• غزل  308

بر نيامد از تمنّاى لبت كامم هنوزبر اميد جام لعلت دُردى آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو         تا چه خواهدشد دراين سودا سرانجامم‌هنوز

از خطا گفتم شبى موى تو را مشك ختن         مى‌زند هر لحظه تيرى مو براندامم هنوز

ناممن رفته‌است‌روزى بر لب‌جانان به‌سهو         اهل‌دل را بوى جان مى‌آيد از نامم هنوز

پرتو روى تو را در خلوتم ديد آفتاب         مى‌دود چون‌سايه هر دم‌بر لب‌بامم هنوز

در ازل داده است ما را ساقى لعل لبت         جرعه‌جامى‌كه من سرگرم آن‌جامم هنوز

ساقيا يك جرعه‌ده زآن‌آب‌آتشگون‌كه‌من         در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

اى كه گفتى جان‌بده تا باشدت آرام دل         جان به‌يغمايش[1]  سپردم نيست‌آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصّه لعل لبش         آب حيوان مى‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

خواجه چون به آرزوى خود كه تمكّن در فنا و در نتيجه به مقام بقاى بالله راه نيافته، در اين غزل به پريشان گويى عاشقانه پرداخته؛ گاهى از حالات گذشته، و گاهى از خواسته جديدش كه آشاميدن آب حيات ابدى مى‌باشد، سخن به ميان آورده و مى‌گويد :

بر نيامد از تمنّاى لبت كامم هنوز         بر اميد جام لعلت دُردى آشامم هنوز

اى دوست! عمرى است به مراقبه و توجّه شديد به پيشگاهت اشتغال دارم تا شايد از لب لعلت (كه كنايه از آخرين عنايت تو به عاشقت مى‌باشد) آب حيات ابدى بياشامم و بكلّى از خويش بيرون شوم و منزلت بقاء را بيابم؛ ولى افسوس كه : «بر نيامد از تمنّاى لبت كامم هنوز». در جايى مى‌گويد :

بخت، از دهان يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز راز نهانم نمى‌دهد

از بَهْرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردم ز انتظار و دراين پرده راه نيست         يا هست و پرده دار نشانم نمى‌دهد[2]

گويا مى‌خواهد بگويد: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلاِلِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[3] : (معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و

اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، در باطن با آنان به مناجات پرداختى، و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)

روز اوّل رفت دينم در سر زلفَيْنِ تو         تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

محبوبا! لحظه‌اى كه در اين عالم مرا متوجّه خود ساختى و دل به تو دادم و عشقت را اختيار نمودم، به جلال و جمالت، عبادات خشك و بى‌مغز و زهد ريايى و هستى‌ام از دست بشد و به فنا گراييدم؛ نمى‌دانم سرانجامم در اين معامله‌اى كه با تو نموده‌ام، چه خواهد شد؟ آيا از لبت آب حيات خواهم نوشيد و به بقا راه خواهم يافت، يا بى‌نصيب از آن خواهم بود؟

و ممكن است بخواهد بگويد: سوداى محبّت و عشقت مرا در كشاكش جلال وجمالت قرار داده و از زهد خشكم جدا نمود، نمى‌دانم پس از اين با من چه خواهد كرد؟

از خطا گفتم شبى موى تو را، مُشكِ خُتَن         مى‌زند هر لحظه تيرى مو براندامم هنوز

در گذشته، شبى از خطا تو را به صفت بعضى از مظاهر و كثرات عالم طبيعت ]مشك ختن [ تشبيه نمودم، غافل از اينكه (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُون )[4] : (پاك و منزّه

است خداوند از آنچه توصيفش مى‌نمايند.) و غافل از اينكه «… فَمَنْ وَصَفَ اللهُ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَمَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ، وَمَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ، وَمَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَمَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشارَ إلَيْهِ، وَمَنْ أشارَ إلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَمَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ.»[5] : (… پس هر كس خداوند سبحان را توصيف

] زائد بر ذات [ نمايد بى‌گمان او را مقرون چيز ديگرى قرار داده، و آن كه او را با چيز
ديگرى قرين گرداند دو چيزش پنداشته، و هر كه به دوگانگى او اعتقاد داشته باشد تجزيه‌اش نموده، و هر كس تجزيه‌اش نمايد بدو جاهل شده، و آن كه به او جاهل شود به سوى او اشاره نموده و هر كس بدو اشاره نمايد اندازه‌اش زده، و هر كه او را اندازه زند، به شمارشش در آورده است.)

هر لحظه آن كلام را به ياد مى‌آورم، از گفته‌ام شرمنده مى‌شوم، بلكه آن مظهر خود مرا بر اين توصيفم سرزنش مى‌كند كه: اين چه نسبتى است كه از من به خالق روا مى‌دارى؟

آرى، شايستگى توصيف او را ]نه تشبيه به مظاهر[ فقط آنان كه از خود بكلّى بيرون شده‌اند دارند؛ كه: (إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[6] : (جز بندگان مخلَص و پاك ] به

تمام وجود [ خداوند.) زيرا ايشان به خود، او را وصف نمى‌كنند تا زيادى صفت بر ذات لازم آيد، بلكه به او، او را مى‌ستايند و به نيستى خود و موجودات، به صفت او مى‌نگرند.

نام من رفته است روزى، بر لب جانان به سهو         اهل دل را، بُوىِ جان مى‌آيد از نامم هنوز

خود را قابل آن نمى‌ديدم كه حضرت دوست، نزد بندگان خاصّش مورد لطف خود قرارم دهد و يادى از من بنمايد، اين ياد نمودن و به بندگى پذيرفتن او بود كه سبب شد مورد عنايت اهل دل قرار گيرم، به گونه‌اى كه چون نام من به ياد آورند، بوى جان، و يا جانان از آن استشمام كنند؛ كه، (إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَملُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّآ)[7] : (همانا آنان كه ايمان آورده و عمل صالح و شايسته انجام

دهند، خداى رحمان آنها را ] در نظر خود و خلق [ محبوب مى‌گرداند.) و نيز: فَإذا أحَبَّنى،
أحْبَبْتُهُ، وَحَبَّبْتُهُ إلى خَلْقى.»[8] : (وقتى ] عامل به رضاى حقّ تعالى [ مرا دوست داشت، او

را مورد محبّت خود قرار داده، و مخلوقاتم را دوستدار و محبّ او مى‌گردانم.)

(البتّه سهو در مقام ربوبى جا ندارد، استعمال آن در اينجا به حساب معشوقه‌هاى ظاهرى است، چون اينان حاضر نيستند به اختيار از عاشق خود دلجويى كنند.)

پرتو روىِ تو را، در خلوتم ديد آفتاب         مى‌دود چون سايه هر دم، بر لب بامم هنوز

محبوبا! همان طور كه سايه، همواره به دنبال خورشيد مى‌گردد، و هر كجا او در حركت است وى هم در حركت، از لحظه‌اى كه از خورشيد جمالت كسب نور نمودم و تو را در خلوتگاه اُنس، با خود ديدم و سرگشته‌ات گشتم، از آن پس خورشيد چون سايه‌اى است به دنبال من. كنايه از اينكه: بشر، تا به كمال انسانى راه نيافته، خود را محتاج به همه عالَم مى‌نگرد؛ و چون به كمال رسيد، خورشيد، بلكه همه موجودات را به فرمان خود مى‌بيند، به حساب مقام ولايت و نورانيّتش؛ كه: «مَنْ عَبَدَ اللهَ، عَبَّدَ اللهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ.»[9] : (هر كس خدا را بندگى كند، خداوند همه چيز را بنده او

مى‌گرداند.) و همچنين: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ اِلّا خَشَعَ لى، وَما خَشَعَ لى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ»[10] : (هيچ بنده‌اى مرا نشناخت جز اينكه برايم خشوع و فروتنى نمود، و هيچ

بنده‌اى براى من خشوع ننمود، مگر اينكه هر چيز برايش خاشع و فروتن گرديد.)

معجزات انبيا و اوليا : بهترين شاهد است.

در ازل داده است ما را ساقى لعلِ لبت         جرعه جامى، كه من سرگرم آن جامم هنوز

محبوب، در ازل با (أَشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[11] : (ايشان را بر

خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) آب حياتى ازگفتار و ديدار خود به ما عنايت نمود، كه همواره مدهوش آن بوده و هستيم و (بَلى، شَهِدْنا)[12] : (بله، گواهى مى‌دهيم) گوييم. در جايى مى‌گويد :

در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود         تا ابد، جامِ مرادش همدمِ جانى بود[13]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

گوهرِ مخزنِ اسرار، همان است كه بود         حُقّه‌مِهْر،بدان مُهْر و نشان‌است كه بود

از صبا پرس،كه‌ما را همه‌شب‌تا دم‌صبح         بوى زلف‌تو، همان مونس‌جان‌است كه بود[14]

با اين همـه :

ساقيا! يك‌جرعه دِهْ زآن آبِآتش گون،كه من         در ميان پختگانِ عشق او خامم هنوز

محبوبا! اگر چه من سرگرم آن تجلّى ازلى‌ام، ولى چون در قالب خاكى‌ام قرار دادى، به ظلمت عالم طبيعت و حجاب آن مبتلا گشتم. ديگران با مجاهدات، خود را به تمامى از آن ظلمت رهانيده و پخته گرديدند و به مشاهدات ازلى بازگشتند؛ ولى من هنوز بكلّى از خويش خارج نگشته‌ام و خامم، لذا محتاج تجلّيات دو آتشه و جذبات پر شور توام، تا از ظلمت عالم طبيعى بشرى بكلّى بِرَهَم و پخته گردم تا قابل عنايتِ بقاى بعد از فنا شوم؛ كه: «إلهى! حَقِّقْنى بِحَقآئِقِ أهْلِ القُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ
أهْلِ الجَذْبِ… إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أصِلَ إلَيْکَ؛ وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[15]  :

(معبودا! مرا به حقايق مقرّبانت آراسته نما، و به راه و روش مجذوبين رهسپارم ساز… بارالها! با رحمتت مرا به خويش بخوان تا به تو واصل شوم، و با عطا و احسانت به سوى خود جذبم نما تا ]به تمام وجود[ بر تو روى آورم.) و به گفته خواجه در جايى :

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى‌مدد لطف تو، كارى از پيش

آخر اى‌پادشه حُسن وملاحت!چه‌شود         گر لب‌لعل تو ريزد،نمكى‌بر دلِ ريش؟

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست‌از شاه‌عجب،گر بنوازددرويش[16]

اى كه گفتى: جان بده، تا با شدت آرامِ دل!         جان به يغمايش سپردم، نيست آرامم هنوز

اى استاد طريقى كه فرمودى: در پيشگاه دوست بايد جان بدهى و از تعلّقات و هستى خود برهى، تا فنايت دست دهد و به بقاى به معبود و آرامش حقيقى دست يابى. به فرمانت عمل نمودم، آرامش و بقايم دست نداد. و ممكن است خطاب خواجه به محبوب باشد. كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر از خويش و تعلّقات بكلّى رسته و به فناى تامّ نايل گشته بودى، من نيز بقايت بخشيده بودم و آرامش كامل به دست آورده بودى. در جايى مى‌گويد :

تا نگردى آشنا زين پرده بويى نشنوى         گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش

در حريم عشق نتوان دم زد از گفت و شنيد         ز آنكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش[17]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

در رَهِعشق،ازآن‌سوىِفنا صدخطراست         تا نگويى: كه چو عمرم بسر آمد، رَسْتَم

بوسه بر دُرْجِ عقيق تو، حلال است مرا         كه به افسونِ جفا، عهدِ وفا نشكستم[18]

در قلم آورد حافظ، قصّه لعلِ لبش         آب حيوان مى‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

علّت آنكه گفتارم در نزد اهل كمال، دلنشين و روح بخش افتاده، همانا سخن گفتن و ياد نمودن از جمال و كمال معشوق حقيقى مى‌باشد، نه شيوايى بيان. به گفته خواجه در جايى :

آن كه در طرز غزل، نكته به حافظ آموخت         يارِ شيرين سخنِ نادره‌گفتار من است[19]

و در جايى ديگر :

شعر حافظ را كه يكسر مدحِاحسانِ شماست         هر كجا بشنيده‌اند،از لطف تحسين كرده‌اند[20]

[1] ـ و در بعضى نسخه‌ها: جان به غمهايش… آمده است.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[4] ـ صافّات : 159.

[5] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.

[6] ـ صافّات : 160.

[7] ـ مريم : 96.

[8] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[9] ـ تنبيه الخواطر (معروف به مجموعه ورّام)، ج2، ص108.

[10] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[11] و 2 ـ اعراف : 172.

[12]

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 237، ص193.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص349 ـ 350.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص266.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص305.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 41، ص65.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص209.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا