- غزل 310
منم غريب ديار و تويى غريب نوازدمى به حال غريب ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز
بر آستان خيال تو مىدهم بوسه بر آستين وصالت چو نيست دست نياز
نه اين زمان من شوريده دل نهادم روى بر آستان تو كاندر ازل نهادم باز
دلا منال ز شامى كه صبح در پى اوست كه نيش ونوش به هم باشد ونشيب وفراز
گَرَمچو خاك زمين خوار مىكنى سهلاست خرام ميكن و بر خاك سايه مىانداز
درون سينه دلم چون كبوتران بطپيد چه آتشى است كه بر جان ما نهادى باز
خيال قد بلند تو مىكند دل من تو دست كوته من بين و آستين دراز
حديث درد من اى مدّعى نه امروز است كه حافظ از ازل او رند بود و شاهد باز
از اين غزل خوب ظاهر مىشود: خواجه براى اوّلين بار است كه توجّه پيدا نموده در عالم طبيعت، از ديدار ازلىِ (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[1] : (و
آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) محروم مانده، لذا با اين بيانات در مقام التجاء بر آمده كه بازگشت به آن نمايد. مىگويد :
منم غريب ديار و تويى غريبْ نواز دمى به حال غريبِ ديارِ خود پرداز
به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز
آرى، سالك چون در اين عالم در مقام اصلاح خود بر مىآيد و به تزكيه خويش مىپردازد و قدرى دلش از تعلّقات پاكيزه مىگردد، (با آنكه هر كس را مال و منال و آرزوها، از خدا و توجّه به او باز داشته) در اين حال خود را چون مردان خدا تنها مىيابد و از همه چيز ـ جز دوست و توجّه به او ـ دست كشيده، و (قُلِ: اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ )[2] : (بگو: خدا و سپس ] جز او را [ رهايشان كن) گفته و: (فَفِرُّوا إلَى اللهِ، إنّى لَكُمْ
مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ )[3] : (پس بسوى خدا بگريزيد، كه من بيم دهنده آشكار از جانب او براى
شما هستم) را عمل نموده؛ لذا در پيشگاه دوست در اين جهان به غربت بسر
مىبرد؛ كه: «فَارْحَمْ فى هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتى.»[4] : (پس در اين دنيا بر غربتم رحم آر.)
خواجه هم مىگويد: «محبوبا! تنها اين منم كه در ديار عالم طبيعت تو را مىجويم و توجّه از هر چيز جز ديدارت برداشتهام؛ و اين تويى كه در غريب نوازى، يكتايى. نظرى به اين غريب ديار ازلى خويش بنما و از چنگ هجرانش خلاصى بخش. و به هر طريقى كه خاطر تو بر آن قرار گرفته مرا به كمند و دام خود قرار ده و به وصال و بندگىات بپذير. در جايى در مقام تقاضاى اين امر مىفرمايد :
عاشق خسته ز درد غم هجران تو سوخت خود نپرسى تو كه آنعاشق غمخواركجاست؟
باده و مطرب و گُل، جمله مهيّاست ولى عيشِ بىيار، مهنّا نبود، يار كجاست؟[5]
به شرط آنكه چون به دامم افكندى و وصالم عطا كردى، دگر بارهام رها نسازى و به هجرم مبتلا ننمايى؛ كه: «إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟! وَضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِکَ، كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِکَ ] نارِکَ [؟!»[6] : (بار الها! نَفْسى را كه با توحيدت
گرامىاش داشتى چگونه با پستى هجرانت خوار مىسازى؟! و دلى را كه بر عشق و محبّت تو دل بسته چگونه به حرارت آتش جهنمت مىسوزانى؟!)
بر آستانِ خيال تو مىدهم بوسه بر آستينِ وصالت چو نيست دستِ نياز
اى دوست! چون توام به وصالت راه ندهى و نيازمند كويت را نپذيرى، عاشقت چارهاى ندارد جز اينكه دل به خيال تو خوش كرده و با عبادات و توجّهات ظاهرى، بوسه بر آستان تو زند و تو را بخواند تا به وصالت راه يابد. در جايى در مقام تقاضاى
اين معنى مىگويد :
بيا، كه نقش تو در زير هفت پرده چشم كشيدهايم به تحرير كارگاه خيال
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ كه كس مباد چو من در پى خيال محال![7]
و يا منظور اين باشد: حال كه دستم به تو نمىرسد، دست توسّل به دامن اوليائت كه مظهر جمال و كمال تواند مىزنم تا بدين وسيله تو را بيابم؛ كه: (يا أيَّهُا الَّذينَ آمَنُوا! اتَّقُوا اللهً، وَابْتَغُوا إلَيْهِ الوَسيلَةَ )[8] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خدا را نگاه
داريد ]و از نظر نياندازيد[ و وسيله و دستاويزى به سوى او بجوييد.)
نه اين زمان، منِ شوريده دل نهادم روى بر آستان تو، كاندر ازل نهادم باز
معشوقا! تنها اين زمان ـ كه در آخرين منزل سير نزولى واقع شدم ـ نيست كه دل به تو داده باشم، از اوّلين مرحله خلقت تمثلّى نورى، كه در ازل (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْقُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[9] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما
نيستم؟!) فرمودى، با ديدارت فريفتهات گشتم، و (بَلى شَهِدْنا)[10] : (بله گواهى مىدهيم) گفتم؛ اكنون هم بر آن عهد استوارم، گرچه حجاب عالم طبيعت مرا از ديدارت محروم نموده باشد. در جايى مىگويد :
عشقتنهسرسرىاست،كه از سر بدر شود مهرت نه عارضىاست، كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود
حافظ، سر از لحد بدر آرد بهپاىْ بوس گر خاكاو،بهپاى شما، پى سپر شود[11]
دلا! منال ز شامى كه صبح در پى اوست كه نيش و نوش به هم باشد و نشيب و فراز
اى خواجه! اگر از ديدار ازلى بىبهره گشتهاى، در شام تاريك هجران كمتر بىتابى و فرياد بنما، آن كس بايد ناله و فرياد كند كه صبح روشن وصال را در پى نداشته باشد، عالم با اضداد آميخته شده، اما تو مىخواهى همواره در وصال باشى، اگر هجران نبود كجا مىدانستى وصال چيست و چه لذّتى نصيبت خواهد شد. در جايى مىگويد :
كيمياىِ غمِ عشق تو، تنِ خاكى ما زرِ خالص كند ار چند بُوَد همچو رصاص
به هوادارىِ آن شمع، چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص[12]
گَرَم چو خاكِ زمين، خوار مىكنى سهل است خرام ميكن و بر خاك، سايه مىانداز
اى دوست! در طريق نايل شدن به ديدارت هر چه با اين خسته دل مىخواهى، بكن؛ و هر ارادهاى براى نابودى و فنايش دارى، انجام ده، كه تو به مصالح او آگاهى؛ ولى سايه عنايت و رحمت خود را پس از نابودى و وصالت از خواجه خاكسارت برمگير و عنايت ديگرى كن تا به تو باقى گردد. در جايى مىگويد :
كُشته غمزه خود را به زيارت مىآى زآنكهبيچاره،هماندل نگراناستكه بود[13]
و در جايى پس از رسيدن به اين آرزوى خويش مىگويد :
دل، شوق لبت مدام دارد يا رب! ز لبت چه كام دارد؟
جان، عشرت مهر و باده شوق در ساغرِ دل مدام دارد[14]
درون سينه، دلم چون كبوتران بطپيد چه آتشى است كه بر جان ما نهادى باز
محبوبا! اين چه شورى است كه پس از ديدار ازلى، باز در دل من برپا نمودهاى، كه نمىتوانم آرام باشم، و همواره در آتش عشقت مىسوزم و نمىتوانم دست از محبّت تو بركشم؟! در جايى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و بهدل،دوست دارمت
تا دامنِ كفن نكشم زير پاى خاك باور مكن، كه دست ز دامن بدارمت
خونم بريز و از غم هجرم خلاص كن منّت پذيرِ غمزه خنجر گذارمت[15]
خيال قدّ بلند تو مىكند دلِ من تو دست كوته من بين و آستين دراز
آرى، كجا بشر با بشريّتش مىتواند تو را بيابد؛ كه: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ، وَتَنَزَّهَ عَنْ مُجانَسَةِ مَخْلُوقاتِهِ، وَجَلَّ عَنْ مُلائَمَةِ كَيْفِيّاتِهِ!»[16] : (اى خدايى كه با ذات خويش بر ذاتت
رهنمون گشته، و از مجانست داشتن با مخلوقاتت منزّه، و از سازگارى با كيفيّات و چگونگيهاى آنها پاك و پاكيزهاى!) او را به او مىتوان ديد نه به خود.
خواجه هم مىگويد: عالم خيالى و بشرى من مىخواهد به جمال رسا و مقام والاى تو راه يابد، ولى «ما لِلتُّرابِ وَرَبِّ الأرْبابِ!»: (خاك كجا و ربّ الأرباب كجا!)؛ زيرا فقير بالذّات را به غنىّ بالذّات راه نباشد؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُوُنُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ، حَتّى تَحْتاجَ
إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ، حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!»[17] : (چگونه با
چيزى كه در وجودش نيازمند توست، مىتوان به تو رهنمون شد؟ آيا غير تو آن چنان ظهورى دارد كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كنندهات باشد؟ چه وقت پنهان بودهاى تا نيازمند باشى راهنمايى به تو راهنمون شود؟ و كِىْ دور بودهاى تا آثار و مظاهر ما را به تو نزديك سازد؟!)
با ذلّت و خاكسارى مىتوان وصالش را بدست آورد؛ كه: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ.»[18] : (بار الها! اين خوارى من
است كه در پيشگاهت پيداست، و اين حال من است كه بر تو پنهان نيست، از تو وصال و رسيدن به خودت را خواهانم.)
حديث درد من اى مدّعى! نه امروز است كه حافظ از ازل او، رند بود و شاهد باز
اى مدّعى كه داد از دوست مىزنى و شراشر وجودت توجّه به غير او دارد و جز حرف مايهاى ندارى! شاهد بازى و رندى و قرّة العين قرار دادنِ محبوب حقيقى در اين جهان، كار هر كس نيست. اين درد عشق و پاك بازى كه امروز مراست؛ از ازلم دادهاند، تا ابد هم بر آن خواهم بود. و به گفته خواجه در جايى :
آنچه از بار غمت،بر دل مسكين من است بِرَوَد دل ز من و، از دل من آن نرود
در ازل بست دلم، با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد، و ز سر پيمان نرود[19]
[1] ـ اعراف : 172.
[2] ـ انعام : 91.
[3] ـ ذاريات : 50.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص73.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.
[6] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص285.
[8] ـ مائده : 35.
[9] و 4 ـ اعراف : 172.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص186.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص267.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 237، ص194.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص164.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.
[16] ـ بحارالانوار، ج94، ص243، روايت 11.
[17] ـ اقبال الأعمال، ص348 ـ 349.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص214.