- غزل 311
منم كه ديده به ديدار دوست كردم بازچه شكر گويمت اى كارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوى كه كيمياى مراد است خاك كوى نياز
به يك دو قطره كه ايثار كردى اى خواجه بسا كه در رخ دولت كنى كرشمه و ناز
طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق به قول مفتى عشقش درست نيست نماز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اى دل كه مرد راه نيانديشد از نشيب و فراز
در اين مقام مجازى بجز پياله مگير در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
من از نسيم سخن چين چهطرف بربندم چو سرو راست در اين باغنيست محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنى است من آن نِيَم كه از اين عشقبازى آيم باز
غزل سرايى ناهيد صرفهاى نبرد در آن مقام كه حافظ برآورد آواز
گويا اوّلين مرحلهاى بوده است كه خواجه را ديدار دوست دست داده، به تحميد او پرداخته، و سالكين را در اين غزل ترغيب به پايدارى نموده، و در واقع علّت موفّقيت خود را به آنان گوشزد مىنمايد. مىگويد :
منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كارسازِ بنده نواز!
اين منم كه در ميان دوستان و اهل سير زمان خود، مورد عنايت محبوب قرار گرفته و به ديدارش نايل گرديدم. در مقابل اين نعمت چگونه مىتوانم شكر گذار باشم؟! در جايى مىگويد :
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم هرگه كه ياد روى تو كردم، جوان شدم
شكر خدا،كه هر چه طلبكردم از خدا بر منُتهاىِ مطلبِ خود كامران شدم[1]
و يا مىخواهد بگويد: منى كه شايستگى ديدار حضرت دوست را نداشتم، اگر وى عنايتى بنمايد چگونه مىتوانم شكرگذار الطاف او گردم؟ در جايى مىگويد :
چه لطف بود كه ناگاه رشحه قَلَمت حقوقِخدمت ما،عرضهكرد بر كرمت؟
نگويم از من بىدل، به سهو كردى ياد كهدر حسابخِرَد،سهونيستبر قلمت
بيا، كه با سر زلفت قرار خواهم كرد كه گر سَرَم برود، بر ندارم از قدمت[2]
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياى مراد است، خاكِ كوى نياز
اى آن كه دامن همّت به كمر زده و خود را در وادى بلاى عشق و محبّت محبوب افكنده و در فكر فنا و نابودى خود افتادهاى و چاره خود را به جهت رسيدن به وصالش در آن ديدهاى! صورت از غبار عبوديّت و بندگى و مسكنت و فقر و تهيدستى چون من مشوى، كه مقصود خود را در آغوش خواهى گرفت؛ زيرا كيمياى مراد تو و من در بندگى است. در جايى مىگويد :
آن كه پا مالِ جفا كرد، چو خاكِ راهم خاكمىبوسم و عذر قدمشمىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولتخواهم[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاق بندگى و دعاگوى دولتم
دريا و كوه در رَه و من، خسته و ضعيف اىخضرِ پىخجسته! مددكن بههمّتم[4]
به يك دو قطره كه ايثار كردى اى خواجه! بسا كه در رخ دولت، كنى كرشمه و ناز
اى خواجه! اين قطرات اشك چشم تو بود كه عنايت دوست را به تو معطوف داشت. از ايثار سرشك ديدگان مضايقه منما تا هموارهات بپذيرد. در جايى مىگويد :
دل سنگين تو را، اشك من آورد به راه سنگ را، سيل توانَد به رَهِ دريا بُرد[5]
طهارت ار نه به خونِ جگر كند عاشق به قول مفتى عشقش، درست نيست نماز
آرى، اين صبرِ عاشقِ صادق بر مشكلات و ابتلائات است كه به او صفا مىبخشد، و اين آتش هجران است كه وى را شايسته پذيرش معشوق قرار داده و از هر گونه شرك جلىّ و خفىّ پاكيزه مىگرداند.
خواجه هم مىخواهد بگويد: قبول حسنات و رفعت دادن آنها به سالك، و به مقام قرب جانان رساندنشان، با ابتلائات و هجران كشيدن حاصل مىشود؛ كه: «إنَّ عَظيمَ الأجْرِ لَمَعَ عَظيم البَلاءِ، وَما أحَبَّ اللهُ قَوْمآ، إلّا ابْتَلاهُمْ.»[6] : (بدرستى كه پاداش بزرگ با
آزمايش و گرفتارى بزرگ همراه است، و خداوند هيچ گروهى را دوست نداشته مگر آنكه گرفتار بلا و آزمايش نموده است.) و نيز: «… فَمَنْ صَحَّ إيمانُهُ وَحَسُنَ عَمَلُهُ، إشْتَدَّ بَلاؤُهُ؛ وَمَنْ سَخُفَ إيمانُهُ وَضَعُفَ عَمَلُهُ، قَلَّ بَلاؤُهُ.»[7] : (… پس كسى كه ايمانش صحيح و درست و
عملش نيكو باشد، بلا و آزمايشش سختتر است؛ و هر كس ايمانش سست و عملش ضعيف باشد، بلا و گرفتارىاش اندك است.)
(شايد منظور خواجه از «مفتى عشق»، رسول الله 9، و يا يكى از معصومين : باشند كه عاشق دوست را امر به صبر و تحمّل مشقّات نمودهاند.) لذا مىگويد :
ز مشكلات طريقت، عنان متاب اى دل! كه مرد راه، نينديشد از نشيب و فراز
«طريقت»، همان عمل به «شريعت» است، و در اين راه سالك در كشاكش و مبارزه با شيطان و نفس واقع خواهد شد و مجاهدهاش او را به كمالات و قرب حضرت دوست راهنما مىگردد. دو روز دندان به جگر گذاشتن و پا بر هواهاى خود نهادن و هر آنچه موافق خواسته الهى است بجا آوردن است كه انسان را ملكوتى مىگرداند؛ كه: «عَبْدى! أطِعْنى، أجْعَلْکَ مَثَلى، أَنَا حَىٌّ لا أمُوتُ، أجْعَلُکَ حَيّآ لا تَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لا
اَفْتَقِرُ، أجْعَلُکَ غَنِيّآ لا تَفْتَقِرُ، أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ، مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[8] : (] اى [بندهام!
طاعت و بندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش گرادنم؛ من زندهاى هستم كه مرگ را به من راهى نيست، تو را نيز حياتى مىبخشم كه مرگى در پى نداشته باشد؛ من بىنيازى هستم كه هرگز نيازمند نمىشوم، تو را نيز آنچنان بىنياز مىگردانم كه هرگز فقير نمىشوى؛ من هر چه بخواهم موجود مىشود، تو را نيز چنان مىگردانم كه هر چه بخواهى موجود مىشود.)
خواجه هم مىخواهد بگويد: اگر مرد راهى، از مشكلات طريقت و عمل به شريعت سرپيچى مكن، تا به مقصد و مقصود خود، كه كمال انسانى است، راه يابى.
و ممكن است منظور از «مشكلات طريقت»، همان ابتلائات و امتحاناتى باشد كه تنها براى سالكين پيش مىآيد. در جايى مىگويد :
چشم آسايش كه دارد، زين سپهر گرم رو؟ ساقيا! جامى بياور، تا برآسايم دمى
در طريق عشقبازى، اَمن و آسايش خطاست ريشباد آندل! كه با درد تو جويد مرهمى[9]
در اين مقام مجازى، بجز پياله مگير در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
دنيا و آنچه در آن است جز مجاز و خيال و بازيچه و لهو و لعب نيست؛ كه: (وَمَا الحَيوة الدُّنْيا إلّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ)[10] : (و زندگانى دنيا، جز بازيچه و هوسرانى نيست.)
مردان خدا مقصود از عالم هستى را توجه و عشق به حضرت حق مىدانند.
عاشق شو، ار نه روزى، كارِ جهان سرآيد ناخوانده نقشِ مقصود، از كارگاه هستى[11]
آن كس كه سرمايه زندگى خود را به پاى دنياى ناپايدار به آخر رسانيد، جز تهيدستى و بطالت نصيبش نگرديد؛ كه: «إنَّ الدُّنْيا لَمُفْسِدَةُ الدّينِ، مُسْلِبَةُ اليَقينِ، وَإنَّها لَرَأْسُ الفِتَنِ وَأصْلُ المِحَنِ.»[12] : (براستى كه دنيا، تباه كننده دين و رباينده يقين است، و همانا
دنيا سرچشمه همه فتنهها و ريشه تمام غصّههاست.) دنيا براى آن است كه زاد و توشه دار بقا به وسيله آن به دست آيد؛ كه: «إنَّ السُّعَدآءَ بِالدُّنْيا غَدَآ هُمُ الهارِبُونَ مِنْهَا اليَوْمَ.»[13] :
(آنان كه فردا به واسطه دنيا نيكبختند، هم آنانند كه امروز از آن گريزانند.)
و آن كس كه در اين مقام مجازى، مشغول ذكر و مراقبه حضرت دوست شد، و به عشق و محبّت او پرداخت، از نفحات الهى بهرهمند گرديد؛ كه: «أحَقُّ مَنْ ذَكَرْتَ، مَنْ لا يَنْساکَ.»[14] : (سزاوارترين كسى كه بايد به يادش باشى، آن ] خدايى [ است كه فراموشت
نمىكند.) و همچنين: «ألذِّكْر مِفتاحُ الأنْسِ.»[15] : (ذكر، كليد انس است.) و نيز: «ألذِّكْرُ لَذَّةُ المحُبّينَ.»[16] : (ذكر، لذّت محبّين و عاشقان مىباشد.) در جايى مىگويد :
نقدِ صوفى، نه همه صافىِ بىغش باشد اى بسا خرقه، كه مستوجب آتش باشد
غم دنياىِ دنى، چند خورى؟ باده بخور حيف باشد دلِ دانا، كه مشوّش باشد![17]
من از نسيمِ سخنچين چه طَرْف بربندم كه سَرْوِ راست در اين باغ نيست محرم راز
وقتى پاكدامنان و اهل قيام و صيام و عبادات، و شب خيزان و زُهّاد قشرى نتوانند محرم راز باشند و اسرار معشوق را نبايد به آنها گفت، چگونه مىتوان از كسى كه چون نسيم هر ساعت سخن به اين طرف و آن طرف مىبرد، اسرار دوست را مخفى نداشت؟! در نتيجه مىخواهد بگويد: «منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز»،[18] ، ولى مشاهدات خود را بايد از اهل و نااهل مخفى بدارم؛ چرا كه: «كاتِمُ السِّرِّ
وَفِىٌّ أمينٌ.»[19] : (كتمان كننده راز، با وفا و امين مىباشد.)
اگر چه حُسن تو از عشقِ غير مستغنى است من آن نِيَم، كه از اين عشقبازى آيم باز
محبوبا! جمالت در زيبايى يكتاست و بىنياز از آنى كه چون منى به تو عشق ورزم؛ ولى چگونه مىتوانم از عشقت دست كشم اگر توام نخواهى. در جايى مىگويد :
حُسن تو هميشه در فزون باد! رويت همه ساله لاله گون باد!
اندر سر من، هواىِ عشقت هر روز كه هست، در فزون باد![20]
و در جاى ديگر مىگويد :
به لطف خال و خط، از عارفان ربودى دل لطيفههاى عجب، زير دام و دانه توست
من آن نِيَم، كه دهم نقد دل به هر شوخى دَرِ خزانه، به مُهر تو و نشانه توست[21]
غزل سرايى ناهيد، صرفهاى نَبَرد در آن مقام، كه حافظ برآورد آواز
آنجا كه سخنان حافظ اهل دل را به وجد و حال درآورد، از خوانندگى ستاره زهره (كه نسبت خوانندگى به او مىدهند) چه كارى برخواهد آمد؟! كنايه از اينكه : گفتار من، وجد و حال ديگرى به عشّاق مىدهد. و الحقّ چنين است؛ در جايى مىگويد :
دلم از پردهبرون شد،حافظ خوشلهجهكجاست؟ تا به قول و غزلش، ساز و نوايى بكنيم[22]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 454، ص332.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص93.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 269، ص214.
[6] ـ اصول كافى، ج2، ص252، روايت 3.
[7] ـ اصول كافى، ج2، ص252، روايت 2.
[8] ـ جواهر السّنيّة، ص361.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.
[10] ـ انعام : 32.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[14] و 5 و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 260، ص208.
[18] ـ بيت اوّل غزل 311.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّرّ، ص158.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص142.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص105.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.