- غزل 313
بيا و كشتى ما در شط شراب اندازغريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
مرا به كشتى باده درافكن اى ساقى كه گفتهاند نكويى كن و در آب انداز
ز كوى ميكده برگشتهام ز راه خطا مرا دگر ز كرم در ره صواب انداز
بيار از آن مى گلرنگ مشكبو جامى شرار رشك و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفى كن نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز
به نيم شب اگرت آفتاب مىبايد ز روى دختر گلچهر رَزْ نقاب انداز
مهل كه روز وفاتم به خاك بسپارند مرا به ميكده بر در خم شراب انداز
گر از تو يكسر مو سركشد دل حافظ بگير و در خم زلفش به پيچ و تاب انداز
خداوند، بشر را به گونهاى خلق نموده كه ناچار از توجّه به عالم كَوْن و فساد است، و ناچار اين احتياج او را به غفلت مبتلا مىكند، و از توجّه به محبوب حقيقىاش باز مىدارد.
براى رهايى از اين غفلت و توجّه هميشگى به عالم اصلى خويش، لازم است به امرى كه فطرى اوست، بپردازد؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[1] : (پس استوار و
مستقيم رويت را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست. اين همان دين استوار است، ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [آگاه نيستند.) و به مراقبه و ذكر و محبّت دوست مشغول گردد، تا در عين بهرهبردارى از عالم طبيعت از توجّه به فطرت خويش غافل نگردد؛ كه: «أللّهُمَّ! ارْزُقْنِى التَّجافِىَ عَنْ دارِ الغُرُورِ.»[2] : (بار خدايا! دورى گزيدن و بركَندن از خانه فريب ] دنيا [
را نصيبم نما.)
به تدريج، اين توجّه، سالكِ طريق حقّ را از تعلّقات بدن عنصرى جدا، و به عالم اصلىاش رهنمون مىشود، بىآنكه از تدبير بدن دست كشيده باشد؛ و چنانچه در اين جهان به تمام معنى، به كمال خويش، نرسيده باشد، پس از رها كردن بدن
عنصرى (بوسيله مرگ و انقطاع كلىّ از عالم طبيعت) كمالى را كه به تمام معنى بدست نياورده بود، جلوهگرى مىكند و نتايج آن را مىبيند و از آن متلذذ و بهرهمند مىشود، چنانكه بيت پيش از ختم غزل بر آن دلالت دارد.
خواجه هم در اين غزل در مقام تمنّاى انقطاع تامّ به محبوب و افتادن در عالم بىانتهاى معرفت و محبّت او برآمده مىگويد :
بيا و كِشْتىِ ما در شطِ شراب انداز غريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
محبوبا! بيا و عنايات خود را بر ما تمام كن و اين بدن عنصرى كه حامل كمالاتمان مىباشد و با عشق و شناخت توحيد خود آن را آميختهاى؛ كه: (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[3] : (و از روح خويش در او دميدم.) و نيز: (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[4] :
(سپس او را به گونه ديگرى پديد آورديم.)، به درياى بىپايان محبّت و ذكر و مراقبه و مشاهده جمال خويش بيفكن، تا از تعلّقات عالم طبع بكلّى برهيم و در بحر بىانتهاى معرفتت قرار گيريم. به گفته خواجه در جايى :
درآ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا، كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز
بيا، كه فرقت تو، چشم من چنان بربست كه فتح باب وصالت، مگر گشايد باز[5]
و با اين كار فرياد و ولوله در پير و جوان به تمجيد، و يا به غبطه خوردن از سالكين، يا بدگويان و آنان كه از عمل و طريقه ما ناخشنودند بيانداز، كه ما را باكى نيست. در جايى مىگويد :
دوست گو، يار شو و جمله جهان دشمن باش بخت گو، روى كن و روىِ زمين لشكر گير[6]
مرا به كشتى باده درافكن اى ساقى! كه گفتهاند: نكويى كن و در آب انداز
اين بيت هم بيان بيت صدر غزل است، با اين فرق كه تنها كمال را براى خود و دوستانش طلب نموده و مىگويد: معشوقا! مرا در كشتى تجلّيات اسمائى و صفاتىات قرار ده و به درياى تجلّيات ذاتىات بيفكن و بكلّى فانىام ساز، كه كارى بس نيكوست.
و يا مىخواهد بگويد: مرا از راه بندگان خاصّت، كه مظهر تمامْ تجلّياتِ تواند، به خويش راهنمايى كن؛ كه رسول خدا 6 فرمود: «إنَّما مَثَلُ أهْلِ بَيْتى فيكُمْ، كَمَثَلِ سَفينَةِ نُوحٍ، مَنْ دَخَلَها نَجى، وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرِقَ.»[7] : (همانا مثل اهل بيتم در ميان شما،
همانند كشتى نوح است، كه هر كس بر آن داخل شد نجات يافت؛ و هر كس از آن باز ماند، غرق گشت.)
من به درياى بىانتهاى كمالاتت نايل نتوانم گشت، مگر آنكه به كشتى آنان كه سراپا سفينه مشاهدات و تجلّيات تو گشتهاند، سوار شوم، و آنگاه به درياى بىكران ذاتت وارد گردم.
و ممكن است منظور از «ساقى»، استاد باشد و بخواهد بگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شراب ناب بيار
داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ كوست درمان شيخ و شاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار[8]
ز كوى ميكده برگشتهام ز راه خطا مرا دگر ز كَرَم در رَهِ صواب انداز
اى دوست! اگرچه غفلتها و خطاهاى عالم بشريّتم مرا از طريق ذكر و مراقبه و توجّه به تو بازداشته، حاشا به كرم و عفوت كه به گناهانم بنگرى! بيا و باز مرا به طريق صواب و توجّه و مراقبه كامل به خويش كه همان راه فطرت است راهنمايى بنما تا ديگر نتوانم يك لحظه از توجّه به تو باز ايستم. به گفته خواجه در جايى :
ز دَرْ درآ او شبستان ما منوّر كن دماغِ مجلسِ روحانيان معطّر كن
از اين مرقَّع پشمينه، نيك در ننگم به يك كرشمه صوفى وشم قلندر كن
فضول نفس، حكايت بسى كند ساقى! تو كار خود مدهاز دست و مِىْ به ساغر كن[9]
لذا باز مىگويد :
بيار از آن مِىِ گلرنگِ مشكبو جامى شرار رشك و حسد، در دل گلاب انداز
كنايه از اينكه: محبوبا! تا تو به تمام معنى جلوه نكرده باشى و تا من رايحه عطر تو را از طريق خود و مظاهر استشمام نكرده باشم، جلوه و عطر و كمال ظاهرى خويش و عالم طبيعت در نظر نمايشى ندارند، بيا و از آن شراب دو آتشه تجلّيات مشكبويت جامى به من عطا كن و بكلّى پرده از كثرات بركنار نما، تا جمالت را بىحجاب با خود و ايشان مشاهده نمايم و به نيستى و وجود اعتبارى خود و همه موجودات آگاه شوم.
در حقيقت، اظهار اشتياق به تجلّيات برتر دوست نموده، چنانكه در جايى مىگويد :
روشنىِ طلعتِ تو، ماه ندارد پيش تو گل، رونقِ گياه ندارد
شوخى نرگس نگر،كه پيش تو بشكفت چشم دريده! ادب نگاه ندارد
حافظ اگر سجده تو كرد، مكن عيب كافرِ عشق اى صنم! گناه ندارد[10]
و مىخواهد بگويد :
اگر چه مست و خرابم، تو نيز لطفى كن نظر بر اين دلِ سرگشته خراب انداز
اى دوست! اگر چه در مستى بسر مىبرم، امّا لطف خويش را از اين خرابت مگير، و نظرى ديگر بر اين سرگشتهات بنما، تا بكلّى از خود برهد و در كمال والاى شناسايى و ديدار هميشگىات قرار گيرد؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ… وَاطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إلى رَبِّ الأرْبابِ أنْفُسهُمْ، وَتَيَقَّنَتْ بِالفَوْزِ وَالفَلاحِ أرْواحُهُمْ، وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُؤولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ.»[11] : (معبودا! پس ما را از آنانى
قرار دِهْ كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلهايشان سبز و خرّم ] و يا: پايدار [ گشته، و سوز محبّتت شراشر قلب آنان را فرا گرفته است… و جانهايشان به بازگشت به سوى ربّ الارباب آرامش يافته، و ارواحشان رستگارى و فلاح را باور كرده، و چشمانشان به واسطه نظر به محبوبشان روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواستهها و نائل شدن به آرزويشان آرامش خاطر يافتهاند.)
به نيم شب، اگرت آفتاب مىبايد ز روىِ دخترِ گلچهرِ رَزْ، نقاب انداز
محبوبا! چناچه مىخواهى آفتاب جمالت را، كه در صبح قيامت طالع مىنمايى، در اين تيره شب دنيا برايم آشكار سازى، از چهره زيباى خود پرده برافكن، تا آفتاب رخسارت را مشاهده كنم.
و يا مىخواهد بگويد: به شراب ذكر و محبّتت مرا مست كن، تا به جز تو ننگرم؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ… إجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّکَ، وَرَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَکَ، وَألْهَمْتَهُ ذِكْرَکَ.»[12] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه… براى مشاهدهات
برگزيدى، و روى و تمام وجودشان تنها براى خويش مهيّا ساختى، و دلشان را براى محبّتت فارغ نمودى، و به آنچه در نزد توست راغب گرداندى، و يادت را به ايشان الهام نمودى.)
مَهِلْ كه روز وفاتم به خاك بسپارند مرا به ميكده بر، در خُم شراب انداز
اى دوست! چنانچه خواستى عنايات مخصوصت را شامل حالم نكرده، جانم را در اشتياق ديدارت بستانى، مگذار به خاكم برند، به ميكده اسماء و صفاتت راهنمايم شو، و به فنايم آشنا، و باقىِ به خويش گردان؛ زيرا وقتى مرا بعد از اين عالم، حاصلى از تو مىباشد، كه در اين عالمم ارزانى بدارى؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، ولاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[13] : (معبودا! مرا از
آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به ايشان نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، تا اينكه در باطن با آنها به مناجات پرداختى و در ظاهر
براى تو عمل نمودند.) در جايى مىگويد :
روى بنما و وجودِ خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر
روز مرگم، نفسى وعده ديدار بده وآنگهم تا به لَحَد، فارغ و آزاد ببر[14]
گر از تو يك سرِ مو سركشد، دلِ حافظ بگير و در خَم زلفش، به پيچ و تاب انداز
محبوبا! چنانچه عطايايت را از من دريغ نداشتى، و اين عاشقت باز يك سر مو از تو غفلت نمود، به خود مشغولش ساز و گرفتار پيچ و خم عالم بشريّتش بنما. كنايه از اينكه: تعّهد مىدهم كه اگر كشتى من را در شط شراب مشاهداتت افكنى، ديگر هرگز دست از تو برنخواهم داشت.
[1] ـ روم : 30.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص228.
[3] ـ حجر : 29.
[4] ـ مؤمنون : 14.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص231.
[7] ـ بحار الانوار، ج23، ص120، روايت 41.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص345.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص168.
[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص150 ـ 151.
[12] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.