• غزل  307

به راه ميكده عشّاق راست در تك و تازهمان نياز كه حجّاج را به راه حجاز

چه گويمت كه ز سوز درون چه مى‌بنيم         ز اشك پرس حكايت كه من نِيَم غمّاز

غرض‌كرشمه حسنست ورنه حاجت‌نيست         جمال دولت محمود را به زلف اَياز

به‌هيچ در نروم بعد ازاين زحضرت‌دوست         چو كعبه يافتم آيم ز بت پرستى باز

شبى وصال تو از بخت‌خويش‌مى‌خواهم         كه با تو شرح سرانجام خود كنم آغاز

تنم زهجر تو چشم‌از جهان فرومى‌دوخت         اميد دولت وصل تو داد جانم باز

چه حلقه‌ها كه زدم بر در دل از سر سوز         به بوى روز وصال تو در شبان دراز

چو غنچه سرّ درونش كجا نهان ماند         دل مرا كه نسيم صباست محرم راز

ز شوق مجلس آن ماه خرگهى حافظ         گرت چو شمع جفايى رسد بسوز و بساز

به نظر مى‌رسد خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به دوست و تمنّاى وصال او بوده، اگر چه در مطلع غزل سخن از عشّاق به ميان مى‌آورد و مى‌گويد :

به راه ميكده عشّاق راست در تك و تاز         همان نياز، كه حجّاج را به راه حجاز

سالكين و عشّاق و فريفتگان محبوب حقيقى، وقتى مى‌توانند به كعبه مقصودشان دست يابند، كه همچون حاجيانِ راه حجاز و كعبه ظاهر در تلاش و كوشش باشند، و به جهت دربر گرفتن كعبه مرادشان، مشكلات طريق را با جان و دل خريدار شوند و در مقابل ناز او جانها نثار كنند. كنايه از اينكه: من چنينم، چنانكه در جايى مى‌گويد :

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او سودا گرفته است

هماىِ همّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كار عاشقان، بالا گرفته است[1]

ولـى  :

چه گويمت؟ كه ز سوز درون چه مى‌بينم         ز اشك پرس حكايت، كه من نِيَم غمّاز

محبوبا! حكايت سوز درونيم در فراق و اشتياق ديدارت را جز اشك ديدگانم
چه چيز مى‌تواند بيان نمايد؟! و به گفته وى در جايى :

ترسم كه اشك در غم ما پرده دَرْ شود         وين رازِ سر به مُهر، به عالم سَمَر شود

گويند: سنگ، لعل شود در مقام صبر         آرى شود، و ليك به خونِ جگر شود

اين سركشى‌كه در سر سَرْوِبلند توست         كِىْبا تو دستِكوته ما در كمر شود؟[2]

و مرا ياراى آشكار ساختن آن نمى‌باشد. كنايه از اينكه: عنايتى نما و بيش از اينم در آتش عشقت مسوزان؛ لذا مى‌گويد :

غرض كرشمه حسن است، ورنه حاجت نيست         جمالِ دولت محمود را، به زلف اَياز

آرى، دوست، بشر را بر تمام مخلوقات خود برگزيده، و آنها را در اين عالم نياورده كه به تماشاى مخلوقاتش بيايند و بروند، بلكه هدف آن بوده كه از طريق عالم خَلْقى و مُلكى، به عالم امرى و ملكوتى خود و مخلوقات راه يابند؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[3] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات دانستم

كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

خواجه هم مى‌خواهد با تمثيل اياز و سلطان محمود بگويد: همان طور كه سلطان محمود با آن مقام و شكوه، به جهت زلف و حسن ظاهر اَياز به وى عشق نمى‌ورزيد (زيرا بهتر از او هم براى وى فراهم بود) بلكه اين حسن باطنى اياز بود كه سلطان را به خود فريفته ساخته بود؛ ما نيز در اين عالَم نيامديم تا كثرات عالَم طبيعت را ببينيم، آمديم تا با مجاهدات، پرده از جمال كثرات برافكنده و دوست و
جمال و كرشمه‌هايش را بى‌پرده مشاهده نماييم. كنايه از اينكه: عنايتى نما و مرا محروم از ديدارت منما؛ لذا مى‌گويد :

به‌هيچ در نروم بعد از اين، ز حضرت دوست         چو كعبه يافتم آيم ز بت پرستى باز

حال كه دانستم چه بايد كرد، و غرض از اين آمد و شد تنها ديدن مظاهر نيست؛ كه: «خَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[4] : (مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم ] آنها مرا

بشناسند. [)؛ ديگر مرا با غير دوست و صورت مظاهر چه كار؟ كعبه مقصود خود را يافته و دانسته‌ام به چه كارى بايد مشغول بود تا سرمايه عمر بيهوده صرف نشود. در جايى مى‌گويد :

مرادِ ما ز تماشاىِ باغِ عالَم چيست؟         به دست مردمِ چشم از رُخ تو گل چيدن

ز خطّ يار بيآموز مِهر با رُخ خوب         كه گِرد عارض خوبان،خوش‌است‌گرديدن[5]

شبى وصال تو از بخت خويش مى‌خواهم         كه با تو شرحِ سرانجام خود كنم آغاز

كنايه از اينكه: محبوبا! وصال توست كه پرده از كار من با تو بر مى‌دارد، و آشكار مى‌سازد كه سرانجامم چه خواهد بود، و از معنىِ (إنّا للهِِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[6] : (همانا

ما از آن خداييم و به سوى او باز مى‌گرديم.) و همچنين: (كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ )[7]  :

(هر چيزى جز روى ]  اسماء و صفات [ او نابود است.) و نيز: (كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ، وَيَبقى
وَجْهُ رَبِّکَ ذُوالجَلالِ وَالإكْرامِ )[8] : (تمام كسانى كه روى زمين هستند، فانى و نابودند، و تنها

روى ] = اسماء و صفات [ پروردگارت كه داراى عظمت و بزرگوارى است، پايدار مى‌باشد.) آگاهم مى‌سازد؛ لذا شبى از بخت و لطيفه الهى‌ام وصالت را مى‌طلبم تا شرح قصّه خويش را با تو باز گويم.

تنم ز هجر تو،چشم از جهان فرو مى‌دوخت         اميد دولت وصل تو داد جانم باز

در واقع مى‌خواهد بفرمايد: اگر اميد دولت وصل تو نبود، روحم از قالب جدا گشته و بدن عنصرى‌ام به نابودى گراييده بود، اميد وصال توست كه جانم را تازه نگاه داشت و به بدن عنصرى‌ام حيات تازه‌اى بخشيد. در جايى مى‌گويد :

هزار دشمنم ار مى‌كنند قصدِ هلاك         گَرَم تو دوستى، از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده مى‌دارد         وگر نه هر دمم‌از هجرهست‌بيمِهلاك[9]

چه حلقه‌ها كه زدم بر دَرِ دل از سر سوز         به بوى روزِ وصالِ تو در شبانِ دراز

محبوبا! اين اميد روزگار وصالت بود كه مرا بدان داشت تا شبها برخيزم و با تو راز و نياز و سوز و گداز داشته باشم، و روزها دَرِ خانه دل بنشينم و غير تو را از صفحه خاطر بزدايم؛ و خلاصه آنكه: شب و روز به مراقبه و يادت پرداختم، به اميد اينكه عنايتى به من بنمايى و از هجرم خلاصى بخشى. باز هم نمى‌دانم مرا مورد لطفت قرار خواهى داد، يا خير؟ «إلهى!… غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[10] : (معبودا!… سوز و

حرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و آتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش
نمى‌كند، و شوقم به تو را، جز نظر به رويت ] = اسماء و صفات [ آرامش نمى‌بخشد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمى‌گيرد.)

چو غنچه سرّ درونش كجا نهان ماند         دل مرا كه نسيم صباست محرمِ راز؟

كنايه از اينكه: معشوقا! هر كس محرم راز خود را نفحات تو، و يا توجّه و توسّل به بندگان خاصّ و مقرّبان درگاهت قرار داد؛ كه: (يا أيُّهَا الَّذين آمَنُوا! اتَّقُوا اللهَ، وَابْتَغُوا إلَيْهِ الوَسيلَةَ.)[11] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! ] تقواى [ خدا را نگاه داريد، و وسيله و

دستآويزى به سوى او بجوييد.) و نيز: «أسْعَدُ النّاسِ مَنْ عَرَفَ فَضْلَنا، وَتَقَرَّبَ إلَى اللهِ بِنا…»[12]  :

(خوشبخت‌ترين مردم كسى است كه فضل و برترى ما را شناخته و به ] واسطه [ ما به خدا نزديكى جويد…) و يا: «بِنَا اهْتَدَيْتُمْ فِى الظّلْمآءِ، وَبِنا تَسَنَّمْتُمُ الْعُلْيا.»[13] : (به ] واسطه [

ما در تاريكى رهنمون شده، و به ] واسطه [ ما بر فراز طريقه و روش بلند، نايل گشتيد.) و همواره با تو و با ايشان اُنس داشت، همان‌گونه كه نسيمهاى صبحگاهى غنچه را مى‌شكفد و عطر و راز درونش را آشكار مى‌سازد، ناچار روزى پرده از جمال خود و يا كثرات برافكنده و راز نهفته آنان آشكار خواهد شد و تو را با خود و يا با موجودات بى‌پرده مشاهده مى‌نمايد؛ كه: (سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الحَقُّ. أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ؟ ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ! ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[14] : (بزودى نشانه‌هاى روشن خود را در آفاق و نواحى ] جهان [ و در جانهايشان

به آنها نشان خواهيم داد، تا بر آنان روشن گردد كه تنها او حقّ است. آيا ] براى حقّ بودن [ پروردگارت همين بس نيست كه مشهودِ هر چيزى است؟ آگاه باش! كه آنان از ملاقات
پروردگارشان در شكّاند! آگاه باش! كه بى‌گمان او به هر چيزى احاطه دارد.)

ز شوق مجلسِ آن ماهِ خرگهى، حافظ!         گرت چو شمع جفايى رسد، بسوز و بساز

اى خواجه! به اميد وصال دوست و قرب و اُنس با او، بايد به مشكلات و ابتلائات روزگار فراق و آنچه ظاهرآ جفا مى‌پندارى (و حال آنكه او را جز لطف و عنايت به عاشقانش نمى‌باشد) صبر كنى؛ كه: «إنَّ عَظيمَ الأجْرِ مُقارِنُ عَظيمِ البَلاءِ؛ فَإذا أحَبَّ اللهُ سُبْحانَهُ قَوْمآ، ابْتَلاهُمْ.»[15] : (بدرستى كه پاداش بزرگ، با امتحان و گرفتارى بزرگ

همراه است، لذا وقتى خداى سبحان گروهى را دوست بدارد، امتحانشان مى‌كند.) و نيز : «كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالْبَلاءِ!»[16] : (چه بسيار از كسانى كه ] خداوند [ بر آنها نعمت خود را به بلا ارزانى داشته.) و همچينى: «كُنْ بِالبَلاءِ مَحْبُورآ، وَبِالمَكارِهِ مَسْرُورآ.»[17] : (به بلا و گرفتارى شادمان، و به ناخوشيها و سختيها مسرور باش.)؛ چرا كه اين سوز و گداز و ابتلائات است كه تو را سرِّ (أللهُ نُورُ السَّموات وَالأرضِ )[18] : (خدا، نور آسمانها و زمين مى‌باشد)

آگاه مى‌سازد.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 149، ص134.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[4] ـ مصابيح الأنوار، ج2، ص405.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص350.

[6] ـ بقره : 156.

[7] ـ قصص : 88 .

[8] ـ الرّحمن : 26 و 27.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 370، ص277.

[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص149 ـ 150.

[11] ـ مائده : 35.

[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأئمّة :، ص21.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأئمّة :، ص23.

[14] ـ فصّلت : 53 و 54.

[15] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.

[16]

[17]

[18] ـ نور : 35.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا