• غزل  291

 اى خرم از فروغ رخت لاله زار عمرباز آ كه ريخت بى‌گل رويت بهار عمر

ازديده گر سرشك چوباران‌رود رواست         كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

بى‌عمر زنده‌ام من‌و زين‌پس عجب‌مدار         روز فراق را كه نهد در شمارِ عمر

انديشه از محيط فنا نيست هرگزم         بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف زخيل‌حوادث‌كمينگه‌است         ز آنرو عنان گسسته دواند سوار عمر

اين‌يك‌دودم كه‌دولت‌ديدار ممكن‌است         درياب كام دل كه نه پيداست كار عمر

تا كى مى صبوح وشكر خواب‌صبحدم         بيدار گرد هان! كه نماند اعتبار عمر

دى در گذار بود و نظر سُوى ما نكرد         بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر

حافظ سخن بگوى كه در صفحه جهان         اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

چنانكه از ابيات غزل استفاده مى‌شود، گويا خواجه به فراق مبتلا بوده، و با اين بيانات اظهار اشتياق به دوست نموده، و در ضمن به بيان نكات و حقايقى پرداخته و مى‌گويد :

 اى خرّم از فروغ رُخَت لاله زار عمر!         باز آ، كه ريخت بى‌گل رويت، بهارِ عمر

 آرى، دوست بشر را در اين عالم پديد آورده و سرمايه‌اى گرانبها از عمر و زندگى به وى عطا نموده، كه: «أَلْعُمْرُ أنْفاسٌ مُعَدَّدَةٌ.»[1] : (عمر، نَفَسهاى معدودى است).

و نيز: «إِنَّ عُمْرَکَ وَقْتُکَ الَّذى أَنْتَ فيهِ.»[2] : (بدرستى كه عمرت همان وقتى است كه در آن هستى.) تا با اين سرمايه، آشنا شده و به بندگى او پردازد.

چنانچه انسانها اين طريق را اختيار نمايند، سودها خواهند كرد؛ و اگر عمر خود را صرف لهو و لعبِ دار فانى نمايند و به بيهوده بسر برند، سرمايه دار فانى و گل وجود خود را پژمرده و تباه نموده، و هيچ بهره معنوى از آن نخواهند برد؛ كه : «إِحْفَظْ عُمْرَکَ مِنَ التَّضْييعِ لَهُ فى غَيْرِ الْعِبادَةِ وَالطّاعاتِ.»[3] : (عمرت را در غير عبادت و طاعات ضايع مكن.) و نيز: «إِحْذَرُوا ضِياعَ الاَْعْمارِ فيما لا يَبقى لَكُمْ، فَفائِتُها لا يَعُودُ.»  : (بپرهيزيد از اينكه عمرتان را در آنچه براى شما باقى نمى‌ماند، ضايع سازيد، كه بازگشتى ندارد.) و همچنين: «مَنْ أَفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أَضاعَ مَطْلَبَهُ.»[4] : (هر كس عمرش را در غير آنچه مايه نجات اوست صرف نمايد، مقصودش را از بين برده است.)

خواجه هم در اين بيت مى‌خواهد بگويد: محبوبا! لاله زار عمرم از طلعت تو روشنى داشت، و چون از من جدايى گرفتى، بهار جوانيم كه مى‌توانستم از تو بهره‌ها بردارم، از دستم بشد. ترس آن دارم كه ديگر نتوانم از ديدارت نصيبى داشته باشم. در جايى به خود وعده ديدار دوباره داده و مى‌گويد :

طاير دولت اگر باز گذارى بكند         يار باز آيد و با وصل قرار بكند

دوش گفتم: بكند لعل لبش چاره دل         هاتف غيب ندا داد: كه آرى بكند[5]

از ديده گر سرشك چو باران رَوَد رواست         كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

محبوبا! حال كه عمر خويش را در غم ديدارت بسر مى‌برم و تو را با من عنايتى نيست و چهره نمى‌نمايى، سزاوار است كه چون باران سرشك از ديدگان ببارم، تا شايد از غم هجرم خلاصى بخشى. در جايى مى‌گويد :

زشوق چشمه‌نوشت، چه‌قطره‌ها كه فشاندم         ز لعل بادهْ فروشت، چه عشوه‌ها كه خريدم

ز غمزه بر دل ريشم، چه تيرها كه گشادى         ز غصّه بر سر كويت، چه بارها كه كشيدم

به خاك پاى تو سوگند، نور ديده حافظ!         كه بى‌رخ تو، فروغ از چراغ ديده نديدم[6]

بى عمر زنده‌ام من و زين پس عجب مدار         روز فراق را كه نهد در شمارِ عمر؟

 معشوقا! عمرى كه توام يار نباشى و ديدارت در آن نباشد، كجا توان بشمارِ عمرش در آورد؟ عمر و حياتم تويى و من اگر زنده‌ام، به تو زنده‌ام. چون توام يار نباشى، از زندگى مرا چه بهره‌اى است؟ در جايى مى‌گويد :

زبان خامه ندارد سرِ بيانِ فراق         وگرنه شرح دهم، با تو داستان فراق

دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال         بسر رسيد و نيامد بسر زمان فراق

بسى نماند كه كشتى عمر غرق شود         زموج‌شوق تو در بحر بيكران‌فراق[7]

انديشه از محيط فنا نيست هرگزم         بر نقطه دهان تو باشد مدارِ عمر

 اى دوست! مرا باكى نيست كه از خويشم بگيرى و در خود فانى سازى؛ زيرا عمر براى اين است كه بنده از خود بيرون شود و آب حيات ابدى از لب جانان بياشامد و به دوست باقى گردد و به جز او توجّه نداشته باشد.

و يا مى‌خواهد بگويد: مرا چه كار با عمرى كه حاصل آن ديدار تو نباشد؟ زندگى نكردن در اين عالم از محروميّت مشاهده معشوق بهتر است.

در هر طرف ز خيل حوادث كمينگه است         ز آن رو، عنان گسسته دواند، سوارِ عمر

علّت آنكه من هر روز و هر ساعت، عمر خويش در پى هوايى و هوسى بسر مى‌برم، آن است كه زمام عمر را حوادث و پيش آمدها از دست من گرفته و به هر سو مى‌كشند. كنايه از اينكه: محبوبا! تو بيا، تا رشته عمرم با آمدنت، به كف آيد و از ديدارت بهره‌مند گردم؛ كه: «إِلهى! وَقَدْ أَفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ] شَرَهِ [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأَبْلَيْتُ
شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ، إِلهى! فَلَمْ أَسْتَيْقِظْ أَيّامَ اغْتِرارى بِکَ، وَرُكُونى إِلى سَبيلِ سَخَطِکَ.»[8] : (بار الها! عمرم را در حرص غفلت از تو فانى ساختم، و جوانى‌ام را در مستى دورى از تو فرسودم، معبودا! در روزگارى كه گول خورده و به راه خشم و غضبت مى‌رفتم، بيدار نشدم.)

اين يك دو دم كه دولت ديدار ممكن است         درياب كامِ دل، كه نه پيداست كار عمر

در اين‌بيت خود و يا سالكين را مخاطب قرار داده و مى‌گويد: اى خواجه! و يا اى‌سالك! اين‌دو روز زندگى كه جاى‌بهره‌مندى از جمال دوست مى‌باشد، امروز و فردا مكن و بكوش كام دل خويش را در اين عالم بدست آورى و با دوست آشنايى بيشترى حاصل كنى، «كه نه پيداست كارِ عمر.» در جايى مى‌گويد :

گل عزيز است، غنيمت شمريدش صحبت         كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

اى دل! ار عشرت امروز به فردا فكنى         مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟[9]

در جايى ديگر مى‌گويد :

جريده رو، كه گذرگاه عافيت تنگ است         پياله گير، كه عمرِ عزيز بى‌بدل است[10]

تا كِىْ مِىْ صبوح و شكَر خواب صبحدم؟         بيدار گرد، هان! كه نماند اعتبار عمر

آرى، آن كه طالب مى و مشاهدات صبحانه مى‌باشد، بايد خواب شكّرين صبح را بر خود حرام سازد. كه: «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَى اللهِ عَزَّ وَجَلَّ سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إِلّا بِامْتِطاءِ اللَّيْلِ.»[11] : (بدرستى كه وصال خداى عزّ وجلّ سفرى است كه جز با مركب قرار دادن شب طى نمى‌شود.) در جايى مى‌گويد :

نشاط و عيش و جوانى، چو گل غنيمت دان         كه حافظا! نبود بر رسول، غيرِ بلاغ[12]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

دى پير مى فروش، كه ذكرش به خير باد         گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زياد

بادت به دست باشد، اگر دل نهى به هيچ         در معرضى كه مُلك سليمان رَوَد به باد[13]

دى در گذار بود و نظر سوى ما نكرد         بيچاره دل! كه هيچ نديد از گذار عمر

در اين بيت و بيت سوّم گويا مراد خواجه از «عمر»، محبوب باشد. خلاصه آنكه: محبوب، ديشب و يا روز گذشته چون مى‌گذشت به ما عنايتى نفرمود، و با گوشه چشمى هم به ما نظر نكرد. در جايى در تمنّاى ديدار مى‌گويد :

اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد         عمر بگذشته، به پيرانه سرم باز آيد

كوس نو دولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نو سفرم باز آيد[14]

حافظ! سخن بگوى كه در صفحه جهان         اين نقش مانَد از قلمت، يادگارِ عمر

در واقع مى‌خواهد بگويد: اى خواجه! گفتارت آن قدر شيرين و پر مغز و دلرباست كه در جهان هستى جاويد خواهد ماند. در جايى مى‌گويد :

هر نكته‌كه گفتم در وصف آن شمايل         هر كس شنيد، گفتا: لله درّ قائل[15]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

ز شوق سر بدر آرند، ماهيان از آب         اگر سفينه حافظ رسد به دريايى[16]

[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 275 .

[2] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276 .

[3]

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276 .

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص 184 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 403، ص 298 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص 273 .

[8] ـ اقبال الأعمال، ص 687 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص 207 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 69، ص 84 .

[11] ـ بحار الانوار، ج 78، ص 380 .

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 362، ص 272 .

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 178، ص 153 .

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص 116 .

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 378، ص 283 .

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 388 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا