• غزل  315

خيز و در كاسه زر آب طربناك اندازپيش از آنى كه شود كاسه سر خاك انداز

عاقبت منزل ما وادى خاموشانست         حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز

ملك اين مزرعه دانى كه ثباتى نكند         آتشى از جگر جام در املاك انداز

به سر سبز تواى سرو كه چون‌خاك شوم         ناز از سر بنه و سايه بر آن خاك انداز

دل ما را كه ز مار سر زلف تو بخست         از لب خود به شفا خانه ترياك انداز

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند         پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

يارب آن‌زاهد خود بين‌كه بجز عيب‌نديد         دود آهيش در آئينه ادراك انداز

چشم آلوده نظر، از رخ جانان دور است         بر رخ او نظر از آينه پاك انداز

چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ         وين قبا در ره آن قامت چالاك انداز

خواجه در ابتداى اين غزل، خود و آنان را كه در فكر پيمودن طريق عشق محبوب حقيقى مى‌باشند، توجّه داده و ترغيب به بهره‌گيرى از حيات عالم طبيعت براى رسيدن به كمال انسانى مى‌نمايد، و سپس با بيانات مختلف، آمادگى خويش را براى پذيرش ديدار و انس با وى يادآور شده است، مى‌گويد :

خيز و در كاسه زَرْ، آبِ طربناك انداز         پيش‌از آنى‌كه شود كاسه‌سر،خاك انداز

عاقبت، منزل ما، وادى خاموشان است         حاليا، غلغله در گنبد افلاك انداز

ملك اين مزرعه، دانى كه ثباتى نكند         آتشى از جگر جام، در املاك انداز

اى خواجه و اى مشتاقان ديدار دوست! برخيزيد تا در زير اين آسمانى كه خورشيد در آن نور افشانى مى‌كند، قدمى در طريق عشق و توجّه و ذكر آن كه اين بنا را آفريده بگذاريم، و عيشى حقيقى از اين عالم برگيريم، پيش از آنكه بميريم و كاسه سر ما و شما خاك شود؛ كه: «ألْفَوْتُ حَسَراتٌ مُحْرِقاتٌ.»[1] : (فوت و از دست شدن

] فرصتها [، حسرتهاى سوزناكى ] را در پى [ دارد.) و نيز: «أشَدُّ الغُصَصِ، فَوْتُ الفُرَصِ.»[2]  :

(سخت‌ترين غصّه‌ها، از كف دادن فرصتهاست.)

سرانجام، به منزلگاه خاموشان خواهيم رفت، سزاوار است صداى عشقى در افلاك اندازيم و از زندگى اين عالم بهره‌اى براى تكميل خويش برگيريم؛ كه: «خُذْ مِنْ نَفْسِکَ لِنَفْسِکَ، وَتَزَوَّدْ مِنْ يَوْمِکَ لِغَدِکَ، وَاغْتَنِمْ غَفْوَ الزَّمانِ، وَانْتَهِزْ فُرْصَةَ الإمْكانِ.»[3] : (از نَفْس

خويش به نفع خود بهره‌گير، و از امروز براى فردايت توشه بردار، و خواب و چُرت زمانه را مغتنم شمار، و از فرصتهايى كه مى‌توان بهره گرفت استقبال كن.)

دنياى ناپايدار را بقايى نيست، جهان فانى كشتزار عالم باقى است؛ كه: «ألدُّنْيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ.»[4] : (دنيا، كشتزار آخرت مى‌باشد.)، بهتر آن است كه با بذر عمل در اين

جهان جامى از شراب مشاهدات دوست برگيريم، و با آن انديشه‌هاى باطل را بسوزانيم، و الفتى با معشوق حقيقى داشته باشيم؛ تا در سراى ديگر بهره كامل نصيبمان گردد؛ كه: «الآخِرَةُ، فَوْزُ السُّعَدآءِ.»[5] : (آخرت، رستگارى نيكبختان است.)و نيز :

«مَنْ جَعَلَ كُلَّ هَمِّهِ لاِخِرَتِهِ، ظَفَرَ بِالمَأْمُولِ.»[6] : (آن كه تمام همّش را براى آخرتش قرار دهد،

به آرزويش مى‌رسد.)

در نتيجه آنكه: كوشش نماييم و از غير دوست ببريم و به او بپيونديم، و فنا و مرگ اختيارى خود را پيش از مرگ اضطرارى در اين جهان شاهد شويم. به گفته خواجه در جايى :

گل عزيز است، غنيمت شمريدش صحبت         كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

اى دل! ار عشرت امروز به فردا فكنى         مايه نقد بقا را، كه ضمان خواهد شد؟![7]

به سرِ سبز تو اى سرو! كه چون خاك شوم         ناز از سر بنه و سايه بر آن خاك انداز

گويا با بيان فوق، تمنّاى بقاى بعد از فنا را نموده و مى‌گويد: محبوبا! چون به فنايم نايل ساختى و به تو، در توفانى گشتم، لطف خود را از من مگير تا پس از فنا به تو باقى گردم.

و يا منظور اين باشد: نه تنها در اين جهان مرا مورد لطف خود قرار ده، بلكه پس از گذشت از اين عالم و خاك شدنم نيز لطف خود را از من مگير.

و يا مى‌خواهد بگويد: معشوقا! ناز تو نگذاشت كه در اين جهان به من عنايتى داشته باشى، پس از گذشت اين عالم، ناز از سر بنه و سايه لطف خود را به خاكم بيفكن و به ديدارت نايل ساز.

دل ما را كه ز مارِ سر زلف تو بِخَسْت         از لب خود، به شفا خانه ترياك انداز

در واقع مى‌خواهد بگويد: دنيا و پيچيدگى سر زلف و كثرات و جلالت به ما آسيب رسانده و از ديدارت محروم نموده؛ كه: «دارٌ بِالبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ، وَبِالغَدْرِ مَوْصُوفَةٌ، لا تَدُومُ أحْوالُها، وَلا يَسْلَمُ نُزّالُها.»[8] : ( ] دنيا [ خانه‌اى است كه به بلا و گرفتارى پيچيده، و به

فريب وصف شده. احوالش دوامى ندارد، و فرو آيندگان و واردان در آن ] از آسيبهايش [ سالم نمى‌مانند.)

بيا و آب حياتى و داروى ضدّ سمّى از لب خود به ما، دنيا گزيدگان عنايت نما، تا
از ناراحتى‌ها و تعبهاى آن برهيم. به گفته خواجه در جايى :

در آ، كه در دل خسته، توان در آيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان گر آيد باز

غمى‌كه چون سپهِزنگ،مُلك دل بگرفت         ز خيل شادىِ رُومِ رُخَت زدايد باز[9]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

آخر اى‌پادشهِ حُسن وملاحت! چه شود         گر لب لعل تو ريزد، نمكى بر دل ريش

پرسش حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست‌از شاه‌عجب،گر بنوازد درويش[10]

غسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند :         پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

معشوقا! من از گفتار اهل كمال و اساتيد دانستم كه ناپاكان را مشاهده جمال پاكت شايسته نباشد. لذا جهت نايل شدن به ديدارت، با اشك ديدگان (از خشيت، و يا عشق و شوق ديدارت) كثافات معاصى و غفلتها و تعلّقات را از ديده دل خود زدودم، تا بپذيرى‌ام؛ كه: «ما تَقَرَّبَ إلَىَّ المُتَقَرِّبُونَ بِمِثْلِ البُكآءِ مِنْ خَشْيَتى.»[11] : (آنانكه

طلب قرب و نزديكى به من را دارند، به چيزى همانند گريه از ترس عظمتم، نزديكى نجسته‌اند.) و به گفته خواجه در جايى :

گريه شام وسحر،شكر كه ضايع‌نگشت!         قطره باران ما، گوهر يكدانه شد[12]

زيــرا :

چشم آلوده نظر، از رخ جانان دور است         بر رخ او، نظر از آينه پاك انداز[13]

آن دلى كه به تعلّقات عالم طبيعت آلوده گشته، كجا قابل آن است كه جمال دلدار در آن جلوه كند و ديدار او و در نتيجه معرفت نَفْس برايش حاصل شود؟! پس يار را به ديده و آينه پاك دل مى‌توان ديد.

و شايد مى‌خواهد بگويد: به او، مى‌توان او را ديد، نه به خود؛ كه : «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[14] : (] معبودا! [ به تو، تو را

شناختم، و تو بودى كه مرا بر خويش رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمى‌فهميدم كه تو چيستى.) در جايى مى‌گويد :

خاطرت، كِىْ رقمِ فيض پذيرد، هيهات         مگر از نقش پراكندهْ ورق، ساده كنى[15]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

ز فكر تفرقه باز آى، تا شوى مجموع         به حكم آنكه، چو شُد اهرمن، سروش آمد

چه جاى صحبت نامحرم‌است، مجلسِ اُنس         سرپياله بپوشان كه خرقه پوش آمد[16]

يا رب! آن زاهد خودبين كه بجز عيب نديد         دود آهيش، در آئينه اِدراك انداز

پروردگارا! زاهدى كه همواره ما را گناهكار و خويش را از بديها بركنار مى‌بيند، و نمى‌گذارد عاشقانت در طلب ديدارت آسوده خاطر باشند، شعورش را بگير تا دست از عيب جويى ما بردارد. در جايى مى‌گويد :

عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت!         كه گناهِ دگرى، بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش         هر كسى آن دِرَوَد عاقبتِ كار، كه كِشت[17]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

دور شو از بَرَم اى زاهد! وافسانه مگوى         من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم[18]

چو گل از نُكهت او، جامه قبا كن حافظ!         وين قبا، در رَهِ آن قامتِ چالاك انداز

اى خواجه! چنانچه آرزوى ديدار او را دارى، بايد با نسيمهاى صبح، چون غنچه، قباى عالم بشرى و تعلّقات را بِدَرى، تا گل وجود و فطرتت بشكفد، بلكه پس از دريدن، هر چه دارى به او دهى و خود را خالى از هر وهم و انديشه بنمايى؛ زيرا محبوب، تنها به جامه دريدنت قانع نيست، هر چه دارى از تو مى‌خواهد بستاند، تا به آرزويت نايل سازد. به گفته خواجه در جايى :

اهل نظر، دو عالم، در يك نظر ببازند         عشق است و داوِ اوّل بر نقد جان توان زد[19]

[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفوت، ص316.

[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفوت، ص316.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.

[4] ـ عوالى اللّئالى، ج1، ص267.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة، ص4.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الآخرة، ص6.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص207.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص111.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[11] ـ وسائل الشيعة، كتاب الجهاد، جهاد النّفس و ما يناسبه، باب 15، حديث 9، ص177.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص171.

[13] ـ اين بيت در نسخه قدسى بعد از بيت آتيه بود، ولى به جهت تناسب با معناى بيت گذشته مقدّم شد.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص390.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 222، ص 184.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 64، ص80.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 423، ص312.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص166.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا