غزل  302

عاشق زارم مرا با كفر و با ايمان چه‌كاركشته يارم مرا با وصل و با هجران چه‌كار

از لب جانان نمى‌يابم نشان زندگى         پس‌مرا اى‌جان‌من با جان بى جانان چه‌كار

كشته عشقم مرا از شحنه دوران چه غم         مفلس عُورم مرا با زمره ديوان چه‌كار

قبله ومحراب من ابروى دلداراست وبس         اين‌دل‌شوريده را با اين چه‌و با آن چه‌كار

چون كه اندر هر دو عالم يار مى‌بايد مرا         بابهشت ودوزخ و با حور و باغلمان چه‌كار

هر كه از خود شد مجرّد در طريق عاشقى         از غم ودردش چه‌آگاهى‌و با درمان‌چه‌كار

صورتايوان چه خواهى سيرت مردان گزين         مرد عاشق پيشه را با صورت‌ايوان چه‌كار

حافظا گر عاشق و مستى دگر ره باز گوى         عاشق زارم مرا با كفر و با ايمان چه كار

خواجه در اين غزل، با بيانات شيواى خود اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده، و از شدّت عشق خود به او سخن مى‌گويد.

عاشقِ زارم، مرا با كفر و با ايمان چه كار؟         كشته يارم، مرا با وصل و با هجران چه كار؟

آرى، سالك تا از خودى و خوديّت و دوبينى بيرون نشود، گرفتار كشاكش كفر و ايمان، و وصل و هجران است؛ و چون از آن دو خلاصى يافت، همه ايمان و همه وصل خواهد ديد. و تنها چيزى كه او را از آن دو صفت ناپسند بيرون مى‌كند و ريشه آن را مى‌سوزاند، آتش عشق معشوق حقيقى است كه در جمال و كمال يكتا مى‌باشد. مى‌گويد: چنانچه دوست، عاشقى فريفته چون مرا به خود راه دهد، به نيستى خود راه خواهم يافت، و همه ايمان مى‌گردم و ديگر مرا با كفر و ايمان، و وصل و هجران كارى نخواهد بود.

و ممكن است بخواهد بگويد ]به اعتبار بيت آينده [ من به فنا دست يافته‌ام، اكنون نظرى ديگر از دوست مى‌طلبم، تا به بقا و حيات ابدم راه دهد.

ولى افسوس! كه :

از لبِ جانان نمى‌يابم نشانِ زندگى         پس مرا اى جان من! با جانِ بى‌جانان چه‌كار؟

چون دوست جلوه كند و از لب و جلوه حيات بخشش به عاشقى چون من
زندگى تازه بخشد، ديگر نشان زندگى در خود نمى‌يابم و بكلّى فانى در معشوق خواهم شد. محبوبا! عنايتى فرما تا جان به پايت سپارم، مرا جانِ بى‌جانان چه سود؟ كه: «] إلهى!  [ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[1] : (] بار الها! [ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى

يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟ قطعآ هر كس به جاى تو، به غيرت خرسند شد، نوميد گشت، و هر كه با نافرمانى و سركشى از تو روگردان شد، زيان برد.)

و يا بخواهد بگويد: حيات من، در زندگى با جانان و بقاى به اوست، و چون جانان، مرا حيات ابد و شربت بقاء ندهد، حيات و زندگى مرا چه فايده؟

كشته عشقم، مرا از شحنه دوران چه غم؟         مفلس عُورم، مرا با زمره ديوان چه كار؟

محبوبا! چنانچه اين عاشق و كشته و مفلس تهيدست و به فقر ذاتى خود پى برده را به خود راه دهى، چه كارش با زاهد؟ و چه غمش از داروغه دوران و دشمنان و زمره ديوان؟

آرى آن كه به دوست پيوست، ترس و وحشت و ناراحتى و حزنى نخواهد داشت؛ كه: (فَمَنْ تَبِعَ هُداىَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[2] : (پس هر كس از

راهنمايى من پيروى نمايد، نه ترسى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.) و نيز : (بَلى، مَنْ أسْلَمَ وَجْهَهُ للهِِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[3]  :

(بله، هر كس روى و تمام وجود خويش را به خدا سپارد، و نيكوكار باشد، پاداشش نزد پروردگارش محفوظ بوده، و نه ترسى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.) و
همچنين: (فَمَنْ آمَنَ وَأصْلَحَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[4] : (پس هر كس ايمان

آورده و ] عمل خويش را  [اصلاح نمايد، نه ترسى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.) و يا: (فَمَنِ اتَّقى وَأصْلَحَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلاهُمْ يَحْزَنُونَ )[5] : (پس هر كس

تقوا را پيشه ساخت و ] عمل خويش را [ اصلاح نمود، نه ترسى بر ايشان است و نه اندوهگين مى‌شوند.) چنين كسى از شيطان و اتباعش هراسى ندارد، كه گفت : (وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[6] : (و حتمآ همه آنان، جز بندگان

مُخلَص و پاك به تمام وجود را گمراه خواهم نمود)؛ زيرا حضرت دوست با كلام خويش كه: (إنَّ هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، إلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الغاوينَ )[7] : (همانا اين راهى است كه بر من راست و استوار مى‌باشد، بدرستى كه تو را

بر بندگانم تسلّطى نيست، مگر گمراهانى كه پيروى‌ات نمايند.) به گفتار انحصارى او جواب فرمود، تا او و ما آگاه گرديم كه هر كس بنده حقّ گردد، شيطان را بر او تسلط نخواهد بود. زيـرا :

قبله و محراب من، ابروى دلدار است و بس         اين‌دل شوريده را با اين چه و با آن چه‌كار؟

آن كه دلدارش دل ربايد و دوست را با همه مظاهر مشاهده كند، و جمال محبوب، قبله گاه و محرابش گردد و جز دوست نبيند، با اين و آنش چه كار؟ او سخنش اين گونه است، كه: «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟!»[8] : (آيا براى غير تو ظهورى است كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟!)

خواجه هم مى‌گويد: تا زمانى به مظاهر به نظر استقلال مى‌نگرم، كه تو را با ايشان و محيط به آنان (با ديده دل) نبينم، و چون جمال تو را با مظاهر مشاهده كنم، ديگر قبله‌گاه و محراب عبادت خود را در نماز و غيره، جز تو قرار نخواهم داد، چنانكه در باره بندگان خاصّت فرموده‌اى: «اُولئِکَ الَّذينَ نَظَرُوا إلَى المَخْلُوقينَ بِنَظَرى إلَيْهِمْ، وَ لا ]ظ  : لَمْ [ يَرْفَعُوا الحَوآئِجَ إلَى الخَلْقِ.»[9] : (آنان، كسانى هستند كه به مخلوقات همان‌گونه كه من

مى‌نگرم، نگريسته، و خواسته‌هايشان را به سوى خلق نمى‌برند.) و نيز: «وَلا يَشْغَلُهُمْ عَنِ الله شَىْءٌ طَرْفَةَ عَيْنٍ.»[10] : (هيچ چيزى به اندازه چشم بر هم زدنى آنان] اهل آخرت [ را از

خدا مشغول نمى‌كند)، و يا: «لا أرى فى قَلْبِهِمْ شُغْلاً لِمَخْلُوقٍ.»[11] : (هيچ چيز ايشان را از خدا لحظه‌اى باز نمى‌دارد) و همچنين: «مُونِسُهُمْ… مُناجاتُهُمْ مَعَ الجَليلِ الَّذى فَوْقَ عَرْشِهِمْ.»[12]  :

(انيس و مونسشان… مناجات با خداوند بزرگى است كه بالاى عرش ايشان است.) لذا مى‌گويد :

چون كه اندر دو عالم، يار مى‌بايد مرا         با بهشت ودوزخ و با حور و با غلمان چه‌كار؟

چون دوست بخواهد در اين عالم و آن عالم، سر و كار من با او باشد، مرا با بهشت و دوزخ و حور و غلمان چه كار؟ و چرا عبادات خويش را براى رسيدن به آنها و ترس از جهنّم بجاى آورم؟ دوست را با همه مظاهر اين عالم و آن عالم مى‌توان ديد، جداى از هيچ يك از آنها نبوده و نيست. و چون او را داشته باشم، همه نعمتها را دارا، و از عذابش هم كه مظهر جلال اوست، بركنار خواهم بود؛ كه : (فَأَيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ)[13] : (پس هر جا روى كنيد، همانجا روى ] =اسماء و صفات [

خداست.)، همچون حضرت ابراهيم 7 كه بعد از بى‌اعتنايى به طلوع و غروب ستاره و ماه و خورشيد و اعتبارى دانستن آنها، فرمود: (إنّى وَجَّهْتُ وَجْهى لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرضَ…)[14] : (همانا من روى و تمام وجودم را به سوى كسى نمودم كه

آسمانها و زمين را ابتداءآ و نه از روى نمونه پديد آورد…)، و نيز خداوند به رسولش 9 فرمود: (لا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهآ آخَرَ، لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[15] : (با خدا، خداى ديگرى را مخوان، كه معبودى جز او نيست و هر چيزى

جز روى ] =اسماء و صفات [ او نيست و نابود است، و فرمان دادن مخصوص او، و به سويش باز گردانده مى‌شويد.)، و همچنين حضرت صادق 7 فرمود: «ألْعِبادَةُ ] العُبّادُ [ ثَلاثَةٌ: قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ ـعزّوَجَلَّ ـ خوْفآ، فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ؛ وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ ـتَبارَکَ وَتَعالى ـ طَلَبَ الثَّوابِ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الاُجَرآءِ؛ وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ ـ عَزَّ وَجَلَّ ـ حُبّآ لَهُ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الأحْرارِ، وَهِىَ أفْضَلُ العِبادَةِ.»[16] : (عبادت ] يا عبادت كنندگان  [سه گونه‌اند: گروهى خداوند ـعزّ وجلّ  را از

روى ترس مى‌پرستند، كه اين عبادت بردگان است؛ و گروهى خداوند ـ تبارك و تعالى ـ را براى رسيدن به ثواب پرستش مى‌كنند، كه اين عبادت مزد بگيران مى‌باشد، و گروهى خداوند ـعزّ وجلّ ـ را از روى دوستى و محبّت عبادت مى‌كنند، كه اين عبادت آزادگان، و بهترين عبادت مى‌باشد.)

هر كه از خود شد مجرّد در طريق عاشقى         از غم و دردش چه آگاهىّ و با درمان چه‌كار؟

اى خواجه! و اى آنان كه طالب دوست حقيقى مى‌باشيد! ديدن غم و درد و درمان خواستن، تا وقتى است كه قدم در طريق عاشقى نگذاشته‌ايد، و عشق او، شما را از خود نگرفته باشد. چون از خود بيرون شديد، ديگر درد و غم نمى‌بينيد، و
بجز دوست و عشقِ به جمال او كارى نخواهيد داشت، و همواره خواهيد گفت : «إلهى!… ما أطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ، فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإبْعادِکَ.»[17] : (معبودا! چه

خوش است طعم محبّتت! و چه گواراست شربت قُربت! پس ما را از راندن و دور نمودن از درگاهت در پناه خويش آر.) در جايى مى‌گويد :

با مدّعى مگوييد اسرار عشق و مستى         تا بى‌خبر بميرد، در رنج خودپرستى

خار ار چه جان بكاهد، گُل عذر آن بخواهد         سهل است تلخى مِىْ، در جنبِ ذوق مستى[18]

صورت ايوان چه خواهى؟ سيرت مردان گزين         مردِ عاشق پيشه را، با صورت ايوان چه كار؟

اى آن كه طريق دوست را اختيار نموده‌اى و عاشقى پيشه خود ساخته‌اى! تو را با ظواهر عالم دنيا چه كار؟ طريقه مردان حقّ اختيار كن و به تحليه و تجليه باطن خود بپرداز، تا تو را با عالم حقيقت و قرب دوست اُنسى حاصل آيد؛ كه: «إلهى! مَن ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[19]  :

(بار الها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!) به گفته خواجه در جايى :

بنده پير خراباتم، كه درويشان او         گنج را از بى‌نيازى، خاك بر سر مى‌كنند

خانه خالى كن دلا! تا منزل جانان شود         كاين هوسناكان،دل وجان جاى‌ديگر مى‌كنند[20]

حافظا! گر عاشق و مستى، دگر رَهْ بازگوى :         عاشق زارم، مرا با كفر و با ايمان چه كار؟

خواجه با بيت ختم، به سخن مطلع غزل بازگشته و به خود خطاب مى‌كند كه : اگر حقيقتآ عاشق و مست ديدار دوست مى‌باشى، دگر بار سخن نخستين خود را بازگوى؛ كه: (إنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنَا اللهُ، ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ، أنْ لا تَخافُوا، وَلا تَحْزَنُوا، وَأَبْشِرُوا بِالجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[21] : (همانا آنان كه گفتند: «پروردگار ما

خداست»، و سپس پايدارى ورزيدند، فرشتگان بر ايشان نازل شده ]و مى‌گويند : [كه نترسيد و اندوهگين نشويد، و مژده باد شما را به بهشتى كه بدان نويد داده مى‌شديد.)

[1] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[2] ـ بقره : 38.

[3] ـ بقره : 112.

[4] ـ انعام : 48.

[5] ـ اعراف : 35.

[6] ـ حجر : 39 و 40.

[7] ـ حجر : 42.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[9] ـ بحار الانوار، ج77، ص20 ـ 21.

[10] و 3 ـ بحار الانوار، ج77، ص24.

[11]

[12] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص؟؟؟.

[13] ـ بقره : 115.

[14] ـ انعام : 79.

[15] ـ قصص : 88.

[16] ـ وسائل الشّيعة، ابواب مقدّمة العبادات، باب9، ج1، ص45، روايت 1.

[17] ـ بحار الانوار، ج94، ص151 .

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386 .

[19] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص210.

[21] ـ فصّلت : 30.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا