- غزل 303
گر بود عمر به ميخانه روم بار دگربجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
خرّم آن روز كه با ديده گريان بروم تا زنم آبِ در ميكده يكبار دگر
معرفت نيست در اين قوم خدايا مددى تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
عافيت مىطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طُرّه طرّار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ كبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر
راز سربسته ما بين كه به دستان گفتند هر زمان با دف و نى بر سر بازار دگر
يار اگر رفت وحق صحبت ديريننشناخت حاش لله كه روم من ز پى يار دگر
هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت كندم قصد دل زار به آزار دگر
باز گويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر
از بيشتر ابيات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه پس از وصال به فراق مبتلا شده و دوباره اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار و تقاضاى وصال نموده و مىگويد :
گر بود عمر، به ميخانه رَوَم بارِ دگر بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر
چنانچه از زندگى نصيبى داشته باشم و بار ديگر دوست را با مظاهر، و يا از طريق آنان كه ميخانه و جامع اسماء و صفات و تجلّياتش مىباشند، مشاهده نمايم كه (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (و هيچ چيزى نيست مگر
اينكه گنجينههايش نزد ماست، و ما جز به اندازه معيّن آن را ]به عالم خَلْق [ فرو نمىفرستيم.) خدمت هيچ كس، جز اهل ميخانه و آنان كه به اين راز راه يافتهاند را نخواهم گزيد، و يا جز به تربيت ميخانه و طالبين كمال نخواهم پرداخت. در جايى مىگويد :
من دوستدارِ روى خوش و موى دلكشم مدهوشِ چشمِ مست و مِىِ صافِ بىغشم
بختار مددكندكهكشمرَخت،سوىِدوست گيسوى حور گَرْد فشاند ز مفرشم
گفتى: ز سرِّ عهدِ ازل نكتهاى بگوى آنگه بگويمت، كه دو پيمانه دركشم[2]
و رندان را آگاهى مىدهم كه :
شهرىاست پر حريفان،از هر طرف نگارى ياران! صلاىِ عشقاست،گر مىكنيد كارى
چشم فلك نديده، زين خوبتر حريفى در دام كس نيفتد، زين خوبتر شكارى[3]
خرّم آن روز كه با ديده گريان بروم تا زنم آبِ درِ ميكده يك بار دگر!
خوشا! روزى كه با ديده اشكبار، از تعلّقات و توجّهات به غير او طهارت نموده و آمادگى براى گرفتن شراب مشاهدات پيدا نمايم، و چون گذشته ديده دل به ديدار دوست بگشايم، و او را با مظاهر، كه ميخانهاش مىباشند، مشاهده نمايم و باز به مستى گرايم. در جايى مىگويد :
بازكشيكدمعنان،اىتُرك شهرآشوب من! تا ز اشك چهره، راهت پر دُرّ و گوهر كنم
شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم؟[4]
معرفت نيست در اين قوم، خدايا! مددى تا برم گوهر خود را، به خريدار دگر
خواجه در اين بيت بيانش نسبت به دو بيت گذشته عوض شده مىگويد : محبوبا! گوهر معرفتم آموختهاى، ولى اهل دلى و خريدارى را نمىيابم تا گوهر خود را به آنان بسپارم. به گفته خواجه در جايى :
يارى اندر كس نمىبينم، ياران را چه شد؟ دوستى كِىْ آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى برنخاست عندليبان را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
كس نمىگويد: كه يارى داشت حقّ دوستى حقشناسان را چه حالافتاد وياران را چهشد؟[5]
گوهر شناسى بفرست تا آنچه يافتهام به فرمان تو به ايشان بگويم؛ كه خود فرمودهاى: (وَأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ )[6] : (وامّا نعمت پروردگارت را بازگوى.)
عافيت مىطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طُرّه طرّارِ دگر
عافيت طلبى مرا بر آن مىدارد كه چون به قرب و وصال دوست راه يافتم، باز به عالم عنصرى خود نظر داشته باشم، ولى چه مىتوان كرد كه غمزه شوخين وزلف طرّار و سركش و جمال و جلالش قصد نابودى و فناى مرا دارند و مىخواهند از من هيچ باقى نگذارند؛ لذا به كُشتن و نابودىام دست مىزنند. در واقع، با اين بيان عاشقانه تمنّاى ديدار دوباره را مىنمايد؛ در جايى مىگويد :
دوش مىآمد و رخساره، برافروخته بود تا كجا، باز دلِ غمزدهاى سوخته بود
كفر زلفش، رَهِ دين مىزد و آن سنگين دل در رهش، مشعله از چهره برافروخته بود
جانِ عشّاق،سپندِ رُخِ خود مىدانست و آتش چهره،بر اين كار برافروخته بود[7]
گر مساعد شَوَدم، دايره چرخ كبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر
گويا مىخواهد بگويد: در گذشته با صد خونِ دل دوست مرا به ديدارش نايل ساخت و هنوزش سير نديده از ديده دلم غايب گشت. چنانچه مرا عمرى باشد و گردش شب و روز و اسباب و مسبّبات عالم با من مساعدت نمايد، به نيستى و فناى خويش راه خواهم يافت و باز به طريقى به ديدارش نايل خواهم شـد. به گفته
خواجه در جايى :
طالع اگر مدد كند، دامنش آوَرَم به كف گر بكَشَدزهى طرب!ور بكُشَدزهى شرف!
حافظ! اگر قدم زنى در رَهِ خاندان به صدق بدرقه رَهَت شود، همّتِ شحنةُ النّجف[8]
و در جايى پس از رسيدن به چنين مشاهدهاى مىگويد :
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز تو را بهكام خود و با تو خويش را دمساز
چه فتنه بود كه مشّاطه قضا انگيخت كه كرد نرگس مستش، سيه به سرمه ناز؟
بدينسپاسكه مجلس منوّراست بهدوست گرت چو شمع بسوزند، پاى دار و بساز[9]
راز سربسته ما بين كه به دَستان گفتند هر زمان با دَفْ و نِىْ بر سر بازار دگر
ما هر چه راز عشق خود را مخفى و از نااهلان مستور مىداشتيم، ولى (از جايى كه عشق را نمىتوان پنهان داشت؛ اگر زبان نگويد، قلم مىنويسد؛ و اگر قلم ننويسد، اشك چشم آن را ظاهر مىسازد.) چنان پرده از سرّ ما برداشته شد كه هر زمان هر كس به طريقى آن را به ديگرى افشا مىنمود، و در نتيجه رسواى جهان شديم. در جايى به افشاى اشك چشم اشاره نموده و مىگويد :
گر كُمَيْتِ اشك گلگونم نبودى تُنْدْرُو كِىْ شدى پيدا به گيتى، رازِپنهانم چو شمع[10]
يار اگر رفت و حَقِ صُحبتِ ديرين نَشِناخت حاش لله! كه رَوَم، من ز پى يار دگر
گر چه دوست حقوق صحبت و انس ازلى، و يا ديدار گذشته در اين عالم را نديده گرفت، و مرا به سبب آمال و اعمال و انديشههاى عالم بشرىام از ديدارش
محروم ساخت؛ كه: «وَأنَّکَ لا تَحْجُبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ ]تَحْتَجِبَهُمُ[ الأعْمالُ ] خ ل : الآمالُ [دُوَنَکَ، وَقَدْ عَلِمْتُ أنَّ أفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إلَيْکَ عَزْمُ إرادَةٍ يَخْتارُکَ بِها…»[11] : (و براستى كه
تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه اعمال ] يا: آرزوهاى [شان، آنها را از تو محجوب ساخته، و مىدانم برترين توشه كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، اراده استوارى است كه تنها تو را برگزيند…) و به گفته خواجه در جايى :
حجابِ چهره جان مىشود، غبارِ تنم خوشا دمى،كه ازاين چهرهپردهبرفكنم!
چگونه طَوْف كنم در فضاىِ عالَمقدس چو در سراچه تركيبِ تختهْبندِ تنم؟![12]
ولى من آن نِيَم كه دل از مِهرش برگيرم و طريقه ديگرى جز محبّت او را اختيار نمايم، تا به ديدارش نايل آيم.
هر دم از درد بنالم، كه فلك هر ساعت كُنَدم قصد دلِ زار، به آزار دگر
هر ساعت، درد اشتياق و عشقم به طريقى به فريادم مىآورد و بر دل ريشم نمكى ديگر مىپاشد، و خلاصه آنكه، عالَم طبيعت و كثرات و مظاهر، عوض آنكه به اين سوخته دل، ترحّمى بنمايند و پرده از مظهريّت خويش بردارند و يار را از طريق خود و بى واسطه به من بنمايانند، به ظلمت و تاريكى خود مىافزايند و بيش از گذشته به آزار دل من مىكوشند.
در نتيجه مىخواهدبگويد:انتظار ديدار دوست، مرا در ناراحتى نگاه داشتهاست. به گفته خواجه در جايى :
به چشم كردهام ابروى ماه سيمايى خيالِ سبز خطى، نقش بستهام جايى
سرمزدست شد وچشمِانتظارمسوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى
مكدّراست دل،آتش بهخرقهخواهم زد بيا ببين، تو اگر مىكنى تماشايى[13]
ولـى :
باز گويم: نه در اين واقعه، حافظ تنهاست غرقه گشتند در اين باديه، بسيار دگر
از طرفى با خود مىگويم: تنها تو نيستى كه بدين مصيبت و هجران دوست گرفتارى، بسيارى از اهل طريق به درد تو مبتلايند و به ظلمت عالم طبيعت از ديدن حقيقت دور ماندهاند؛ كه: «إنَّ الدُّنْيا بَحْرٌ عَميقٌ، وقَدْ هَلَکَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ.»[14] : (همانا دنيا
درياى ژرفى است و مردمان بسيارى در آن به هلاكت رسيدهاند.).
چاره اين است كه :
ما برآريم شبى، دست و دعايى بكنيم غمِ هجران تو را چاره ز جايى بكنيم
دلِ بيمار شد از دست، رفيقان! مددى تا طبيبش به سرآريم و دوايى بكنيم
آنكه بىجرمبرنجيد وبهتيغم زد ورفت بازش آريد خدا را، كه صفايى بكنيم[15]
[1] ـ حجر : 21.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 450، ص329.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 579، ص415.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص331.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 272، ص216.
[6] ـ ضُحى : 11.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 181، ص155.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص242.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص678 .
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص297.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.
[14] ـ بحارالانوار، ج6، ص250، از روايت 87.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص321.