• غزل  282

 زهى خجسته زمانى كه يار باز آيدبه كام غمزدگان غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم         بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد

سرشك من نزند موج بر كنار چو بحر         اگر ميان ويم در كنار باز آيد

اگر نه در خم چوگان او رود سر من         ز سر چه گويم و سر، خود چه‌كار باز آيد

دلى كه با خم زلفين او قرارى داد         گمان مبر كه دگر با قرار باز آيد

چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى         به بوى آنكه دگر نوبهار باز آيد

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ         كه همچو سرو به دستم نگار باز آيد

گويا خواجه را پس از وصال، فراقى حاصل شده، در اين غزل اظهار اشتياق به مشاهده دوست نموده و تمنّاى ديدار از دست شده‌اش را مى‌كند، مى‌گويد :

زهى! خجسته زمانى كه يار باز آيد         به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد

چه نيكو و خجسته است، آن هنگام كه يار حجاب از رخسار برافكند و باز به دلجويى بينوايان غمزده، و رنجيده خاطران هجران كشيده‌اش بيايد و از آنان غمگسارى كند. در جايى مى‌گويد :

پيام دوست شنيدن، سعادت است و سلامت         فداى خاك درِ دوست باد، جانِ گرامى

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين         بسانِ باده صافى در آبگينه شامى

خوشا! دمى كه درآيى و گويمت به سلامت         قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ[1]

در انتظار خدنگش، همى طپد دلِ صيد         خيال آنكه، به رسم شكار باز آيد

محبوبا! من آن صيدى نيستم كه از تير صيّاد خود بهراسد؛ زيرا كدام عاشق است كه به پاى تير خدنگت جان نسپارد، و از صيد شدن به تير مژگان و جذبه جمالى‌ات باك داشته باشد، و همواره در انتظار خدنگ جمالت نباشد، تا صيدت گردد؟! عمر خويش بدين اميد بسر مى‌بردم، تا شايد به رسم شكار ديگر بارم صيد نمايى. و بى‌قرارى و طپش دلم از آن است كه مبادا مرا هدف خدنگ خود قرار ندهى. در جايى مى‌گويد :

من ار چه هيچ ندارم، سزاىِ خدمتِ شاهان         ز بهر كار صوابم قبول كن به غلامى

اميد هست كه زودت به كام خويش ببينم         تو شاد گشته به فرمان دهىّ و من به غلامى[2]

مقيم، بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرْد         به آن هوس، كه بر اين رهگذار باز آيد

 بدين آرزو كه شايد باز محبوب گذرى به من بنمايد و به ديدارش مرا بپذيرد، سر عبوديّت به خاكش مى‌سايم و مى‌گويم: «إِلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إِلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ… وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إِلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إِلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إِلّا النَّظَرُ إِلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[3] : (بار الها! شكست و نقصانم را جز لطف و مهربانى‌ات تدارك نمى‌كند… و سوز درونم را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و سوز و گداز عشقم را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و به اشتياقم به تو جز مشاهده رويت ] اسماء و صفات [ آب نمى‌پاشد، و قرارم جز در قرب به تو آرام نمى‌گيرد.) در جايى مى‌گويد :

دلم را شد سرِ زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

چو شمع ار پيشم آيى در شب تار         شود چشمم به ديدار تو روشن

ز سرو قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن[4]

به پيش خيلِ خيالش، كشيدم ابلقِ چشم         بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد

 بدين اميد كه دوست خوش رفتار و زيباى من، بازم مورد عنايت خود قرار دهد، ديده به راهش دوخته‌ام، تا شايد مرا به قربش بپذيرد و ديده به ديدارش بگشايم؛ كه: «إِلهى!… غَمّى لا يُزيلُهُ إِلّا قُرْبُکَ.»[5] : (معبودا!… اندوهم را جز قربت بر طرف نمى‌كند.) در جايى مى‌گويد :

بيا كه نقش تو در زير هفت پرده چشم         كشيده‌ايم به تحريرِ كارگاه خيال

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ         كه كس مباد چو من در پى خيالِ محال[6]

سرشك من نزند موج بر كنار، چو بحر         اگر ميان وى‌ام در كنار باز آيد

 اشكى كه در فراق دوست از ديدگان مى‌بارم و بر كنار گونه‌ام موج مى‌زند، تا زمانى كه باز دستم به دامن او نرسد و مرا به قرب خود راه ندهد، ادامه خواهد داشت. كنايه از اينكه: محبوبا! با ديدارت به اشك ديدگانم پايان ده. در جايى مى‌گويد :

ز گريه، مردمِ چشمم نشسته در خون است         ببين كه در طلبت حالِ مردمان چون است

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنار ديده من، همچو رودِ جيحون است[7]

اگر نه در خم چوگان او رَوَد سَرِ من         ز سر چه گويم و سَر، خود چه كار باز آيد؟!

اگر دوست مرا به خود نخواند و اختيار از من نستاند و به او نگروم، مرا بى او چه حاصلى خواهد بود؛ كه: «أَسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ أُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبکَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِکَ.»[8] : (از هر لذتى به غير يادت، و از هر راحتى به غير اُنس با تو، و از هر خوشحالى به غير قربت، و از هر كارى به جز طاعت و عبادتت آمرزش مى‌طلبم.) در واقع، مى‌خواهد بگويد :

من عمر در غم تو به پايان برم، ولى         باور مكن كه بى‌تو زمانى بسر برم

درد مرا طبيب نداند دوا، كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم

گفتى: بيار رَخْتِ اقامت به كوى ما         من خود به جان تو، كه از اين كوى نگذرم[9]

دلى كه با خم زلفين او قرارى داد         گمان مبر كه دگر با قرار باز آيد

آن دلى كه به او قرار و آرامش گرفت و به دام جلال و جمالش گرفتار گشت و با ملكوت كثرات، مشاهده‌اش نمود (چه در عوالم تمثّليّه، و چه در عالم مادّه)، چگونه مى‌تواند با غير او قرار گيرد (و باز متوجّه عوالم تمثّليّه و مادّه گردد) و در نتيجه، با جز او انسى داشته باشد؟! در جايى مى‌گويد :

دل من به دور رويت ز چمن فراغ دارد         كه چو سرو پاىْ بند است و چو لاله داغ دارد

سَرِ ما فرو نيايد به كمان ابروى كس         كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

به فروغ چهره زلفت، همه شب زَنَد رَهِ دل         چه دلاور است دزدى، كه به شب چراغ دارد![10]

چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدِىْ         به بوى آنكه دگر نوبهار باز آيد

 كنايه از اينكه: ما عاشقان و دلدادگان جمالت، چه رنجها و ناراحتيها را كه در انتظار ديدارت تحمّل نموديم، تا شايد باز به جنابت راهمان دهى. بيا و باز ديده ما را به بهار تجلّياتت روشن بنما. در جايى مى‌گويد :

سحر بلبل حكايت با صبا كرد         كه عشق گل به ما ديدى چه‌ها كرد؟

از آن رنگ و رُخَم خون در دل انداخت         در اين گلشن به خارم مبتلا كرد[11]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اگر آن طاير قدسى ز درم باز آيد         عمر بگذشته، به پيرانه، سرم باز آيد

كوسِ نو دولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نو سفرم باز آيد[12]

ز نَقْشْ بندِ قضا هست، اميد آن حافظ !         كه همچو سرو به دستم نگار باز آيد

شايد منظور از «نَقْش بند قضا»، حقّ تبارك و تعالى، كه نقش قضا به دست اوست، باشد، بدين معنى كه: اميد است قضا بر خاتمه ديدار من وارد نگشته و تقديرم بر آن رفته باشد كه دوست باز با من عنايت نمايد.

و شايد منظور خواجه از «نقش بند قضا»، «قَدَر» باشد، كه قبل از قضاء مى‌باشد. ابتدا چيزى را به اصطلاح اندازه‌گيرى مى‌كنند، سپس قضا بر آن جارى شود، كه همان پياده شدن شىء است؛ بنابراين، معنى اين مى‌شود: اميد آن است كه تقدير بر آن رفته باشد كه دوست باز مرا به ديدارش نائل سازد! در جايى مى‌گويد :

گر مساعد شودم دايره چرخ كبود         هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

يار اگر رفت و حق صحبتِ ديرين نشناخت         حاشَ للهِ! كه رَوَم من ز پى يار دگر[13]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص 374 ـ خوش آمدى و به منزل خوبى وارد شدى .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص 375 .

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 ـ 150 .

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344 .

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 285 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94 .

[8] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص 178 .

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص 116 .

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 236 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا