• غزل  304

 

نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگيرهر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روى جوانان تمتّعى بردار         كه در كمينگه عمر است مكر عالم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به جُوى         كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير

معاشرى‌خوش و رودى بساز مى‌خواهم         كه درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم كه ننوشم مى و گنه نكنم         اگر موافق تدبير من شود تقدير

دل رميده ما را كه پيش مى‌آرد؟         خبر دهيد ز مجنون خسته از زنجير

چو قسمت ازلى بى‌حضور ما كردند         گر اندكى نه به‌وفق رضاست خرده‌مگير

به عزم توبه نهادم قدح ز كف صد بار         ولى كرشمه ساقى نمى‌كند تقصير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا مى ناب         كه نقش خال نگارم نمى‌رود ز ضمير

مى دو ساله محبوب چارده ساله         همين‌بس‌است مرا صحبت صغير وكبير

نگفتمت كه حذر كن ز زلف او اى دل         كه مى‌كشند در اين حلقه ماه در زنجير

بيار ساغرِ ياقوت فام و درِّ خوشاب         حسود گو كرم آصفى ببين و بمير

بنوش باده و عزم وصال جانان كن         سخن شنو كه زنندت ز بام عرش صفير

حديث توبه در اين بزمگه مگو واعظ         كه ساقيان كمانْ ابرويت زنند به تير

چه جاى گفته خواجو و شعر سلمان است         كه شعر حافظ شيراز به ز شعر ظهير

 

 

 

 

 

 

به نظر مى‌رسد خواجه به فراقى طولانى مبتلا گشته بوده، با بيانات عاشقانه و نصايح مشفقانه اين غزل به خود و اهل طريق، اشتياق خويش را به ديدار دوباره با معشوق حقيقى اظهار نموده و مى‌گويد :

نصيحتى كُنَمت بشنو و بهانه مگير         هر آنچه ناصح مشفق بگويدت، بپذير :

ز وصلِ روىِ جوانان، تمتّعى بردار         كه در كمينگه عمر است، مَكْرِ عالَم پير

 

اى اهل طريق و سالكين راه جانان! نصيحت مشفقانه مرا و آنان كه در طريق دوست بصيرتى بسزا دارند، با گوش جان بپذيريد و بكار بنديد، تا چون من به هجران مبتلا نشويد؛ كه: «إسْمَعُوا النَّصيحَةَ مِمَّنْ أهْداها إلَيْكُمْ، وَاعْقِلُوها عَلى أنْفُسِكُمْ.»[1]  :

(پند و اندرز را از هر كس كه به شما هديه مى‌كند بشنويد، و بر جانهايتان ببنديد.) و نيز : «لِيَكُنْ أحَبُّ النّاسِ إلَيْکَ الْمُشْفِقَ النّاصِحَ.»[2] : (مى‌بايست محبوبترين مردم در نزد تو، شخص مهربان و خيرخواه باشد.)

و موعظه من اين است كه: در اين سراى بى‌ثبات، تا مى‌توانيد بهره‌اى از مشاهدات و تجلّيات اسماء و صفاتى محبوب برگيريد، زيرا شما را در اين عالم براى دست يافتن به آن كمالات آورده و خلق نموده‌اند، نه براى بهره‌گرفتن از عيش
و نوش و لذايذ بى‌ثبات اين عالَم؛ كه: «فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[3] : (از اين روى،

مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم ] = آنها مرا بشناسند [ ). مبادا لحظه‌اى در اين عمر كوتاه و ناپايدار، از دست يافتن به آن مشاهدات غفلت ورزيده و بى‌بهره بمانيد؛ كه علىّ7 فرمود: «ألا! وَإنَّ الدُّنْيا قَدْ وَلَّتْ حَذّآءَ، فَلَمْ يَبْقَ مِنْها إلّا صُبابَةٌ كَصُبابَةِ الإنآءِ، إصْطَبَّها صآبُّها.»[4] : (آگاه باشيد! كه همانا دنيا به سرعت پشت كرده، و از آن جز ته مانده‌اى

همانند ته مانده ظرف كه به دور ريخته مى‌شود، باقى نمانده است.) و نيز فرموده : «وَالفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الخَيْرِ.»[5] : (و فرصت چون گذشت ابرها در گذر

است؛ بنابراين فرصتهاى خير را مغتنم شماريد.) همچنين فرمود: «إضاعَةُ الفُرْصَةِ غُصَّةٌ.»[6] : (از دست دادن فرصت، غم و اندوه در پى دارد.) زيـرا :

 

نعيم هر دو جهان، پيش عاشقان به جُوى         كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير

آنان كه جمال محبوب حقيقى را مشاهده نموده‌اند، چنان عشق به او، اينان را از خود غافل نموده كه نعمتهاى اين جهان و آن جهان نزدشان ارزش و قدر و قيمتى ندارد؛ كه: «نَعيمُهُمْ فِى الدُّنْيا، ذِكْرى وَمَحَبَّتى وَرِضآىَ عَنْهُمْ.»[7] : (نعمت و خوشى‌شان در

دنيا، ياد و دوستى و خشنودى من از آنان مى‌باشد.) و دنيا را چون زاد و توشه مختصرى كه هنگام سفر با خود بر مى‌دارند، براى رسيدن به مقصد مى‌نگرند، نه آنكه مقصدشان باشد؛ كه: (قُلْ: مَتاعُ الدُّنْيا قَليلٌ، وَالآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقى، وَلا تُظْلَمُونَ فَتيلاً)[8] : (بگو: كاميابى دنيا اندك است، و آخرت براى كسى كه تقوا پيشه كند بهتر

مى‌باشد، و هيچ ] حتّى به اندازه تار ميان هسته خرما [ مورد ستم قرار نمى‌گيريد.) و همچنين: (فَما مَتاعُ الحَياةِ الدُّنْيا فِى الآخِرَةِ إلّا قَليلٌ )[9] : (بهره زندگانى دنيا نسبت به

آخرت اندكى بيش نيست.) اينان آخرت را هم در مقابل ديدار محبوب ناچيز مى‌شمارند و فقط او را مى‌خواهند كه: «يا نَعيمى وَجَنَّتى! وَيا دُنْياىَ وَآخِرَتى!»[10] : (اى

نعمت و بهشت من! و اى دنيا و آخرتم!)

معاشرى خوش و رُودى بساز مى‌خواهم         كه درد خويش بگويم به ناله بم و زير

كجايند دوستان همسفر؟ و يا كجايند اساتيد نيكو كردار؟ و يا كجايند نسيمهاى به وجد آورنده از جانب دوست؛ تا درد عشق خويش را با سوز و گداز به ايشان بگويم، شايد چاره آن بنمايند. در جايى مى‌گويد :

معاشران! گره از زلف يار باز كنيد         شبى خوش‌است، بدين قصّه‌اش دراز كنيد

وگر طلب كند اَنعامى از شما حافظ         حوالتش، به لب يار دلنواز كنيد[11]

 

و در جاى ديگر مى‌گويد :

معاشران! ز حريف شبانه ياد آريد         حقوقِ بندگىِ مخلصانه ياد آريد

چو در ميانِ مراد آوريد، دستِ اميد         ز عهد صحبت ما، در ميانه ياد آريد

به‌وقت‌مرحمت اى‌ساكنان صدرجلال!         ز روى حافظ و آن آستانه ياد آريد[12]

 

بر آن سرم، كه ننوشم مِىْ و گنه نكنم         اگر موافق تدبيرِ من شود، تقدير

از بس در هجر دوست رنج و محنت و ناراحتى كشيدم، بر آن شدم كه از عاشقى
و مراقبه و ذكر دوست كناره بگيرم، و اين گناه (به ديده زاهد) را ترك كنم. نمى‌دانم تقدير با تدبير من موافق است، يا نه؟ چنانچه وى مرا بخواهد، چگونه مى‌توانم از او دست بكشم؟! به گفته خواجه در جايى :

من همان ساعت كه از مِىْ خواستم شد،توبه كار         گفتم اين شاخ ار دهد بارى، پشيمانى بُوَد

خود گرفتم‌كافكنم، سجّاده چون سوسن، به‌دوش         همچو گل،بر خرقه رنگ‌مِىْ، مسلمانى بود

بى‌چراغ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گل، مستورىِ مستان ز نادانى بود[13]

 

 

دل رميده ما را كه پيش مى‌آرد؟         خبر دهيد ز مجنونِ خسته از زنجير

 

خلاصه آنكه: كجاست محبوب من كه با نوازشى اين دل هجران كشيده مرا نوازش نمايد؟ در جايى مى‌گويد :

منم غريب ديار و تويى غريب نواز         دمى به حال غريبِ ديار خود پرداز

به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند         به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز[14]

 

اى دوستان! و يا مقرّبان درگاه الهى و نسيمهاى پيام برنده به دوست بى‌همتايم! بياييد و از گرفتارى من مجنون گرفتار زنجير عشقش گزارشى به او بدهيد. به گفته خواجه در جايى :

صبا! به لطف بگو آن غزال رعنا را :         كه سر به كوه و بيابان، تو داده‌اى ما را

شكر فروش، كه عمرش دراز باد! چرا         تفقّدى نكند، طوطىِ شكر خارا!

غرور حُسن اجازت، مگر نداد اى گل         كه پرسشى نكنى، عندليب شيدا را؟[15]

 

چو قسمت ازلى بى‌حضور ما كردند         گر اندكى نه به وفق رضاست، خُرده مگير

اى خواجه! و يا اى سالك طريق دوست! آنچه او از ديدارش در ازل (پيش از آنكه اين وجود عنصرى اعتبارى ما وجود و حضور داشته باشد)، تقدير نموده، خواسته‌اش محتاج به اذن ما نبوده و نخواهد بود، و چون و چرا در آن راه ندارد؛ پس اگر قسمت تو اندكى موافق خواسته‌ات نيست، خُرده مگير، بنده را با «لَيْتَ» و «لَعَلَّ» چه كار؟ در جايى مى‌گويد :

دلم اميد فراوان ز وصل روى تو داشت         ولى اجل به رَهِ عمر، رهزنِ اَمَل است

ز قسمت ازلى، چهره سيه بختان         به‌شستشوى،نگردد سفيد واين مثل است

بگير طُرّه مَهْ طلعتىّ و قصّه مخوان         كه‌سَعْد ونَحسْ زتأثير زُهره وزُحَل است[16]

 

و در جاى ديگر مى‌گويد :

رضا به داده بده، و زجبين گره بگشاى         كه‌بر من وتو،دَرِاختيار نَگْشاده است[17]

 

به عزم توبه نهادم، قدح ز كف صد بار         ولى كرشمه ساقى، نمى‌كند تقصير

بارها عزم آن نموده‌ام كه مراقبه و ذكر و توجّه به محبوب را ترك گويم، ولى چه‌كنم؟ كه دوست دست از كششها و نوازشهاى خود بر نمى‌دارد، و مرا هر ساعت به نوعى با الطاف خفيّه و نوازشهايش باز به خويش دعوت مى‌كند، ناچار توبه از توبه مى‌كنم. در جايى مى‌گويد :

به عزم توبه سحر گفتم: استخاره كنم         بهارِ توبه شكن مى‌رسد،چه چاره كنم؟

اگر شبى به زبانم، حديث توبه رَوَد         ز بى طهارتى، آن را به مِىْ غَراره كنم

اگر ز لعل لب يار، بوسه‌اى يابم         جوان شوم ز سر وزندگى دوباره كنم[18]

 

و در جاى ديگر مى‌گويد :

نبسته‌اند دَرِ توبه، حاليا برخيز         كه‌توبه، وقت‌گُل از عاشقى،زبى‌كارى است[19]

 

چو لاله در قدحم ريز ساقيا! مِىِ ناب         كه نقشِ خال نگارم، نمى‌رود ز ضمير

اى دوست! قدح وجود مرا به محبّت  و مشاهدات دو آتشه خود بيآراى و مرا از من بگير و فانى ساز، تا تو را به تو بخواهم، نه به خويشتن؛ كه: «مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ.»[20] : (از تو وصالت را خواستارم؛ و به تو، بر

خودت راهنمايى مى‌جويم؛ پس مرا با نور خويش به سويت رهنمون شو.)

و يا مى‌خواهد بگويد: من از توجّه به عالم كثرات و مظهريّت، كه خال سياه و نشان دهنده پرتوى از جمال توست، نمى‌توانم خلاصى يابم و به نظر استقلالى به آنها ننگرم، مگر آنكه تو وجود مرا غرق مى ناب مشاهده‌ات نمايى، تا بكلّى از خود و كثرات بِرَهَم، وتو را با مظاهر، و محيط به آنها مشاهده نمايم؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ، فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ! مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[21] : (اى خدايى كه با رحمانيّتت ] بر تمام موجودات [ استوار و چيره گشتى، و در

نتيجه عرش ] = موجودات [ در ذاتت غايب گرديده! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.)؛ لذا مى‌گويد :

مِىِ دو سالهُ محبوب چارده ساله         همين بس است، مرا صحبتِ صغير و كبير

منظور از «مِىِ دو ساله» همان شرابى است كه در اثر زياد ماندن، در مستى و از خود بيرون كردنِ آشامنده آن اثرى بسزا دارد، و مراد خواجه از آن همان شهودى است كه عاشق را از خود بگيرد؛ و منظور از «محبوب چارده ساله» همان تجلّيات با طراوت و جذّاب است. چون غالبآ در سنّ چهارده سالگى جوانها، جاذبه و طراوت بيشترى دارند. خواجه با اين دو مثال مى‌خواهد بگويد: مرا صحبت صغير و كبير و كثرات عالم طبيعت و اموال و اولاد و لهو و لعب و زينتهاى دنيا، آرامش خاطر و اطمينان قلب نمى‌دهد، اين ياد پر شور و تجلّيات با طراوت و سرشار اسماء و صفات دوست مى‌باشد كه آرامش و راحتى به من مى‌بخشد و مرا همين بس است؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبّيüهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحبّينَ!»[22] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در

كمال روشنى و انوار روى ] = اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان!).

نگفتمت كه حذر كن، ز زلف او اى دل!         كه مى‌كِشند در اين حلقه، ماه در زنجير

كنايه از اينكه: زلف او و كثرات دامى نيست كه بتوان از آن گريخت، سالك بايد حقيقت عالَم و دوست را از راه ايشان بيابد، و سرّ (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[23] : (و هر

جا باشيد خدا با شماست) و همچنين: (أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ)[24] : (آيا

] براى حقّ بودن [ پروردگارت، همين بس نيست كه مشهودِ هر چيزى است؟!) و نيز :
(ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[25] : (آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد) را مشاهده

نمايد.

در اين حلقه نه تنها خواجه گرفتار است، كه ماه (بلكه همه مخلوقات) هم در زنجير زلفش گرفتارند و به او عشق مى‌ورزند و تسبيح و تحميد مى‌گويند، و در پيشگاهش خضوع و خشوع و سجده مى‌كنند، كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ )[26] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه به سپاس او تسبيح گوى

است، و ليكن شما تسبيح آنها را در نمى‌يابيد.) و همچنين: (للهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ )[27] : (همه آنچه در آسمانها و زمين است تنها براى خدا سجده مى‌كنند.) و

نيز: «وَبِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ.»[28] : (و ] از تو

خواهانم… [ به قدرتت كه با آن بر هر چيزى چيره‌اى، و هر چيزى در برابر آن فروتن و ذليل است.)

بيار ساغر ياقوت فام و دُرِّ خوشاب         حسود گو: كَرَمِ آصفى ببين و بمير

اى دوست!از آن شراب دو آتشه و تَهْ نشين و صاف شده، يعنى از تجلّيات از خود بيرون كننده عاشق، براى اين سوخته دل بياور، و كرم نما و خود را بنمايان، تا آن‌كه نمى‌تواند عنايتت را با من ببيند در ناراحتى بميرد. در واقع خواجه با اين بيان تقاضاى وصال نموده؛ چنانكه در جايى مى‌گويد :

ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار

داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ         كوست درمانِ شيخ و شاب بيار

بزن اين آتش مرا آبى         يعنى آن آتشِ چو آب بيار[29]

 

لذا مى‌گويد :

بنوش باده و عزمِ وصال جانان كن         سخن شنو كه زنندت زبامِ عرش صفير

اى خواجه! و يا اى سالك! مبادا غافل بنشينى و از باده ذكر و مراقبه و توجّه به محبوب بهره‌اى نگيرى و عزم كويش ننمايى؛ زيرا خطابِ (يا أيُّها الإنْسانُ! إنَّکَ كادِحٌ إلى رَبِّکَ كَدْحآ)[30] : (اى انسان! همانا تو با رنج و كوشش به سوى پروردگارت سير

مى‌كنى) با توست، و كلامِ (فَاذْكُرُونى، أذْكُرْكُمْ )[31] : (پس شما مرا ياد كنيد، تا شما را ياد

كنم) تو را دعوت به ديدار مى‌كند؛ پس در دوام ياد او بكوش و آرام مباش كه اگر ثابت قدم باشى، وصالش را در پيش رو خواهى داشت. در جايى مى‌گويد :

چه گويمت؟كه بهميخانه، دوش مست و خراب         سروش عالَم غيبم چه مژده‌ها داده است :

كه اى بلند نظر! شاهبازِ سِدْره نشين!         نشيمنِ تو، نه اين كُنج محنت آباد است

تو را ز كنگره عرش، مى‌زنند صفير         ندانمت، كه در اين دامگه چه افتاده‌است؟![32]

 

حديث توبه، در اين بزمگه مگو واعظ!         كه ساقيانِ كمان ابرويت زنند به تير

گويا مى‌خواهد در اين بيت نصيحتى هم به واعظ بنمايد و بگويد: در بزمگه و
ضيافت خانه دنيا كه جاى درك كمالات است، سخنِ توبه از باده نوشى به پيش مياور، كه تجلّيات اسمائى و صفاتى و جمالى و جلالى حضرت دوست (اگر به تو هم عنايت شود) نمى‌گذارند بر اين گفتار استوار باشى، به يك لحظه جذبت مى‌نمايند و دل مى‌ربايند، ديگر بار مى‌كُشندت.

چه جاى گفته خواجو و شعر سلمان است         كه شعر حافظ شيراز بِهْ ز شعر ظَهير

در اين بيت خواجه سه نفر از شعراى معاصر خود را به نامهاى: «خواجوى ابوالعطا محمود بن علىّ بن محمود كرمانى» و «سلمان ساوجىّ» و «ظهيرالدّين عبدالله بن عمر شَفْرُوحى» ذكر نموده و اشعار خود را از ايشان برجسته‌تر دانسته. و الحقّ چنين است؛ زيرا آنهايى كه بعد از خواجه آمده‌اند امكان دارد در مقامات علمى و عملى برجستگى بيشترى داشته باشند، ولى همه خود را در امر شاعرى و بيانات معنوى در قالب شعر شاگرد وى به حساب آورده‌اند.[33]

 

 

[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب النّصيحة، ص381.

[2]

[3] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.

[4] ـ نهج البلاغه، خطبه 42.

[5] ـ نهج البلاغه، حكمت 21.

[6] ـ نهج البلاغه، حكمت 118.

[7] ـ بحار الانوار، ج77، ص22.

[8] ـ نساء : 77.

[9] ـ توبه : 38.

[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص202.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 247، ص200.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 12، ص46.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 69، ص84.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 388، ص289.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص79.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[22] ـ بحارالانوار، ج94، ص148 ـ 149.

[23] ـ حديد : 4.

[24] ـ فصّلت : 53.

[25] ـ فصّلت : 54.

[26] ـ اسراء : 44.

[27] ـ نحل : 49.

[28] ـ اقبال الاعمال، 706.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.

[30] ـ انشقاق : 6.

[31] ـ بقره : 152.

[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

[33] ـ به مقدمه جلد اوّل رجوع شود نام برخى از آنان را برده‌ايم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا