• غزل  309

صبا به مقدم گل راح رُوح بخشد بازكجاست بلبل خوشگوى گو برآر آواز

دلا ز هجر مكن ناله ز آنكه در عالم         غم‌است وشادى وخار وگل ونشيب وفراز

دوتا شدم چو كمان از غم و نمى‌گويم         هنوز ترك كمان ابروان تيرانداز

حكايت شب هجران به دشمنان مكنيد         كه نيست سينه ارباب كينه محرم راز

ز طرّه تو پريشانى دلم شد فاش         ز مشك نيست غريب آرى ار بود غمّاز

هزار ديده به روى تو ناظرند و تو خود         نظر به روى كسى بر نمى‌كنى از ناز

اگر بسوزدت اى دل ز درد ناله مكن         دم از محبّت او ميزن و به درد بساز

غبار خاطر ما چشم خصم كور كند         تو رخ به خاك نه اى حافظ و بر آر نماز

گويا نفحات الهى از جانب دوست ديگر بار براى خواجه مژده وصالى آورده، لذا در اين غزل خبر از آن داده، و در ضمن به خود و آنان كه چون وى گرفتار روزگار فراقند، گوشزد مى‌كند كه: اين صبر بر هجران و تحمّل مشقّات آن مى‌باشد كه عاشق را از ديدار معشوق كامياب مى‌گرداند. مى‌گويد :

صبا به مقدم گل، راحِ رُوح بخشد باز         كجاست بلبل خوشگوى؟ گو برآر آواز

بار دگر نسيمهاى بهارى وزيدن گرفت و مژده آمدن گل را داد، بلبل خوشخوانِ به هجران مبتلا كجاست؟ «گو بر آر آواز».

كنايه از اينكه: نسيمها و نفحات الهى به مژده شراب روح پرور و تجلّيات او، جان تازه‌اى را به خواجه عنايت نمود. مژده‌اش باد! شايسته است از شادمانى فرياد برآورد.

«أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ.»[1] : (از تو درخواست مى‌كنم كه مرا به آسايش مقام رضا و

خشنودى‌ات نايل سازى، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كَرَمت ايستاده و در معرض نسيمهاى الطافت درآمده‌ام.) و به گفته خواجه در جايى :

مژده اى دل! كه دگر باد صبا باز آمد         هدهدِ خوش خبر از طَرْفِ سبا باز آمد

بركش اى مرغ سحر! نغمه داوودى را         كه سليمانِ گل از طَرْفِ هوا باز آمد

چشم من از پىِ اين قافله بس آه كشيد         تا به گوشِ دلم آوازِ درآ، باز آمد[2]

دلا! ز هجر مكن ناله، ز آنكه در عالَم         غم است و شادى و خار و گل و نشيب و فراز

خلاصه آنكه: اى سالكين! و اى عشّاق جمال يار! از دورى دلدار مناليد؛ زيرا اين عالَم را با اضداد، غم و شادى، خار و گل و بلندى و پستى قرين نموده‌اند؛ اگر دو روزى فراق دارد، وصال هم دارد؛ اگر غم دارد، شادى هم دارد و هكذا؛ كه: «ألدُّنْيا مَليئَةٌ بِالمَصآئِبِ، طارِقَةُ الفَجآئِعِ والنَّوآئِبِ.»[3] : (دنيا، آكنده از مصائب و بلايا، و پيوسته با

پيشامدهاى ناگوار و گرفتاريهايش به انسان رو مى‌آورد.) و نيز: «إنَّ لِلدُّنْيا مَعَ كُلِّ شَرْبَةٍ شَرَقآ، وَمَع كُلِّ أكْلَةٍ غُصَصآ…»[4] : (بدرستى كه براى دنيا با هر جرعه‌اى و لقمه‌اى گلوگيرى

است…).

عاشق بايد در ناراحتى از فراق، صبر را پيشه خود سازد، تا كاميابى از وصال دوست نصيبش گردد؛ كه: «ألصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[5] : (بردبارى، كفيل و ضامن كاميابى

است.) و همچنين: «حُسْنُ الصَّبْرِ طَليعَةُ النَّصْرِ.»[6] : (بردبارى نيكو، اوّل پيروزى است.)

ويا: «عِنْدَ تَضايُقِ حِلَقِ البَلاءِ، يَكُونُ الرَّخآءُ.»[7] : (هنگام فشردگى حلقه‌هاى بلا و گرفتارى،

آسايش فرا مى‌رسد.)؛ لذا مى‌گويد :

دوتا شدم چو كمان از غم و نمى‌گويم         هنوز ترك كمانْ ابروانِ تيرانداز

با آن همه جور و جفا و ابتلائاتى كه از دورى يار تحمّل نمودم تا به پيرى گراييدم، هنوز جرأت گله گذارى از او را ندارم، زيرا دانسته‌ام هر چه آن يار به من كند، عين خير است و خوبى، گرچه جفا پنداشته شود؛ كه: «لا يَكْمُلُ ايمانُ الْمُؤْمِنِ حَتّى يَعُدَّ الرَّخآءَ فِتْنَةً، وَالبًلاءَ نِعْمَةً.»[8] : (ايمان هيچ مؤمنى كامل نمى‌شود، تا اينكه خوشى را آزمايش، و

بلا و گرفتارى را نعمت بحساب آورد.)

و ممكن است بخواهد بگويد: اگر چه غم عشق هجران محبوب مرا پير نمود، ولى من آن نِيَم كه تركِ او گويم. بدين جهت، اى دوستان!

حكايت شب هجران به دشمنان مكنيد         كه نيست سينه اربابِ كينه، محرمِ راز

آنان كه ما را از عشق محبوب حقيقى (به حساب ابتلائاتش) پرهيز مى‌دهند، چه مى‌دانند كه دوست را در زير بى‌عنايتى‌ها چه الطاف خفيّه‌اى است؟ لذا نبايد حكايت شب هجران و ناراحتيهاى خويش را به ايشان بنماييم، تا ما را از طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ايم، باز دارند. راز عشق، رازى است كه به نامحرمان و دشمنان نبايد اظهار نمود. اين اهل كمالند كه بدين امر پى برده‌اند. در جايى مى‌گويد :

عاشقان را بر سر خود حكم نيست         هر چه فرمان تو باشد، آن كنند

خوش برآى از غُصّه اى دل! كاهل راز         عيشِ خوش در بوته هجران كنند

سرمكش حافظ! ز آه نيم شب         تا چو صُبحت آينه، تابان كنند[9]

ز طُرّه تو پريشانىِ دلم شد فاش         ز مشك نيست غريب، آرى ار بود غمّاز

محبوبا! اين مظاهر و كثراتند كه تو با ايشانى، و عطر جمالت از آنها استشمام
مى‌گردد؛ كه: «قَريبٌ مِنَ الأشْيآءِ غَيْرُ مُلابِسٍ، بَعيدٌ مِنْها غَيْرُ مُباينٍ.»[10] : (خداوند، به اشياء

نزديك است، بدون اينكه با آنها آميخته شود، از آنها دور است، بى‌آنكه از آنها جدا شود.)؛ با اين همه، من تو را با آنان در گذشته ]به سبب حجابى كه ميان من و تو واقع شده بود [نمى‌يافتم. و به ديدنشان پريشانى برايم حاصل مى‌شد. اما از تو و عطر مشك جمالت اين كار دور نيست كه با مخفى داشتن خود در مظاهرت مرا در پيچ و خم عالم طبيعت قرار داده و به فقر ذاتيم توجّه دهى، آنگاه بى‌پرده سرّ مظاهرت را با ظهور دادن عطر جمالت برايم آشكار سازى.

و يا مى‌خواهد بگويد: محبوبا! در گذشته، كثرات با عطرى كه از تو دربر داشتند و آن را استشمام نمى‌كردم، به پريشانى مبتلايم نمودند. و چون پرده از رخسار كثرات بركنار نمودى و تو را با آنها و محيط به ايشان ديدم، آنان كه خبر از پريشانى‌ام نداشتند، بر اين سرّم آگاه گرديدند و دانستند در واقع اين تو بودى كه پرده از كار من برداشتى، «ز مشك نيست غريب، آرى ار بود غمّاز».

هزار ديده به روى تو ناظرند و تو خود         نظر به روى كسى بر نمى‌كنى از ناز

كنايه از اينكه: ما همه دانسته و ندانسته عاشق ديدار توايم، و يا به تو مى‌نگريم، كه: «أنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ.»[11] : (تويى كه معبودى جز تو

نيست و خود را به هر چيز شناساندى، لذا هيچ چيزى به تو جاهل نگرديد.) و به گفته خواجه در جايى :

كس نيست كه افتاده آن زلفِ دوتا نيست         در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست

در صومعه زاهد و در خلوتِ صوفى         جز گوشه‌ابروىِ تو،محرابِ دعا نيست[12]

ولى تو را اعتنايى به كس نيست و پرده از جمال خويش بر نمى‌گيرى؛ چون نمى‌خواهى با بود خود كسى دم از خويش و ديدار خويش زند. در جايى مى‌گويد :

در بحر مايى و منى افتاده‌ام، بيار         مِىْ، تا خلاص بخشدم از مايى و منى

ساقى! به بى‌نيازىِ يزدان كه مِىْ بيار         تا بشنوى ز صوت مُغنّى، هُوَ الغَنىِّ[13]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

طريقِ كام جستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن         كلاه سرورى اين است، گر اين تَرْك بردوزى[14]

اگر بسوزدت اى دل! ز درد ناله مكن         دم از محبّت او ميزن و به درد بساز

اى خواجه! و يا اى سالك! اگر دوست باز هم خواست تو را در ميان آتشهاى هجران بسوزاند، از درد و غم ناله مكن، و به درد عشقش صابر باش، و دست از محبّت او مكش، تا آتش هجران بر تو گلستان گردد. در جايى مى‌گويد :

حكايتِشب‌هجران،نه آن‌حكايت حال‌است         كه شمّه‌اى زبيانش به صد رساله برآيد

گرت چو نوحِ نبى،صبر هست در غم طوفان         بلا بگردد و كام هزار ساله برآيد[15]

غبارِ خاطر ما، چشم خصم كور كند         تو رُخ به خاك نِهْ اى حافظ! و بر آر نماز

خواجه در بيت ختم از زبان محبوب به خود خطاب نموده و مى‌گويد: اين بندگى و خاكسارى و ذلّت تو در مقابل ماست، كه چشم شيطان و دشمنانت را كور مى‌كند و به ديدارمان نايل مى‌گرداند؛ كه: (إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ )[16] : (بدرستى كه

تو ]شيطان [ را هيچ تسلّطى بر بندگانم نيست.)؛ پس صورت به خاك نِهْ، و به نماز ونيايش با ما مشغول شو، و تشريعت را با تكوين يكى كن، تا تو را به مقام عبوديت و صراط مستقيم راهنما گرديم؛ كه: (وَأنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ )[17] : (و مرا

بپرستيد، كه اين راه راست مى‌باشد.) و نيز: «ما تَقَرَّبَ مُتَقَرِّبٌ بِمِثْلِ عِبادَةِ اللهِ.»[18] : (نزديك

ننموده ]به خدا [نزديك شونده‌اى را چون بندگى او.) و همچنين: «فى الإنْفِرادِ لِعبادَةِ اللهِ كُنُوزُ الأرْباحِ.»[19] : (تنها خدا را براى عبادت در نظر داشتن گنجهاى بهره‌ورى است.)

[1] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 254، ص204.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص109.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص190.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص192.

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرج، ص303.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.

[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص14.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 581، ص416.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص139.

[16] ـ حجر : 42.

[17] ـ يس : 61.

[18] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص229.

[19]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا