- غزل 294
دلا چندم بريزى خون ز ديده شرم دار آخرتو نيز اى ديده خوابى كن مراد دل بر آر آخر
منم يا رب كه جانان را ز عارض بوسه مىچينم دعاى صبحدم ديدى كه چون آمد بكار آخر
چو باد از خرمن دو نان ربودن خوشهاى تا چند ز همّت توشهاى بردار و خود تخمى بكار آخر
مراد دنيى و عقبى به من بخشيد روزى بخش بهگوشم بانك چنگ اول بهدستم زلف يار آخر
نگارستان چين دانم نخواهد شد سرايت ليك به نوك كلك رنگ آميز نقشى مىنگار آخر
دلا در ملك شبخيزى گر از اندوه نگريزى دم صبحت بشارتها بيارد زآن نگار آخر
بتى چون ماه زانو زد مئى چون لعل پيش آورد تو گويى تائبم حافظ ز ساقى شرم دار آخر
خواجه در عين اينكه در بيت مطلع غزل، خود را مورد خطاب قرار مىدهد، ولى مىخواهد سالكين را به موانع طريق و راه رسيدن به مقصد توجّه بدهد. شاهد بر اين بيان، ابيات ديگر اين غزل است. مىگويد :
دلا! چندم بريزى خون ز ديده؟ شرم دار آخر تو نيز اى ديده! خوابى كن، مرادِ دل برآر آخر
آرى، مهمترين عواملى كه بشرِ عاشق را از توجّه به عالم اصلى خود و فطرت خدا خواهيش دور، و به فراق مبتلا مىسازد، دو چيز مىباشد: اوّل، خواطرى است كه از راه ديده و ديدنيها قلبش را آشفته مىنمايد؛ و ديگرى: تبعيّت از هواهاى نفسانى. از اين رو، به جهت رهايى از آن دو و دست يافتن به مقصود خود، بايد اشكى (كه از خون دل است) از ديدگان فرو ريزد، تا از كدورتهاى عالم طبع پاكيزه گردد و فراقش به وصال مبدّل شود.
خواجه هم مىخواهد بگويد: اى دل و عالم طبع و خيالىام! شرم كن از اينكه عمرى با تبعيت از هواهاى نفسانى و ديده به هر سو دوختن و آشفته ساختن من، ديدهام را به اشك بنشانى (براى زدودن آثار هواها). و اى ديده! تو هم به خواب رو، تا از خواطر بِرَهَمْ و مراد خود را بيابم؛ كه: «أَلْهَوى آفَةُ الاَْلْبابِ.»[1] : (هواو هوس، آفت عقلهاست.) و همچنين: «أَلْهَوى شَريکُ الْعَمى.»[2] : (هوى و هوس، شريك كور باطنى و گمراهى است.)و نيز: «أَلْهَوى إِلهٌ مَعْبُودٌ.»[3] : (هوا، خداى پرستيده شده ] اكثر مردم [ مى باشد.) ويا: «إِيّاکَ وَطاعَةَ الْهَوى! فَإنَّهُ يَقُودُ إِلى كُلِّ مِحْنَةٍ.»[4] : (بپرهيز از پيروى هوا و هوس! كه هوى انسان را به هر گرفتارى مىكشد.) بابا طاهر هم در رباعى خود مىگويد :
ز دست ديده و دل هر دو فرياد كه هر چه ديده بيند دل كند يار
بسازم خنجرى نيشش ز پولاد زنم بر ديده تا دل گردد آزاد[5]
لذا مىگويد :
منم يا رب! كه جانان را ز عارض بوسه مىچينم دعاى صبحدم، ديدى كه چون آمد به كار آخر؟
اى سالكين طريق! مىدانيد چه چيز سبب قرب و انس شما با محبوب مىگردد و از خواطر و هواهاى نفسانى شما را مىرهاند؟ دعاى صبحدم و توجّه به اوست؛ كه: «مَنْ كانَتْ لَهُ إِلى رَبِّهِ حاجَةٌ فَلْيَطْلُبْها فى ثَلاثِ ساعاتٍ.» إلى أَنْ قال: «وَساعَةٌ فى آخِرِ اللَّيْلِ عِنْدَ طُلُوعِ الفَجْرِ…»[6] : (هر كس در خواستى از پروردگارش دارد، در اين سه ساعت
طلب نمايد. تا اينكه فرمود: و ساعتى در آخر شب، هنگام طلوع صبح.) و نيز: «إِنَّ اللهَ عَزَّوجَلَّ يُحِبُّ مِنْ عِبادِهِ المُؤْمِنينَ كُلَّ دَعّاءٍ، فَعَلَيْكُمْ بِالدُّعاءِ فِى السَّحَرِ إِلى طُلُوعِ الشَّمْسِ، فَإِنَّها ساعَةٌ تَفْتَحُ فيها أَبْوابُ السَّماءِ، وَتَهُبُّ الرِّياحُ، وَتُقْسَمُ فيها الاَْرْزاقُ، وَتُقْضى فيها الْحَوائِجُ الْعِظامُ.»[7] : (براستى كه خداوند عزّ وجلّ از ميان بندگان مؤمنش، بسيار دعا كننده را دوست دارد؛ پس بر شما باد به دعا كردن در هنگام سحر تا طلوع خورشيد، چون آن هنگام، ساعتى است كه درهاى آسمان گشوده، و بادها ] ى رحمت [ به وزش در آمده، و روزىها تقسيم، و حوائج بزرگ برآورده مىشود.) در جايى مىگويد :
دعاى صبح وشامتو، كليدِ گنجمقصوداست بهاين راه وروش ميرو،كه با دلدار پيوندى[8]
و در جايى ديگر مىگويد :
دلم كه لاف تجرّد زدى، كنون صد شُغل به بوىِ زلف تو با باد صبحدم دارد[9]
چو باد از خرمنِ دُونان ربودن خوشهاى تا چند؟ زهمّت توشهاى بردار و خود تخمى بكار آخر
كنايه از اينكه: اى سالكين! همواره چون باد از اين طرف به آن طرف رفتن و خوشهچينى از خرمن آنان كه از دون همّتى تنها به علوم ظاهرى اكتفا نمودهاند، تا كى؟ بياييد همّتى كنيد و توشهاى از عمل برگيريد و تخم معرفت را از حاصل خود در دل خويش بكاريد، تا ثمره و ميوه آن را بيابيد: كه: «أَلشَّرَفُ عِنْدَ اللهِ سُبْحانَهُ بِحُسْنِ الاْعْمالِ، لا بِحُسْنِ الاَْقْوالِ.»[10] : (شرافت و بزرگوارى در نزد خداوند سبحان به اعمال نيكوست، نه به گفتارهاى زيبا.)و همچنين: «بِحُسْنِ الْعَمَلِ، تُجْنى ثَمَرةُ الْعِلْمِ، لا بِحُسْنِ الْقَوْلِ.»[11] : (با عمل نيكو مىتوان ميوه علم را چيد، نه با گفتار زيبا.)، و نيز: أَلْمَعْرِفَةُ نُورُ الْقَلْبِ.»[12] : (معرفت و شناخت ] و نه دانش [ ، نور قلب است.) و بالأخره، «أَلْمَعْرِفَةُ، أَلْفَوْزُ بِالْقُدْسِ.»[13] : (معرفت، نيل به پاكى است.) در جايى مىگويد :
حاشا كه منبهموسم گلتركِ مِىْكنم! من لاف عقل مىزنم، اين كار كِىْ كنم؟
مطرب كجاست؟ تا همه محصول زهد و علم در كار بانگ بربط و آواز نى كنم
از قال و قيل مدرسه حالى دلم گرفت يك چند نيز خدمت معشوق و مى كنم[14]
مراد دُنيى و عقبى به من بخشيد روزى بخش بهگوشم بانگ چنگاوّل، بهدستم زلف يار آخر
اى سالكين! آنچه از مراد اين عالم و آن عالم، دوست به من عنايت نمود، از همّتى بود كه در اين طريق به كار زدم. نخست، نفحات شور آورنده خود را فرستاد تا به خويش راهم دهد؛ و در آخر، از طريق زلف و مظاهر و كثرات (نه در كنار از آنها) مرا به هرگونه مشاهدهاى نائل ساخت. در جايى مىگويد :
منمكه ديده بهديدار دوستكردم باز چه شكر گويمت اىكارسازِ بندهنواز!
نيازمند بلا گو رُخ از غبار مشوى كهكيمياى مراداست خاككوى نياز[15]
و در جايى ديگر مىگويد :
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز تو را به كام خود و با تو خويش را دمساز
اميد قد تو مىداشتم ز بخت بلند نسيم زلف تو مىخواستم ز عمر دراز[16]
كنايه از اينكه: كارى كنيد كه با همّت بلندتان، بدين نفحات و مشاهدات راه يابيد.
نگارستان چين دانم نخواهد شد سرايت، ليك به نوك كِلْك، رنگ آميز، نقشى مىنگار آخر
محبوبا! دانستهام تو را در نگارستان چين (كه زيبا رويان در آن هستند) و در كنار از كثرات منزل نيست، بلكه تو با همه مظاهرت جلوهگرى دارى؛ امّا مىخواهم جلوهات را به طريقى با كثرات و صاحبان جمال ببينم؛ كه: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأَطْوارِ، أَنَّ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[17] :
(معبودا! از پى در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى احوال دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و به گفته خواجه در جايى :
چو رويت، مهر و مه تابان نباشد چو قدّت سَرْو در بستان نباشد
چو لعل لؤلؤت در دلفروزى دُر دريا و لعلِ كان نباشد
سواد زلف تو كفرى است دل را كه روشنتر از آن ايمان نباشد[18]
دلا! در ملك شبخيزى گر از اندوه نگريزى دم صُبْحت بشارتها بيارد ز آن نگار آخر
مىخواهد بگويد: ملك شبخيزى است كه سالك را از اندوه كم و زياد و تعلّقات اين عالم مىرهاند. و نفحات صبحگاهى است كه مشاهداتى از دوست را براى بيدارانش خواهد آورد. در جايى مىگويد :
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جم جرعهمِىْ كش،كه زسرّ ملكوت پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى[19]
در جايى ديگر مىگويد :
اى نسيم سحرى! خاكِ رَهِ يار بيار تا كند حافظ از آن،ديده جاننورانى[20]
بنابراين، اى سالكين! ملك شبخيزى را از دست ندهيد.
بتى چون ماه زانو زد، ميى چون لعل پيش آورد تو گويى: تائبم حافظ!؟ ز ساقى شرم دار آخر!
گويا خواجه در ايّام فراق، از عشق و مراقبه جمال محبوب توبه نموده بوده و چون باز جلوه مىنمايد، از توبه خود توبه نموده و به ذكر و ياد او مشغول گشته، به خويش خطاب كرده و مىگويد: حال كه معشوقت تجلّى نموده و تو را پذيراست، مىخواهى (به علّت سختىهاى ايّام فراق) از شراب مشاهده دوست بهره نگيرى؟ و توبه خود را نشكنى؟ شرمت باد! از توبه خود توبه كن و باز از ديدارش بهرهمند شو. در جايى مىگويد:
نبستهاند دَرِ توبه، حاليا برخيز كه توبه وقت گل از عاشقى زبىكارىاست[21]
و در جايى ديگر مىگويد :
توبه كردم كه نبوسم لب ساقىّ و كنون مىگزم لب، كه چرا گوش به نادان كردم[22]
و در جايى هم مىگويد :
حاشا كه من به موسمِ گُل تركِ مِىْ كنم من لاف عقل مىزنم، اين كار كى كنم؟[23]
و در جايى مىگويد :
به عهد گُل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاحمن همهجام مِىاست و من زين پس نِيَم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل[24]
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص 425 .
[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص 425 .
[3] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص 425 .
[5] ـ ديوان بابا طاهر عريان، تلفيقى از دو بيتىها، ص 108 .
[6] ـ بحار الانوار، ج 93، ص 343، روايت 4 .
[7] ـ بحار الانوار، ج 93، ص 344، روايت 6 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 570، ص 408 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 191، ص 162 .
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص 278 .
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص 279 .
[12] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 242 .
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 399، ص296 .
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 241 .
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص 242 .
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 348 .
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138 .
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409 .
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 596، ص 427 .
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص 79 .
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص 310 .
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 399، ص 296 .
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 374، ص 280 .