• غزل  298

 ساقيا مايه شباب بياريك دو ساغر شراب ناب بيار

داروى درد عشق يعنى مى         كوست درمان شيخ و شاب بيار

آفتاب است و ماه و باده و جام         در ميان مه آفتاب بيار

غم دوران مخور كه رفت و نرفت         نغمه بربط و رباب بيار

مى‌كند عقل سركشىّ تمام         گردنش را ز مى طناب بيار

بزن اين آتش مرا آبى         يعنى آن آتش چو آب بيار

گل اگر رفت گو به شادى رو         باده نابِ چون گلاب بيار

غلغل قُمرى ار نماند رواست         قلقل شيشه شراب بيار

يا صواب است يا خطا خوردن         گر خطا هست وگر صواب بيار

وصل او جز به خواب نتوان ديد         دارويى كوست اصل خواب بيار

گرچه مستم سه چار جام دگر         تا به كلّى شوم خراب بيار

يك دو رطل گران به حافظ ده         گر گناه است وگر ثواب بيار

 از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه از ديدار و تجلّيات دوست بهره‌مند بوده، تمنّاى تجلى كامل‌تر و پر شورترى را داشته تا به كلّى از خويش برهد. شاهد بر اين امر، بيت اوّل و يازدهم غزل است. و گويا مرادش از «ساقى»، در مطلع غزل محبوب باشد، و يا ممكن است منظور استاد بوده باشد. مى‌گويد :

 ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار

داروى عشق، يعنى مِىْ         كوست درمانِ شيخ و شاب بيار

محبوبا! از شراب تجلّيات دو آتشه و پر شورت به اين عاشق مست سرگشته خويش عنايت نما، تا به كلّى از خود بيرون شود و به جوانى گرايد. نه تنها شراب مشاهداتت داروى درد من مى‌باشد، كه عاشقان پير و جوانت را اين دارو درمان است و از غم و اندوه و انديشه‌هاى باطل مى‌رهاند و در اين عالم و عالم باقى، آسوده خاطر خواهد نمود؛ كه: «يا مَنْ أَنْوارُ قُدسِهِ لاَِبْصارِ مُحبِّيهِ رائِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْمُحبّينَ!»[1] : (اى ] خدايى  [كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى است! و انوار رويش ] = اسماء و صفات [ براى قلوب عارفانش شوق آور و نشاط انگيز مى‌باشد! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى منتهاى مقصود محبّان!) در جايى مى‌گويد :

 شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

نگه كردن به درويشان منافىّ بزرگى نيست         سليمان‌با چنان حشمت نظرهابود با مورش[2]

آفتاب است و ماه و باده و جام         در ميانِ مه، آفتاب بيار

 آرى، موجودات عالم طبيعت، بلكه تمام مظاهر اين عالم و عالم باقى، به منزله جامى هستند كه يار در آنان جلوه‌گر، و خورشيد جمالش در آنها نورافشانى مى‌كند و اگر آنها خودنمايى مجازى و كمالات ظاهرى هم دارند، به اوست.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: آفتاب جمالت را از طريق جمال ماه گونه مظاهرت به من بنمايان؛ زيرا جمال تو به منزله باده‌اى مى‌باشد كه جام موجودات به آن قائم و برقرارند؛ كه: «وَبِأَسْمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ ] مَلاََتْ [ أَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ… وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أَضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[3] : (و ] از تو مسئلت دارم [ به اسمائت كه بر اركان و شراشر هر چيزى غلبه نموده ] آن را پر كرده است [ … و به نور وجهت ] = اسماء و صفات [ كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى پاك و مقدّس!) در جايى خبر از دست يافتن به اين مشاهده داده و مى‌گويد :

 صبا، وقت سحر بويى ز زلف يار مى‌آورد         دل شوريده ما را ز نو در كار مى‌آورد

فروغ ماه مى‌ديدم ز بامِ قصر او روشن         كه روى از شرم او خورشيد بر ديوار مى‌آورد

خوش آن وقت‌وخوش آن‌ساعت كه آن‌زلف گره‌بندش         بدزديدى چنان دلها كه خصم اقرار مى‌آورد![4]

غم دوران مخور، كه رفت و نرفت         نغمه بربط و رُباب بيار

در اين بيت به خود و يا سالكين خطاب نموده و مى‌گويد: اى خواجه! و يا اى سالك! در فكر رو آوردن و پشت كردن دنيا، و از دست شده و نشده اين جهان مباش كه صفت اولياى خدا چنين است: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ )[5] : (تا هرگز بر آنچه از دستتان رفته اندوهگين نگشته، و بر آنچه به شما عطا نموده، شادمان نگرديد.) در اين انديشه باش كه با اعمال صالحه خود الطاف حضرت دوست شامل حالت شود، و شور و شوق بيشترى در تو پيدا گردد و در نتيجه به مشاهده‌اش دست يابى. در جايى مى‌گويد :

غم زمانه كه هيچش كران نمى‌بينم         دواش جز مِىِ چون ارغوان نمى‌بينم

دراين خمار كسم‌جرعه‌اى‌نمى‌بخشد         ببين كه اهل دلى در جهان نمى‌بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير         چرا كه طالع‌وقت آنچنان نمى‌بينم[6]

مى‌كند عقل، سركشىّ تمام         گردنش را ز مِىْ طناب بيار

اى دوست! با تمام وجود تو را مى‌طلبم و مى‌خواهم، ولى عقل در اين امر و اراده، با من همراهى نمى‌كند، از مِىْ مشاهداتت به او هم عنايت بنما تا به مستى گرايد؛ كه: «وَلاََسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاََقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[7] : (و هر آينه عقلش را غرقه معرفتم نموده و خود به جاى عقلش قرار مى‌گيرم.) و با من همراهى نموده، و از مشكلات و ناهمواريهاى طريق نهراسم، همان گونه كه بندگان خاصّت نمى‌هراسند.

 بزن اين آتش مرا، آبى         يعنى آن آتشِ چو آب بيار

 محبوبا! به آتش درونى‌ام كه از عشقت مشتعل ساخته‌اى، آبى از شراب دو آتشه از خود بيرون كننده‌ات بزن، تا آرامشى بيابم. در جايى مى‌گويد :

 ببرد از من قرار و طاقت و هوش         بت سنگين دل سيمين بناگوش

ز تاب آتش سوداى عشقش         بسان ديگ دايم مى‌زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر         گرش همچون قبا گيرم در آغوش

دواى تو دواى توست حافظ         لب نوشش لب نوشش لب نوش[8]

گل اگر رفت، گو به شادى رُو         باده ناب چون گلاب بيار

 منظور خواجه از «باده ناب چون گلاب» همان شراب ته نشين شده و صاف و بدون كدورت است كه مستى را دو چندان مى‌كند. گويا وى تجلّى پر شور و نابود كننده‌اى كه خودى در آن وجود نداشته باشد، مى‌طلبد و مى‌گويد: معشوقا! چنانچه به رفتن مايلى و نمى‌خواهى (چون به كلى از خود بيرون نگشته‌ام ) همواره با من باشى به شادابى برو، امّا بار ديگر چون تجلّى نمودى، پر شورتر تجلّى بنما، كه مرا بكلّى از من بگيرى و همواره به ديدارت بهره‌مند باشم. در جايى مى‌گويد :

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر         خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

بعد از اين‌چهره زرد من وخاك درِ دوست         باده پيش آور و اين جان غم آباد ببر[9]

غلغل قُمرى ار نماند، رواست         قلقل شيشه شراب بيار

محبوبا! اگر من پاى‌بند به صداهاى خوش مظاهر مجازى نيستم و توجهى به آن ندارم، نغمه جان بخش تو را كه در آفرينش پيچيده مى‌طلبم. بيا و مرا با ارائه كلام شيرينت از خويش بيرون كن؛ كه: «أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً، وَاُكَلِّمُهُمْ كُلَّما نَظَرْتُ إِلَيْهِمْ، وَأَزيدُ فى مُلْكِهِمْ سَبْعينَ ضِعْفآ، وَإِذا تَلَذَّذَ أَهْلُ الْجَنَّةِ بِالطَّعامِ وَالشَّرابِ، تَلَذَّذَ اُولئِکَ بِذِكْرى وَكَلامى وَحَديثى.»[10] : (و در هر روز هفتاد بار به ايشان ] بندگان خاص  [مى‌نگرم، و در هر نگاه باايشان سخن مى‌گويم، و در سلطنتشان هفتاد برابر مى‌افزايم، و هنگامى كه بهشتيان از خوراكى و پوشاكى لذّت مى‌برند، اينان به ياد و كلام و گفتارم متلذّذ مى‌شوند.) و نيز : «وَلاَ أَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهى، وَلاَُنْعِمُهُمْ بِأَلْوانِ التَّلَذُّذِ مِنْ كَلامى.»[11] : (و روى از ايشان ] زاهدان حقيقى [ نمى‌پوشم، و ايشان را از انواع لذّتهاى كلامم بهره‌مند مى‌نمايم.)

يا صواب است يا خطا، خوردن         گر خطا هست و گر صواب، بيار

محبوبا! من از طريقه و راه خود، كه صراط انبيا و اوليا : مى‌باشد؛ كه: (إِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ، صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ )[12] : (ما را به صراط مستقيم و راه راست هدايت نما، راه آنان كه نعمت ] ولايتت [ را بر آنان ارزانى داشتى.) دست نخواهم كشيد، خواه زاهد قشرى آن را صواب و استوار پندارد، و خواه خطا. شراب مشاهداتت را دو چندان كن و بياور، كه آن عين صواب و دينِ فطرى است كه : (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[13] : (پس مستقيم و استوار رويت را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن خلق نمود، تغيير و تبديلى براى آفرينش الهى نيست، اين همان دين استوار است، ولى بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) در جايى مى‌گويد :

خداى را به مِىْام شستشوى خرقه كنيد         كه من نمى‌شنوم بوى خير از اين اوضاع

ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم         بساز رود و غزل گوى با سرود و سماع[14]

وصل او، جز به خواب نتوان ديد         دارويى كوست اصلِ خواب بيار

آرى، وصال دوست را جز با چشم دل نتوان ديد؛ كه: «رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاْيمانِ.»[15] : (قلبها او را با ايمان حقيقى مى‌بينند.) با ديده ظاهر كجا ممكن است او را مشاهده نمود؛ كه: «لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ.»[16] : (هرگز چشم‌ها قادر نيستند او را با ديد ظاهرى مشاهده نمايند.)، تا ديده ظاهر از تعلّقات اين عالم به واسطه خوابيدن، و يا تجافى و كناره گرفتن از آن، پوشيده نگردد، ديده باطن او را مشاهده نخواهد كرد؛ پس وصل او را جز به خواب، كه چشم پوشيدن و كناره گرفتن از جهان و يا بسته شدن ديده ظاهر است، نتوان ديد. اى دوست! دارويى بياور كه ديده ظاهر به خواب رود، و يا از عالم گسسته گردد، تا با ديده دل و حقايق ايمان تو را مشاهده كنم. در جايى مى‌گويد :

من گدا و تمنّاى وصل تو هيهات         مگر به‌خواب ببينم جمال ومنظر دوست[17]

گر چه مستم، سه چار جامِ دگر         تا به كلّى شوم خراب، بيار

اى دوست! اگر چه در مستى بسر مى‌برم، امّا محتاج چند جام ديگر از تجلّياتت مى‌باشم، آن را به من عنايت نما، تا به كلّى از تعلّقات بيرون شوم و به قرب تو راه يابم. در جايى مى‌گويد :

بفكن بر صف رندان نظرى بهتر از اين         بر در ميكده ميكن گذرى بهتر از اين

در حق من لبت آن لطف كه مى‌فرمايد         گرچه‌خوب‌است‌وليكن‌قَدَرى‌بهتر ازاين[18]

يك دو رطل گران به حافظ دِهْ         گر گناه است وگر ثواب بيار

محبوبا! من عاشقى هستم كه در خمارى از تجلّيات گذشته بسر مى‌برم. دو پيمانه‌اى از شراب پر شورت به من عنايت بنما تا از خمارى بِرَهَم، خواه زاهد آن را گناه پندارد، و يا ثواب؛ زيرا :

من ترك عشقبازى و ساغر نمى‌كنم         صد بار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

شيخم به طنز گفت: حرام‌است مى مخور         گفتم:كه‌چشم و،گوش بهر خر نمى‌كنم

زاهد به‌طعنه‌گفت: برو ترك عشق كن         محتاج جنگ نيست، برادر! نمى‌كنم[19]

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148 ـ 149 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260 .

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 707 و مصباح المتهجّد، ص 844 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 184 .

[5] ـ حديد : 23 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص 315 .

[7] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231 .

[10] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 38 .

[11] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39 .

[12] ـ فاتحه : 6 و 7 .

[13] ـ روم : 30 .

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 358، ص 270 .

[15] و 4 ـ بحارالانوار، ج 4، ص 26، روايت 1 .

[16]

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86 .

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 351 .

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص 328 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا