- غزل 312
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت بازتو را بهكام خود و با تو خويشرا دمساز
روندگان حقيقت ره بلا سپرند رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز جستجوى رقيب كه نيست سينه ارباب كينه محرم راز
چه فتنه بود كه مشّاطه قضا انگيخت كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز
بدين سپاس كه مجلس منوّر است بهدوست گرت چو شمع بسوزند پايدار و بساز
ملامتى كه به روى من آمد از غم عشق ز اشك پرس حكايت كه من نيَم غمّاز
اميد قدّ تو مىداشتم ز بخت بلند نسيم زلف تو مىخواستم ز عمر دراز
به نيم بوسه دعايى بخر ز اهل دلى كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق نواى بانك غزلهاى حافظ شيراز
از مطلع اين غزل معلوم مىشود كه به خواجه پس از مفارقت از ديدار دوست وصالى دست داده، اظهار شكر از آن نموده، و سپس يادآور ابتلائات خود و همراهانش در ايّام فراق و ديگر امور هجران و وصال شده و مىگويد :
هزار شكر، كه ديدم به كام خويشت باز تو را به كام خود و، با تو خويش را دمساز!
خدا را شكر ـ اى خواجه! ـ كه باز ميان تو و دوست صلح برقرار گرديد و از راه معرفت نَفْس به كام خود نايل گشتى و دمساز خويش شدى؛ كه: «كَفى بِالمَرْءِ مَعْرِفَةً أنْ يَعْرِفَ نفْسَهُ.»[1] : (براى مرد از نظر شناخت ] پروردگار [ همين بس كه نفس خويش را
بشناسد.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[2] : (هر كس نفس خود را شناخت،
پروردگارش را شناخته است.) در جايى پس از رسيدن به مطلوب خود مىگويد :
شكر خدا،كه هرچه طلب كردم از خدا بر مُنتهاىِ مطلبِ خود، كامران شدم[3]
و ممكن است منظور اين باشد: محبوبا! عمرى در اين فكر بودم كه كام از تو بردارم، ولى نمىدانستم تا توجّهم به كام گرفتن است و بكلّى در تو فانى نگشتهام، از تو كام نخواهم گرفت. و چون فنايم دست دهد، ديگر از تو كام نگرفتهام، بلكه تو به كام خود رسيدهاى؛ چرا كه فناى من مطلوب تو بود؛ پس هزار شكر كه تو به كام خود
رسيدى و با خويش دمساز گشتى؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ. مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[4] : (اى كسى ] خدايى [ كه با
صفت رحمانيّتت ] بر تمام موجودات [ اشراف و احاطه نمودى. و در نتيجه، عرش ] =موجودات [در ذاتت غايب شد، آثار موجودات را با آثار وجود خود از بين بردى، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.)؛ لذا مىگويد :
روندگانِ حقيقت، رَهِ بلا سپرند رفيقِ عشق، چه غم دارد از نشيب و فراز؟!
بلى، آنان كه دوست و وصالش را مىطلبند، همواره در بلاى هجران و ابتلائات و ناراحتيها بسر مىبرند. خواجه هم مىگويد: رهروان طريق حقيقت، راه نيستى و از دست دادنِ خويش و انديشههاى خود را مىپيمايند، و حضرت دوست، ايشان را در كشاكش جلالش قرار مىدهد، تا هر چه دارند و از خود مىدانند بريزند و سبكبال به مقصود خويش راه يابند. با اين همه، چون كارشان با عشق و محبّت دوست است، به فراق و نارساييهاى آن توجّه ندارند؛ و يا ابتلائات را چون از دوست مىبينند، به كامشان شيرين مىآيد و احساس تلخى نمىكنند و با آغوش باز از آن استقبال مىنمايند. در جايى مىگويد :
مرا گداى تو بودن، ز سلطنت خوشتر كه ذُلِّ جور و جفاىِ تو، عزّ و جاه مناست
مگر به تيغِ اجل خيمه بركَنَم، ورنه رميدن از دَرِ دولت،نه رسم و راه مناست[5]
و يا منظور از بيت اين باشد: خداوند همه را به مشكلات امتحان مىكند؛ كه :
(أحَسِبَ النّاسُ أنْ يُتْرَكُوا أنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفتَنُونَ؟!)[6] : (آيا مردم گمان مىكنند همين
كه بگويند: «ايمان آورديم» رها شده و امتحان نمىشوند؟!). ولى اهل حقيقت را امتحانى ديگر است؛ كه: (وَإذِ ابْتَلى إبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ )[7] : (و ] به ياد آور [ آن هنگام
كه ابراهيم را پروردگارش با ابتلائاتى بيآزمود.) تا پس از پيروز شدن به مقصودشان نايل سازد؛ كه: (فأتَمَّهُنّ، قالَ: إنّى جاعِلُکَ لِلنّاسِ إمامآ)[8] : (پس ابراهيم ] عليهالسّلام [ آن ابتلائات را به انجام رسانيد. خداوند فرمود: همانا من تو را امام و پيشواى مردم قرار مىدهم.)
غم حبيب، نهان بِهْ ز جستجوىِ رقيب كه نيست سينه ارباب كينه، محرمِ راز
عاشق را نسزد كه اسرار عشق و غم دوست را با نااهلان در ميان گذارد و فاش سازد، تا ايشان به مخاصمه با او برخيزند. كجا مىتواند سينه اهل كينه و فتنه جو، جاى اسرار عاشق دلباخته باشد؟! پس بهتر آن است كه سالك عاشق پيش از اينكه دشمن در فكر تحقيق و تجسّس در رويّه و طريقه او بيافتد، اسرار خود را از ايشان مخفى بدارد، تا روزى گرفتار گفتار ناهموارشان نگردد. به گفته خواجه در جايى :
چه جاى صحبتِ نامحرماست، مجلسِ اُنس سر پياله بپوشان، كه خرقه پوش آمد[9]
و در جاى ديگر :
دانى كه چنگ و عود، چه تقرير مىكنند؟ پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونقِ عشّاق مىبرند
عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند[10]
چه فتنه بود، كه مشّاطه قضا انگيخت كه كرد نرگس مستش، سيه به سرمه ناز؟
محبوبا! اين چه فتنهاى است كه چشم سياه مست تو به پا نموده و بر آن مقرّر گشته كه با ناز و جذباتت، عاشقان خود را بكُشى. خلاصه آنكه: جذبات جمال و فتنه انگيزى و ناز تو، از امور لا ينفكّ تو است، و دلباختگى ما هم به جمال تو، مقضىّ و نگذشتنى است. در جايى مىگويد :
نرگس طَلَبد، شيوه چشم تو، زهى چشم! مسكين! خبرش از سر و در ديده حيا نيست
چون چشم تو، دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست[11]
بدين سپاس، كه مجلس منوّر است به دوست گرت چو شمع بسوزند، پايدار و بساز
اى خواجه! بدين شكرانه كه ديدار دوست تو را ميسّر گشته، از سوختن و پايدارى در مقابل شمع رخسارش مضايقه منما، چون پروانه بسوز و بساز و از جان سپردن باك نداشته باش؛ كه: (لَئِنْ شَكَرْتُمْ، لاَزيدَنَّكُمْ )[12] : (براستى اگر سپاس گزاريد،
] نعمت [ بر شما افزون كنم.) در جايى پس از رسيدن به اين معنى مىگويد :
هرگزم، مهر تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سَرْوِ خرامان نرود
از دماغِ منِ سرگشته، خيالِ رُخ دوست به جفاىِ فلك و غُصّه دوران نرود
آنچه از بار غمت، بر دل مسكين من است برود دل ز من و، از دل من آن نرود[13]
ملامتى كه به روى من آمد، از غم عشق ز اشك پرس حكايت، كه من نِيَم غمّاز
معشوقا! نمىخواستم اسرار غم عشقت را فاش سازم، تا نزد نااهلان به ملامت گرفتار گردم، ولى چه مىتوان كرد كه غم عشقت چنان آرامش را از من ستاند كه نمىتوانم از ريختن سرشك از ديدگانم خوددارى نمايم، لذا اشك ديدگانم سرّ عشقم را به تو فاش مىگرداند. به گفته خواجه در جايى :
سرشكم آمد و عيبمبگفت،روىبهروى شكايتاز كهكنم؟خانگىاست غمّازم[14]
اميدِ قدّ تو مىداشتم، ز بخت بلند نسيم زلف تو مىخواستم، ز عمرِ دراز
اى دوست! اين قيامتى كه امروزم از قامت و جلوهگرى خود برپا نمودى، آن را از بخت بلند و لطيفه ربّانى خويش، كه در من و همه بشر نهاده بودى، دور نمىديدم؛ كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[15] : (همان فطرت و سرشت خدايى، كه همه
مردم را بر آن آفريد.) از تو عمرى بلند و طولانى مىخواستم، تا بويت را از طريق خويش و مظاهر استشمام نمايم. بحمدالله! «كه ديدم به كام خويشت باز»، و مرا وصال و ديدارت ميسّر شد.
به نيم بوسه، دعايى بخر ز اهل دلى كه كيدِ دشمنت از جان و جسم دارد باز
مىخواهد بگويد: اى سالك! و يا اى خواجه! اگر مىخواهى در طريق حقّ از كيد دشمن (همان شيطان كه در جسم و جان تو تصرّف كرده و نمىگذارد بدن عنصرى و جانت با دوست به عبادات و طاعات انس داشته باشد) آسوده باشى، بوسهاى به پاى اهل دلى زن، و با استاد و مرشد طريقى آشنا شو و راهنمايى بجو، تا تو را از كيد دشمنت باز دارد. به گفته خواجه در جايى :
مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه كارِ صعبىاست،مبادا كه خطايىبكنيم[16]
و در جايى ديگر مىگويد :
حافظ! جناب پير مغان، مأمن وفاست من تركِ خاك بوسىِ اين دَرْ نمىكنم[17]
و در جايى ديگر مىگويد :
كار از تو مىرود، مددى اىدليل راه! انصاف مىدهيم كه از رَهْ فتادهايم[18]
و محتمل است خطاب خواجه در اين بيت با دوست باشد به اينكه: اى محبوب! با دادن نيم بوسه به ما عاشقان، دعا گويى براى خود بدست آور، تا دعايشان از چشم زخم دشمنانت محفوظ بدارد. (سخنى است عاشقانه.)
فِكَنْد زمزمه عشق در حجاز و عراق نواىِ بانگِ غزلهاىِ حافظ شيراز
از بعض ابيات خواجه ظاهر مىشود كه چون سخنان وى از انفاس قدسىاش صادر مىشده و شيرين هم بوده، علاوه بر اهل دل فارسى زبان، صاحبدلان در بلاد
ديگر مانند عراق و حجاز نيز آن را دست به دست مىگردانده و استنساخ مىنموده و مىخوانده و حال مىگرفتهاند. و گويا همواره در انتظار غزليّات تازهاى بسر مىبردهاند. در جايى مىگويد :
زبان كلك تو حافظ! چه شُكرِ آن گويد كه تحفه سخنش، مىبرند دست بهدست[19]
و در جاى ديگر مىگويد :
عراق وپارس گرفتى به شعر خوش، حافظ! بيا كه نوبتِ بغداد و وقتِ تبريز است[20]
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 454، ص332.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 40، ص64.
[6] ـ عنكبوت : 2.
[7] و 3 ـ بقره : 124.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 222، ص184.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص148.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.
[12] ـ ابراهيم : 7.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص332.
[15] ـ روم : 30.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص339.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص322.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص68.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص78.