• غزل  314

حال خونين دلان كه گويد بازوز فلك خون جم كه جويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب         سرّ حكمت به ما كه گويد باز

شرمش از چشم مى پرستان باد         نرگس مست اگر برويد باز

هر كه چون لاله كاسه گردان شد         زين جفا رخ به خون بشويد باز

بس كه در پرده چنگ گفت سخن         ببرش موى تا نمويد باز

بگشايد دلم چو غنچه اگر         ساغر لاله گون ببويد باز

گرد بيت الحرام خم حافظ         گر نميرد به سر بپويد باز

خواجه در اين غزل حكايت حال خويش را كه از هجران دوست، و يا از دورى استاد داشته بيان مى‌نمايد و مى‌گويد :

حال خونين دلان، كه گويد باز؟         وز فلك، خونِ جَمْ، كه جويد باز؟

كيست كه حال خونين دلان و به هجران مبتلا شدگان را به دوست، و يا مرشد طريق باز گويد؟ و كيست كه براى ما بيچارگانِ عاشق، جام شراب عقيقى و تجلّيات پر شور محبوب را در اين عالم به رسم هديه آورد، و يا از معشوق درخواست نمايد؟ در جايى مى‌گويد :

آن كيست، كز روى كرم با من وفادارى كند؟         بر جاىِبدكارى چو من،يك‌دم نكو كارى‌كند؟

اوّل به بانگِ ناى و نى، گويد به من پيغام وى         وآنگه به يك پيمانه مِىْ، با من هوادارى كند؟

دلبر،كه جان فرسود از او، كامِ دلم نگشود از او         نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند[1]

جز فلاطونِ خُمْ نشينِ شراب         سرّ حكمت به ما كه گويد باز؟

منظور خواجه از «فلاطون خم نشين شراب» انبياء و اوليا :، و يا استاد كامل مى‌باشد و مى‌خواهد بگويد: جز انبيا و اوليا :، و يا استاد كامل و آنان كه همواره با مشاهدات و ذكر و ياد دوست همنشين‌اند، كيست كه سرّ حكمتِ (وَمَنْ يُؤْتَ الحِكْمَةَ، فَقَدْ اُوتِىَ خَيْرآ كَثيرآ)[2] : (و به هر كس حكمت داده شد، مسلّمآ خير فراوانى

بدو عنايت شده.) را با ما باز گويد و به معارف الهى آشنايمان سازد؟

اين بزرگوارانند كه مى‌توانند اسرار الهى را با ما باز گويند؛ كه: (وَيُعَلِّمُهُمْ الكتابَ وَالحِكَمَةَ )[3] : (و ] رسول گرامى، [ كتاب و حكمت را بدانان مى‌آموزد.) و نيز: «ألْحَكيمُ

يَشْفِى السّآئِلَ، وَيَجُودُ بِالفَضآئِلِ.»[4] : (شخص حكيم، به سائل بهبودى بخشيده، و فضليتها

و صفات نيك خويش را احسان مى‌كند.) و همچنين: «لِلنُّفُوسِ طَبايعُ سُوءٍ، وَالحِكْمَةُ تَنْهى عَنْها.»[5] : (جانها، صفتهاى بدى دارند و حكمت از آنها نهى مى‌كند.) و همچنين :

«مُجالَسَةُ الحُكَمآءِ، حَياة العُقُولِ وَشِفآءُ النُّفُوسِ.»[6] : (همنشينى با حكيمان، زندگانى عقلها و بهبودى جانهاست.)

شَرمش از چشم مِىْ پرستان باد         نرگس مست، اگر برويد باز

حال كه دوست از نظر ما غايب گشته و دلدادگانِ خود را به فراق مبتلا ساخته، شرمنده باد هر جمالى كه بخواهد در نظرمان جلوه‌گرى داشته باشد! (گل نرگس، مثالى است.) كنايه از اينكه: پس از ديدن رخسار يار، (چنانچه دوباره تجلّى نمايد)
به هيچ جمالى نگران نخواهيم شد. در جايى مى‌گويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد بغير دوست، كس         هر دو عالم را به‌دشمن دِهْ،كه ما را دوست‌بس

خاطرم وقتى هوس كردى، كه بينم چيزها         تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[7]

زيــرا :

هر كه چون لاله، كاسه گردان شد         زين جفا، رُخ به خون بِشُويَد باز

آن كه جمال دوست بيند و آنگاه كاسه گدايى به در خانه اين و آن بَرَد و بخواهد از جمال مظاهر بهره گيرد و به نظر استقلالى به آنان بنگرد، به خود و محبوب خويش جفا نموده، و همواره بايد به خون دل و فراق مبتلا باشد. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

ساقى! به نور باده برافروز جامِ ما         مطرب! بگو، كه كار جهان شد به كام ما

ما در پياله، عكسِ رُخ يار ديده‌ايم         اى بى‌خبر ز لذّت شرب مدام ما

چندان بُوَد كرشمه و نازِ سهى قدان         كآيد به جلوه، سَرْوِ صنوبر خرام ما[8]

بس كه در پرده، چنگ، گفت سخن         بِبُرَش موى، تا نمويد باز

كنايه از اينكه: اى دوست! تو خود با ارائه جمالت معرّف خويش شو، و جلوه‌اى بنما تا بى‌پرده‌ات ببينيم و گفتار و زبان حال مظاهر را در معرّفى و شناختت از نظر بيافكنيم و بگوييم: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها، وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[9] : (بار الها! ] پس از آنكه مرا به مشاهده

انوارت مفتخر نمودى [ امر فرمودى باز توجّه به آثار و مظاهرت داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ]مشاهده [ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، به خويش باز گردانم، تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم پس از توجّه به آثار باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجه استقلالى دادن به مظاهر مصون و محفوظ باشد، و همت و انديشه‌ام از تكيه نمودن و بستگى به آنها بلندتر باشد، كه تو بر هر چيز توانايى)؛ لذا مى‌گويد :

بگشايد دلم چو غنچه اگر         ساغرِ لاله گون ببويد باز

محبوبا! دل من آن وقتى گشوده مى‌گردد، كه شراب مشاهدات آتشينت را باز بياشامد و به هر كجاى عالم بنگرد، رايحه عطر جمال و كمال تو، معرّفت به من باشد، نه ديگران. در جايى مى‌گويد :

طايرِ دولت اگر باز گذارى بكند         يار باز آيد و با وصل قرارى بكند

كو كريمى؟ كه ز بزم طربش غمزده‌اى         جرعه‌اى در كشد و دفع خمارى بكند

حافظ! اگر نروى از دَرِ او، هم روزى         گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند[10]

گِرْد بيت الحرامِ خُم، حافظ         گر نميرد، به سر بپويد باز

محبوبا! در طلب ديدارت، و يا بندگى‌ات، اگر زنده بمانم، چنان استقامت خواهم كرد و به دور تو خواهم گشت، تا از پا درآيم و سپس با سر در جستجوى‌ات خواهم شد، تا به طواف ديدارت نائل آيم و از شراب تجلّياتت بياشامم. در جايى مى‌گويد :

وصال او، ز عمر جاودان بِهْ         خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ

دلا! دائم گداى كوى او باش         به حكم آنكه دولت، جاودان بِهْ

به داغ بندگى مُردن در اين در         به جان‌او، كه از ملك جهان بِهْ[11]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص121.

[2] ـ بقره : 269.

[3] ـ جمعه : 3.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحكمة، ص78.

[5] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الحكمة، ص79.

[6]

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص40.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص184.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص373.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا