى‌آورد؛ ولى افسوس كه آن دوام ندارد. گويا با اين كار خويش به ظاهر مى‌خواهد بگويد: همواره من براى توام. دريغا كه چنين نمى‌باشد؛ زيرا تا من بكلّى از ميان نروم، او مرا به ديدارش بهره‌مند نخواهد ساخت. و يكى از صفات ديگر محبوب من، اين است كه به كشتن عشّاق خود علاقه دارد، زيرا وى تا عاشقِ خويش را نكشد و به خود فانى نسازد، او را كام نمى‌دهد؛ و آخرين صفت محبوبم، رنگ آميزى است، سالك عاشق را حالاتى عنايت مى‌نمايد كه به حسب ظاهر، رنگ مقامات دارد، و حال آنكه دوامى براى آن نمى‌باشد، تا راهرو را بكلّى از خويش نگيرد، حالاتش مقام نخواهد شد. در جايى مى‌گويد :

دل داده‌ام به يارى، عاشق كُشى نگارى         مرضيّةُ السَّجايا، محمودةُ الخصائل

تحصيل عشق و رندى، آسان نمود اوّل         جانم بسوخت آخر، در كسب اين فضايل

گفتم كه: كِىْ ببخشى، بر جان ناتوانم؟         گفت:آن زمان كه نبود،جان در ميانه حايل[1]

و ممكن است منظور خواجه از بيت، ذكر چهار صفت از صفات دنيا باشد، كه : دلها را مى‌ربايد، و شورى در اهلش به پا مى‌كند، دروغين وعده وقتّال وضع و رنگ‌آميز و فريب دهنده است و مى‌خواهد مرا هم دچار خويش كند.

فداى پيرهنِ چاكِ ماه رويان باد         هزار جامه تقوى و خرقه پرهيز

اى هزاران جامه تقوى و زهد خشك ريائى و عبادت قشرى، به فداى آن محبوبى كه از باطن مظاهر و از طريق كثرات براى من جلوه‌گرى كند، و پرده از جمال مظاهرش بگشايد و به ديدارش نايل سازد! در واقع با اين بيان اظهار اشتياق به دوست حقيقى مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

سرم خوش است و به بانگ بلند مى‌گويم :         كه من نسيم حيات، از پياله مى‌جويم

عَبُوسِ زهد، به وجه خمار ننشيند         مريد حلقه دُردى كشان خوش خويم

تو خانقاه و خرابات، در ميانه مبين         خدا گواست، كه هر جا كه هست با اويم[2]

فرشته، عشق نداند كه چيست، قصّه مخوان         بخواه جام و شرابى به خاك آدم ريز

آرى، كمال عشق و حقيقت بى‌انتهاى محبوب، آن را باشد كه در قبول ولايت
كلّيّه الهيّه، يكتاست؛ وگرنه همه موجودات به حضرت دوست عشق مى‌ورزند؛ كه : «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ سَبيلَ إرادتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[3] : (به قدرت خويش، مخلوقات را ابتداءآ و نه از روى نمونه، آفريده و

بر طبق خواست خود اختراع نمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيده و در طريق محبّتش برانگيخت.). ولى اين انسان است كه به ولايت تامّه الهيّه مشّرف گرديده؛ كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[4] : (براستى كه جانشينى براى خود در

زمين قرار مى‌دهم.) و نيز: (إنّا عَرَضْنا الأمانَةَ عَلى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً)[5] : (همانا امانت ] ولايت [

را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه نموديم، و آنها از برداشتن آن سرپيچى كرده و از آن هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود، بدرستى كه او بسيار ستمگر و نادان ] ديوانه عشق خدا  [مى‌باشد.)

خواجه هم مى‌گويد: ملائكه عشق حضرت دوست را (در حدّ اعلى) ندارند؛ زيرا ايشان در كمال و منزلتى هستند كه به آنان داده شده فراتر نمى‌روند؛ كه (وَما مِنّا إلّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ )[6] : (نيست از ما ]فرشتگان [ مگر براى اوست پايگاهى معين.) اما

تو اى انسان! بيا و قدمى در طريق سير و سلوك بنه؛ و با مجاهدات، پرده از رخسار فطرت خود بركنار كن، و حجابهاى ميان خويش و معشوق را زايل نما، تا از شراب تجلّيات دوست جامى بياشامى و به مستى بگرايى و آدم ابوالبشر 7 را ياد نما كه

فرزندانش را به تشريف عشق مزيّن ساخته؛ كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمآءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى
الْمَلائِكَةِ، فَقالَ: أنْبِئُونى بِأسْمآءِ هؤُلآءِ إنْ كُنْتُمْ صادِقينَ. قالُوا: سُبْحانَکَ! لاعِلْمَ لَنا إلّا ما عَلَّمْتَنا، إنَّکَ أنْتَ العَليمُ الحَكيمُ. قالَ: يا آدَمُ! أنْبِئْهُمْ بِأسْمآئِهِمْ…)[7] : (و همه نامها را به آدم آموخت،

سپس آنها را بر ملائكه عرضه داشت، آنگاه فرمود: اگر راستگوييد از نامهاى اينان خبرم دهيد. عرض نمودند: تو پاك و منزّهى! ما را دانشى نيست جز آنكه تو آموختى، بدرستى كه تنها تو عليم و حكيمى. فرمود: اى آدم! اينان را از نامهاى ايشان آگاه ساز…) لذا در جايى مى‌گويد :

جلوه‌اى كرد رُخش، ديد مَلَك عشق‌نداشت         عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد[8]

غلامِ آن كلماتم، كه آتش افروزد!         نه آب سرد زَنَد، در سخن بر آتش تيز

اى من بنده آن گفتار (اساتيد و اهل طريقى) كه آتش عشق به معشوق حقيقى را مى‌افزايد، نه آن سخنان (زاهد و شيخ و واعظى) كه به آتش عشق فطرى‌ام آب سرد مى‌پاشد تا به خاموشى بگرايد.

در جايى مى‌گويد :

آنچه زَرْ مى‌شود از پرتوِ آن، قلبِ سياه         كيميايى است كه در صحبت درويشان است[9]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

مرحبا اى پيك مشتاقان! بگو پيغام دوست         تا كنم جان از سر رغبت،فداىِ نام دوست[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

زاهد ار راه به رندى نَبَرد، معذور است         عشق، كارى است كه موقوفِ هدايت باشد

بنده پير مغانم، كه ز جهلم برهاند!         پير ما هر چه كند، عين رعايت باشد[11]

فقير و خسته به درگاهت آمدم، رحمى         كه جز ولاى توام، هيچ نيست دستآويز

محبوبا! تهيدست و خسته هجران طولانى‌ات مى‌باشم و سرمايه‌اى جزوِلا و عشقت ندارم تا خريدارت شوم، مرا بپذير و به خود راه ده؛ كه: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَأفَتِکَ، وَلا لى ذَريعَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّکَ… وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَتِکَ الَّذينَ… أقْرَرْتَ أعْيُنَهُمْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ يَوْمَ لِقآئِکَ، وَأوْرَثْتَهُمْ مَنازِلَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[12]  :

(بارالها! من ] براى نيل [ به سوى تو وسيله‌اى جز مهربانيهاى رأفتت، و دستاويزى جز عطاياى رحمتت و شفاعت پيامبرت ندارم… و مرا از آن برگزيدگانت قرار ده كه… در روز لقايت، با مشاهده‌ات چشم روشنشان نموده، و در جوار خويش وارث منزلهاى صدق و راستى گردانيدى.) در جايى مى‌گويد :

خستگان‌را،چو طلب باشد وقوّت‌نبود         گر تو بيداد كنى، شرط مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نپسندى         آنچه در مذهبِ اربابِ فُتُوّت نبود

چو چنين‌نيك زسررشته خود بى‌خبرم         آن‌مبادا،كه مددكارى وفرصت‌نبود![13]

بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت :         كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز

اى خواجه! طول هجران تو را بر آن ندارد كه دست از طلب دوست بدارى و از عجز و مسكنت و عبوديّت در پيشگاهش غفلت ورزى و بر ولايش ثابت قدم نباشى، صابر باش؛ مگر نشنيدى كه هاتف ميخانه و منادى غيبى الهى، دوست ندا در داد كه: در مقام رضاى بر فراق باش و از قضاى الهى مگريز، كه مصلحت تو در آن باشد، نه آنچه خود مى‌طلبى؛ كه: «إنَّ اللهَ سُبْحانَهُ يُجْرِى الاُمُورَ عَلى ما يَقْتَضيهِ، لا عَلى ما تَرْتَضيهِ.»[14] : (بدرستى كه خداوند سبحان، امور را بر طبق قضا و اراده حتمى خويش

جارى مى‌گرداند، و نه بر اساس آنچه تو مى‌پسندى.) و نيز: «فى رِضَى اللهِ غايَةُ المَطْلُوبِ.»[15] : (منتهاى مقصود تنها در خشنودى خدا بدست مى‌آيد.) و به گفته خواجه

در جايى :

غم جهان مخور و پندِ من مبر از ياد         كه اين لطيفه نغزم، ز رهروى ياداست :

رضا به داده بده، و ز جبين گره بگشاى         كه‌بر من وتو،دَرِ اختيار نگشاده‌است[16]

پياله در كَفنم بند، تا سحرگه حشر         به مِىْ ز دل ببرم، هولِ روز رستاخيز

محبوبا! تنها درخواست من از تو اين است كه اگر در اين عالم به كمالات و مشاهدات و ديدارت آراسته نگشتم، در وقت مرگ مرا به لقايت نايل گردانى تا از عقباتى كه پس از اين جهان در پيش دارم، بخصوص هول و بيم روز محشر مصون و
محفوظ باشم؛ كه: (إنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْمآ عَبُوسآ قَمْطَريرآ)[17] : (همانا ما به‌خاطر ]ترس

از[ پروردگار خود از روز ] قيامت [ كه بسيار ترشروى و سخت است، درهراسيم.) و همچنين: (فَإنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إلّا عِبادَاللهِ المُخْلَصينَ )[18] : (و ايشان فراخوانده خواهند

شد، مگر بندگان پاك ] به تمام وجود  [خدا.) و نيز: (إنَّ الَّذينَ سَبَقَت لَهُمْ مِنَّا الحُسْنى… لا يَحْزَنُهُمُ الفَزَعُ الأكْبَرُ)[19] : (همانا آنان كه وعده نيكوى ما بر آنان سبقت گرفته… هنگامه

بزرگ ] روز قيامت  [اندوه‌گينشان نمى‌سازد.)

ميان عاشق و معشوق، هيچ حايل نيست         تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز

اين بيت از لطيفترين ابيات خواجه و در حقيقت بيان معنى كلام موسى بن جعفر 7 است كه مى‌فرمايد: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ، إحْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجابٍ مَحْجُوبٍ، وَاستَتَرَ بِغَيْرِ سَتْرٍ مَسْتُورٍ، لا إلهَ إلّا هُوَ الكَبيرُ المُتعالِ.»[20] : (ميان خدا و مخلوقات

حجابى جز خود خلق نيست، محجوب است بدون آنكه به حجابى محجوب شده باشد، و مستور است بى‌آنكه پرده‌اى او را پوشانده باشد. معبودى جز او، كه بزرگ و بلند مرتبه است، نمى‌باشد.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 378، ص283.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص311.

[3] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى اول.

[4] ـ بقره : 30.

[5] ـ احزاب : 72.

[6] ـ صافّات : 164.

[7] ـ بقره : 31 ـ 33.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص154.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 27، ص55.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص63.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص199.

[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص149.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص144.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص137.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص138.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

[17] ـ انسان : 10.

[18] ـ صافّات : 127 و 128.

[19] ـ انبياء : 101 ـ 103.

[20] ـ بحار الانوار، ج3، ص327، روايت 27.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا