- غزل 305
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخوركلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
اين دل غمديده حالش به شود دل بد مكن وين سرشوريده باز آيد به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت دائمآ يكسان نماند حالدوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چتر گلبر سركشى اىمرغخوشخوانغممخور
هان مشو نوميد چون واقف نيى ز اسرار غيب باشد اندر پرده بازيهاى پنهان غم مخور
هر كه سرگردانبهعالمگشت وغمخوارى نيافت آخر الامر او بهغمخوارى رسد هان غم مخور
در بيابان گر بهشوق كعبه خواهى زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله مىداند خداى حال گردان غم مخور
اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند چون ترا نوحاست كشتيبان زطوفان غممخور
گرچه منزل بس خطرناكست و مقصد ناپديد هيچ راهى نيست كو را نيست پايان غم مخور
شمع بزم آفرينش شاه مردان است و بس گر تويى از جان غلام شاه مردان غم مخور
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاى تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
از بيشتر ابيات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه پس از وصال به فراق مبتلا گشته و سالها به آن مبتلا بوده و با اين بيانات، خود را به فرارسيدن روزگار وصال دلدارى داده است. ممكن است ابيات اين غزل را در باره مهدى موعود (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف) سروده باشد. و نيز ممكن است در فراق استاد خود كه در شيراز بوده و هجرت نموده، فرموده باشد. ولى معناى اوّل با تمام ابيات بيشتر سازش دارد. مىگويد :
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان، غم مخور كلبه احزان شود روزى گلستان، غم مخور
اين دل غم ديده حالش بِهْ شود، دل بد مكن وين سَرِ شوريده باز آيد به سامان، غم مخور
خلاصه آنكه: اى خواجه! يارِ از دست شدهات، به تو باز خواهد گشت، و سينه داغِ هجران كشيدهات با وصالش به خوشى خواهد پيوست، و ناراحتيهاى دوران دورىات به راحتى مىگرايد، غم مخور. در جايى خبر از پايان يافتن روزگار هجران خويش داده و مىگويد :
روزِ هجران و شبِ فرقت يار آخر شد زدماينفال وگذشت اختر وكار آخر شد
آن پريشانىِ شبهاىِ دراز و غم دل همه در سايه گيسوى نگار آخر شد
صبح امّيد كه بُدْ معتكفِ پرده غيب گو برون آى، كه كار شبِ تار آخر شد[1]
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت دائمآ يكسان نماند حالِ دوران، غم مخور
اى خواجه! اگر چه دور زمانه چند روزى بر طبق مراد و منظور تو نگرديد و كامى كه تو از طريق آن مىطلبيدى (يعنى، وصال) حاصل نشد، نگران مباش، كه گردش دوران همواره بر يك منوال نخواهد ماند و روزى هجرانت سپرى خواهد شد و به قرب جانان راه خواهى يافت. در جايى چون مژده پايان يافتن روزگار هجران را مىيابد، مىگويد :
دوش از جناب آصف، پيكِ بشارت آمد كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
از چشم شوخش اى دل! ايمان خود نگهدار كان جادوىِ كَمانْ كش، بر عزم غارت آمد[2]
و در جاى ديگر مىگويد :
رسيد مژده، كه ايّام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
چهجاى شكر وشكايت،زنقشنيك و بد است؟ كه كس هميشه، گرفتار غم نخواهد ماند[3]
گر بهارِ عُمر باشد، باز برطَرْفِ چمن چترِ گل بر سركشى، اى مرغ خوشخوان! غم مخور
مىخواهد با ذكر بهار و گل و مرغ خوش الحان، اشاره به خود بنمايد كه :
اى خواجه! اگر بهار جوانى و گل وصال دوست و ديدارت از دست شد، محزون مباش، كه اگر عمرى باشد باز گل مراد خود را در بر خواهى كشيد. در جايى مىگويد :
گر بود عمر، به ميخانه روم بار دگر بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
گر مساعد شَوَدَم، دايره چرخ كبود هم بدست آورمش، باز به پرگار دگر
يار اگر رفت و حَقِ صُحبتِ ديرين نشناخت حاش للهِ! كه رَوَم من ز پىِ يار دگر[4]
هان! مشو نوميد، چون واقف نيى ز اسرار غيب باشد اندر پرده بازيهاى پنهان، غم مخور
كنايه از اينكه: اى خواجه! تو چه مىدانى دوست، در زيرِ آنچه تو نقمتش مىپندارى، چه نعمتها قرار داده و در دوريها چه تربيتها كه عاشق خود را مىنمايد؟ با هجران است كه قدر و منزلت وصل شناخته مىشود؛ هجران است كه عاشق را بكلّى از خود و انديشههايش جدا مىكند؛ هجران است كه مس وجود سالك را طلا مىسازد؛ پس «مشو نوميد.»؛ كه از علىّ 7 است: «لا تَطْمَعُوا فى غَيْرِ مُقْبِلٍ، وَلا تَيْأَسُوا مِنْ مُدْبِرٍ.»[5] : (هرگز به آنچه روى نيآورده طمع مورزيد، و از آنچه پشت نموده، نااميد
مباشيد.)؛زيرا دستتربيت دوست هرچه براىتو پيشمىآورد؟ كمالت درآناست.
بله، سنّت الهى براى تكميل بشر، و ترفيع مقام انبياء و اولياء :، بدين گونه بوده كه آنها را با اضداد در معرض آزمايش قرار مىداده. جريان داستان حضرت
يوسف 7 كه در اوّل غزل ذكر شده، شاهد خوبى است بر اين معنى، كه مىفرمايد : (وَكَذلِکَ يَجْتَبيکَ رَبُّکَ )[6] : (و اينچنين پروردگارت تو را برمىگزيند.)
و به گفته خواجه در جايى :
دلبر كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند
گفتم گره نگشودهام ز آن طُرّه تا من بودهام گفتا: منش فرمودهام، تا با تو طرّارى كند
ز آن طرّه پر پيچ و خم، سهلاست اگر بينم ستم از بند و زنجيرش چهغم؟آنكسكه عيّارىكند[7]
هر كه سرگردان به عالَم گشت و غمخوارى نيافت آخر الامر او به غمخوارى رسد، هان! غم مخور
اى خواجه! پريشان مباش كه غمخوار خود را از دست دادهاى و دوباره از مشاهدهاش برخوردار نخواهى شد، آخرالامر به غمخوار خود راه خواهى يافت، و غمهاى تو را درمان خواهد نمود. در جايى مىگويد :
طالع اگر مدد كند دامنش آورم به كف گر بِكَشد زهى طرب! ور بكُشد زهى شرف!
من به كدام دلخوشى مِىْ خورم و طرب كنم كز پس و پيشِ خاطرم،لشگرِ غم كشيده صف[8]
و يا منظور اين باشد كه: زمانى به غمخوار حقيقى خود راه خواهى يافت، كه مشهودت شود كه هيچ كس جز محبوب يگانه عالَم غمخوارت نخواهد بود. به گفته
خواجه در جايى :
بهكوى ميكده،هر سالكى كه رَهْدانست دَرِ دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه، افسر شاهى نداد جز به كسى كه سرفرازى عالَم،دراينكُلَه دانست[9]
در بيابان، گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنشها گر كند خارِ مَغيلان، غم مخور
كنايه از اينكه: همان گونه كه زاير كعبه ظاهر به خارهاى بيابان تن در مىدهد، عاشق لقاى دوست نيز در طلب كعبه مقصود، بايد براى رسيدن به قرب و وصل او ناهمواريها را تحمّل بنمايد.
در نتيجه مىخواهد بگويد: اى خواجه! مشكلات هجران، تو را از مقصد باز ندارد، دست به دامن دوست بزن و بگو: «إلهى!… غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقآئُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفى لايَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ، وَسُقْمىü لا يَشْفيهِ إلّا طِبُّکَ، وَغَمّى لا يُزيلُهُ إلّا قَرْبُکَ.»[10] : (بارالها!… سوز و
حرارت درونىانم را جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو، جز نظر به روى ] = اسماء و صفات [ات آب نمىپاشد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد. و حزن و اندوهم را جز راحتى و رحمت از جانبت برطرف نمىكند، و بيمارىام را جز طبابت تو بهبودى نمىبخشد، و غمم را جز قربت زايل نمىكند.)
حالِ ما، در فرقتِ جانان و اِبرامِ رقيب جمله مىداند خداىِ حال گردان، غم مخور
اى خواجه! دوست كه (عالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهادَةِ )[11] : (از پنهان و آشكار آگاه
مىباشد) و (عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ)[12] : (داناى به نهان و درون دلهاست) است، ناراحتيها
و حالات تو، و زخم زبانهاى شيطان و معاندينت را مىداند، و مالك و اختيار دارِ تو و ايشان است، آخر روزى از هجران رهايى پيدا خواهى كرد، و بينىِ رقيبانت به خاك ذلّت ماليده خواهد شد، و ديدارش جبران همه ناملايمات ايّام هجرانت را خواهد كرد. به گفته خواجه در جايى :
گفتم: غم تو دارم، گفتا: غمت سرآيد گفتم: كه ماه من شو، گفتا: اگر برآيد
گفتم:كه نوشِلعلت،ما را به آرزو كُشت گفتا: تو بندگى كن، كوبنده پرور آيد
گفتم:دل رحيمت،كِىْ عزمصلح دارد؟ گفتا: بكش جفا را، تا وقت آن درآيد[13]
اى دل! ار سيل فنا، بنيادِ هستى بَرْكَنَد چون تو را نوح است كشتيبان، ز طوفان غم مخور
كنايه از اينكه: محبوبا! آن كه در مشكلات، معشوقى مهربان و بىهمتا چون تو را دارد، چه غم دارد؟!
و يا : مقصد و مقصود از ابتلائات اين است كه به فناى خود راه يابيم و دوست را بر كرسىِ (لِمَنِ المُلْکُ؟)[14] : (سلطنت از آن كيست؟) مشاهده نماييم و (للهِِ الواحِدِ
القَهّارِ)[15] : (از آنِ خداوند يكتاى چيره است.) را هم خود بگويد؛ پس اگر سيل ابتلائات به نيستى خويشت آشنا ساخت، ميانديش، كه منتهى آرزوى عاشق بايد آن باشد كه دوست به كام خود برسد و بر كرسى عزّت خويش قرار داشته باشد.
و ممكن است مقصود خواجه اين باشد: آن كس كه به كشتى اهل بيت : سوار است، كه: «مَثَلُ أهْلِ بَيْتى فيكُمْ، مَثَلُ سَفينَةِ نُوحٍ؛ مَنْ رَكِبَها نَجا، وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْها زُخَّ فِى
النّارِ.»[16] : (مَثَل اهل بيت من در ميان شما، همانند كشتى نوح است، كه هر كس بر آن
سوار شد نجات يافت، و هر كس از آن باز ماند، در آتش افكنده مىشود.) غمى از آسيب دهر ندارد؛ زيرا مىداند او را به ساحلِ «أللّهُمَّ! وَاهْدِنا إلى سَوآء السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ، وَمُلْکٍ جَزيلٍ، فَإنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الوَكيلُ!»[17] : (بار خدايا!
ما را به راه راست هدايت نما، و آسايشگاهمان را در نزد خود، بهترين آسايشگاه در سايه دائمى ] رحمت [ و سلطنت بزرگت قرار ده؛ زيرا تنها تو ما را كفايت مىنمايى، و چه خوب كارگذارى!) پياده خواهد كرد.
گر چه منزل، بس خطرناك است و مقصد، ناپديد هيچ راهى نيست، كورا نيست پايان، غم مخور
درست است كه دست يافتن به منزل قرب جانان خطرها در پى دارد، و سالك بايد دست از همه چيز بشويد، تا به نابودى خود دست يابد، و نيز صحيح است كه مقصود و مقصدش، تا به خود آشناست ناپديد است؛ ولى بالاخره اين راه به نيستى او پايان خواهد يافت؛ زيرا هر راهى را پايانى است، و پايان اين راه هم مناسب با آن مىباشد كه نديدنِ خود است. در جايى مىگويد :
در غمخويش، چنان شيفته كردى بازم كز خيال تو، به خود باز نمىپردازم
اگر از دام خودم نيز، خلاصى بخشى هم به خاكِ سر كوىِ تو بود، پروازم[18]
شمعِ بزمِ آفرينش، شاهِ مردان است و بس گر تويى از جان، غلامِ شاه مردان، غم مخور
خواجه در اين بيت به معرّفى مقام نورانيّت علىّ 7 پرداخته، و بهترين مدح و بالاترين توصيف را در حقّ حضرتش ذكر مىنمايد؛ كه فرمود: «يا سَلْمانُ! ويا جَنْدَبُ!
قالا: لَبَيّْکَ يا أميرَالمُؤْمِنينَ! قالَ7 : إنَّهُ لا يَسْتَكْمِلُ أَحَدٌ الإيمانَ حَتّى يَعْرِفَنى كُنْهَ مَعْرِفَتى بِالنُّورانيَّةِ؛ فَإذا عَرَفَنى بِهذِهِ المَعْرِفَةِ، فَقَدِ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإيمانِ، وَشَرَحَ صَدْرَهُ لِلإسْلامِ، وَصارَ عارِفآ مُسْتَبْصِرآ؛ وَمَنْ قَصُرَ عَنْ مَعْرِفَةِ ذلِکَ، فَهُوَ شاکٌّ وَمُرْتابٌ. يا سَلْمانُ! وَيا جَنْدَبٌ! قالا: لَبَيَّکَ يا أميرَالمُؤْمِنينَ! قالَ ـ عَلَيْهِ السَّلامُ ـ مَعْرِفَتى بِالنُّورانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللهِ، وَمَعْرِفَةُ اللهِ ـعزَّوَجَلَّ ـ مَعْرِفَتى بِالنُّورِانِيَّةِ، وَهُوَ الدّينُ الخالِصُ الَّذى قالَ اللهُ تَعالى: (وَما اُمِرُوا إلّا لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ…)[19] …»[20] : (اى سلمان! و اى جندب! ] ابوذر [ آنها عرض كردند: بله اى
اميرالمؤمنين! حضرت 7 فرمود: بدرستى كه ايمان هيچ كس كامل نمىشود، تا اينكه مرا به نهايت شناختن به نورانيّت بشناسد، و وقتى مرا اين گونه شناخت، قطعآ خداوند قلبش را براى ايمان باز، و سينهاش را براى ] پذيرفتن [ اسلام گشوده، و عارف بينا مىگردد. و هر كس از شناخت اين ] مقام نورانيّت [ ناتوان باشد، در شكّ و گمان است. اى سلمان! و اى جندب! عرض كردند: بله اى اميرالمؤمنين! حضرت 7 فرمود: شناختن من به نورانيّت همان شناخت خداست، و شناخت خداوند ـعزّوجلّ ـ همان شناختن من به نورانيّت مىباشد، و آن همان دين خالصى است كه خداى تعالى مىفرمايد: «و امر نشدند مگر اينكه مخلصانه خدا را بپرستند…»…)
خلاصه آنكه: مجلس بزم آفرينش را نور و ضياء از علىّ 7 است، تو هم اى خواجه! اگر غلامى او را قبول كردهاى، چه غم دارى، همه مشكلاتت حلّ شده است؛ زيرا او را با غلامانش لطفها و عنايتهاست.
حافظا! در كُنج فقر و خلوت شبهاى تار تا بُوَد وردت دعا و درس قرآن، غم مخور
آرى، آن كه اين چهار خصلت را اختيار نمود، الطاف دوست را به خود جلب كرد
و نسيمهاى قدسى او از وى دستگيرى خواهد نمود.
ظاهرآ منظور از «فقر»، توجّه به فقر ذاتى است، كه فرمود: «إلهى! أنَا الفَقيرٌ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟!»[21] : (بار الها! من در بىنيازىام فقيرم، چگونه در
نيازمندىام فقير نباشم؟!)
و منظور از «خلوت شبهاى تار»، همان بيدارى در ظلمت شب است، كه فرمود : «سَهَرُ العُيُونِ بِذِكْرِ اللهِ فُرْصَةُ السُّعدآءِ وَنُزْهَةُ الأوْلِيآءِ.»[22] : (شب را با ياد خدا بيدار بودن،
لحظات بهرهمندى سعادتمندان، و تفرّج اولياى الهى ] در ملكوت [ مىباشد.)
و مقصود از «دعا»، همان خواندن خداست در همه امور؛ كه فرمود: «ألدُّعآءُ سِلاحُ الأوْلِيآءِ.»[23] : (دعاء، اسلحه دوستان ] خدا [ است.)
و منظور از «درس قرآن»، همان تعليم گرفتن كتاب خدا است از لسان حضرت حقّ سبحانه و شنيدن از او، نه تنها قرائت آن، كه فرمود: «كَفى بِالقُرْآنِ داعِيآ.»[24] : (قرآن،
براى دعوت نمودتِ ] بنده به حقّ [ بس است.) و نيز فرمود: «مَنِ اتَّخَذَ قَوْلَ اللهِ دَليلاً، هُدِىَ إلىَ الَّتى هِىَ أقْوَمُ.»[25] : (هر كس گفته خدا را راهنماى خود قرار دهد، به راه و روش استوار رهنمون مىشود.)
گويا مىخواهد بگويد: تو كه اين چهار خصلت را اختيار نمودهاى، غم نداشته باش، كه به مقصود خود نايل خواهى شد.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 189، ص160.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 199، ص167.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.
[5] ـ نهج البلاغة، خطبه 100.
[6] ـ يوسف : 6.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص121.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 78، ص89.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[11] ـ انعام : 73.
[12] ـ حديد : 6.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 236، ص193.
[14] و 4 ـ غافر : 16.
[16] ـ بحارالانوار، ج23، ص122، روايت 45.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 680.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص303.
[19] ـ بيّنه : 5.
[20] ـ بحارالانوار، ج26، ص1، باب 13، روايت 1.
[21] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّهر، ص170.
[23] ـ غرر و درر موضوى، باب الدّعاء، ص104.
[24] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب القرآن، ص321.