• غزل  288

 الا اى طوطى گوياى اسرارمبادا خاليت شكّر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد         كه خوش نقشى نمودى از خط يار

سخن سربسته گفتى با حريفان         خدا را زين معمّا پرده بردار

به روى ما زن از ساغر گلابى         كه خواب آلوده‌ايم اى بخت بيدار

چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب         كه مى‌رقصند با هم مست و هوشيار

از اين افيون كه ساقى در مى افكند         حريفان را نه سر ماند و نه دستار

خرد هر چند نقد كائنات است         چه سنجد پيش عشق كيميا كار

سكندر را نمى‌بخشند آبى         به زور و زر ميسّر نيست اين كار

بيا و حال اهل درد بشنو         به لفظ اندك و معنى بسيار

به مستوران مگو اسرار هستى         حديث جان مپرس از نقش ديوار

بت چينى عدوى جان ما گشت         خداوندا دل و دينم نگهدار

به يمن رايت منصور شاهى         علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندى به جاى بندگان كرد         خداوندا ز آفاتش نگهدار

گويا خواجه در اين غزل با تمثيل طوطى و توصيفاتى از او، مى‌خواهد با رسول الله 9، و يا علىّ بن ابى طالب، و يا يكى از فرزندان طاهرينش :، و يا استاد طريق، و يا نفحات الهى سخن بگويد و ايشان را توصيف بنمايد. مى‌گويد :

الا اى طوطىِ گوياىِ اسرار!         مبادا خاليت شكّر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش‌باد جاويد!         كه خوش نقشى نمودى از خط يار

سخن سربسته گفتى با حريفان         خدا را زين معمّا پرده بردار

اى اولياى من! و يا اى نفحاتى كه پرده از اسرار الهى برمى‌داريد و با گفتار خويش، جمال و كمال محبوبم را براى من روشن مى‌نماييد! الهى كه همواره كامتان از لبان شكّرين و تجلّيات او كامياب، و به تاج فخر شناسايى وى و روشنايى باطنى مزيّن باشيد، كه هستيد، چه نيكو و دلربا معشوق مرا ياد مى‌كنيد! عنايتى كنيد و سربسته سخن بگوييد. براى خدا، بِهْ از اينم از پيچيدگىِ جمال و كمال دوستم پرده برداريد، تا بيش از گذشته فريفتگى براى من حاصل شود؛ لذا مى‌گويد :

به روى ما زن از ساغر گلابى         كه خواب آلوده‌ايم، اى بخت بيدار!

اى راهنمايان به محبوب حقيقى! اين خواب آلودگى ما را، جز ساغر تجلّياتش كه به آن راه يافته‌ايد برطرف نمى‌سازد، پس بِهْ از اينم با گفتار خود، از رخسار معشوقم پرده برداريد و ما را از خمارى ديدارش برهانيد. در جايى مى‌گويد :

خداى را مددى اى دليلِ راه حرم!         كه نيست باديه عشق را كرانه پديد

گلى نچيد ز بستان آرزو دل من         مگر نسيم‌مروّت در اين چمن‌نوزيد؟

بهار مى‌گذرد مهر گسترا درياب         كه‌رفت موسم وعاشق هنوز مِىْ نچشيد[1]

چه ره بود اينكه زد در پرده مطرب         كه مى‌رقصند با هم مست و هوشيار؟

 اين چه شورى است كه اوليا و يا نفحات الهى برپا كرده‌اند و نمايانگر رخسار محبوبم گشته‌اند. به طورى كه مست و هوشيار را به وجد و شادمانى در آورده‌اند؟ در جايى مى‌گويد :

مطرب عشق عجب ساز و نوايى دارد         نقش هر پرده كه زد راه به جايى دارد[2]

از اين افيون كه ساقى در مى افكند         حريفان را نه سر ماند و نه دستار

 دوست، با سحرِ گفتار اولياى خويش، و يا نفحات پر شور خود چنان پرده از جمال جميلش بركنار نمود و ما را به مستى و شور درآورد، كه آنچه داشتيم از دست بداديم و به تمام وجود متوجّه او گشتيم. «افيون در مى افكندن»، همان پر شور جلوه گرى نمودن، و يا بى‌پروا رخساره نشان دادن است. در جايى مى‌گويد :

ساقى اندر قدحم باز مى گلگون كرد         در مى كهنه ديرينه ما افيون كرد

ديگران را مى ديرينه برابر مى‌داد         چون به اين دلشده خسته رسيد افزون كرد

اين قدح هوش مرا جمله به يكبار ببرد         اين مى اين بار مرا پاك ز خود بيرون كرد[3]

خرد، هر چند نقدِ كائنات است         چه سنجد پيش عشق كيميا كار؟!

سكندر را نمى‌بخشند آبى         به زور و زر ميسّر نيست اين كار

عقل با آن همه فضيلت و شهرتى كه در عالم از خود به جا گذاشته؛ كه: «أَلْعَقْلُ يَنْبُوعُ الْخَيرِ.»[4] : (عقل، سرچشمه خير و خوبى است.) و نيز «كَفى بالْعَقْلِ غِنىً.»[5] : (عقل، براى غنى و بى‌نيازى بس است.)، كار عشق از او ساخته نيست؛ زيرا عشق كيميايى است كه هر كس را ندهند. عقل راهنماست؛ كه: «أَلْعَقْلُ آلَةٌ اُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[6] : (عقل، وسيله‌اى است كه براى شناخت عبوديت و بندگى به ما داده شده، نه براى شناخت ربوبيّت.) و عشق، روشنگر و پرده بردارنده از رخسار حقيقت مطلق. اسكندر ذوالقرنين با آن همه هوش و عقل و ذكاوت كه داشت، نتوانست از آب حيات بهره بگيرد و آن را بيابد «به زور و زر ميسّر نيست اين كار.»

كنايه از اينكه: آب حيات ابدى را فقط با عشق مى‌توان يافت، نه با عقل.

در جايى مى‌گويد :

در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل مى‌خواست كز آن شعله چراغ افروزد         برقِ غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد[7]

بيا و اين سخن را از اهل حال و عشق و خواجه بشنو كه مى‌گويد :

بيا و حال اهل درد بشنو         به لفظ اندك و معنى بسيار

آنان كه در وجودشان درد عشق پيدا شده، خوب مى‌توانند از حقيقت معارف الهى، با لفظ اندك و معانى بسيار براى سالكين حجاب بردارند.

به مستوران مگو اسرار مستى         حديث جان مپرس از نقش ديوار

و چون حقيقت بر تو آشكار شد با هشياران مگو و از ايشان مپرس، كه آنان چون نقش ديوارند، با نقش ديوار هر چه گويى، سخن خود را ضايع ساخته‌اى و هر چه پرسى، با تو نمى‌تواند سخنى داشته باشد؛ كه «صَدْرُ الْعاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ.»[8] :(سينه عاقل، صندوقچه راز اوست.)، ونيز: «لا تُودِعَنَّ سِرَّکَ مَنْ لا أَمانَةَ لَهُ.»[9] : (رازت را نزد كسى كه امانت را رعايت نمى‌كند به وديعه مگذار.) در جايى مى‌گويد :

ما باده زير خرقه نه امروز مى‌كشيم         صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد

يا رب! كجاست محرم رازى؟ كه يك زمان         دل شرح آن دهد كه چه ديد و چها شنيد[10]

بت چينى، عدوىِ جان ما گشت         خداوندا! دل و دينم نگهدار

محبوب بى‌همتا و زيبايم جانم ستانيد و مى‌ترسم عالم اعتبارى و پندارها و عبادات قشرى را هم از من بستاند «خداوندا! دل و دينم نگهدار».

در واقع مطلوب وى، نگاه نداشتن دل و دين اوست، تا به مقصود نائل آيد.

به يمن رايت منصور شاهى         عَلَم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندى بجاى بندگان كرد         خداوندا! ز آفاتش نگهدار

«شاه منصور»، همان شاه شجاع است. اين دو بيت تجليل از وى مى‌باشد، كه خواجه در زمانش از آزار بدخواهان آسوده خاطر و به‌كار خود مشغول بوده‌است.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص 169 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص 198 .

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص 221 .

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص255 .

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 260 .

[6] ـ اثنى عشريّة، ص 197 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص 154 .

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 158 .

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 159 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص 131 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا