- غزل 281
سر سوداى تو اندر سر ما مىگرددتو ببين در سر شوريده چها مىگردد
هر كه دل در خم چوگان سر زلف تو بست لاجرم گوى صفت بىسر و پا مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبر ما همچنان در پى او دل به وفا مىگردد
از جفاى فلك و غصه دوران صد بار بر تنم پيرهن صبر قبا مىگردد
از نحيفى و نزارى تن جان پرور من چون هلالى است كه انگشت نما مىگردد
بلبل طبع من از فرقت گلزار رخش دير گاهى است كه بىبرگ و نوا مىگردد
به هوادارى آن سرو قد لاله عذار بسى آشفته و سرگشته چو ما مىگردد
دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم دردمندى است به اميد دوا مىگردد
از اين غزل معلوم مىشود خواجه مدّت زمانى به فراق مبتلا گشته و در آرزوى وصال دوست بسر مىبرده (بيت ششم و هفتم شاهد بر اين معنى است) كه مىگويد :
سرّ سوداى تو اندر سر ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد؟
محبوبا! مرا به مشاهده جمالت نائل ساختى و رفتى، و آنچه از سوداى تو از جمال و كمالت در خيالم به آن دل خوش بودم، بماند. اميد آنكه باز روزى به ديدارت نائل گردم! تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد؟
بخواهد بگويد: «إِلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ إِلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديدَ.»[1] : (معبودا! پس ما را به راههاى وصالت رهسپار، و در نزديكترين راهها براى وارد شدن بر حضرتت قرار ده، دور را بر ما نزديك، و مشكل سخت را آسان گردان.) در جايى مىگويد :
از حسرت دهانت، جانم به تنگ آمد خود، كامِ تنگ دستان كِىْ زآن دهن برآيد؟
گفتم به خويش: كز وى برگير دل، دلم گفت : كار كسى است اين كو، با خويشتن برآيد
هر دم چو بىوفايان، نتوان گرفت يارى ماييم و آستانش، تا جان ز تن برآيد[2]
هر كه دل در خمِ چوگانِ سر زلفِ تو بست لاجرم گوىْ صفت بى سر و پا مىگردد
نه تنها من گرفتارت شده و نمىتوانم از تو دست كشم، بلكه هر كس كه به دام زلفت گرفتار آمد و دل به جمالت داد، اختيار از او ربوده خواهد شد و همواره در كشاكش جلال و جمالت سرگردان و بىاختيار خواهد بود؛ گاهى به جلالت دورش سازى، و گه به جمالت به خود جذب نمايى، ولى عاشق دلباخته كجا در اين كشاكش از تو دست خواهد كشيد؟! چون محروم از ديدارت شود، به خيالت دل خوش مىكند، تا باز به وصالت راه يابد. در جايى مىگويد :
زجستجوى تو ننشينم،ارچه هر نَفَسم ميان خون دل و آب ديده بنشانى
ز خاكِ پاىِ عزيز تو سر نگردانم گَرَم ز دست فراقت به سر بگردانى[3]
لذا باز مىگويد :
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبر ما همچنان در پى او، دل به وفا مىگردد
خلاصه آنكه: من نه آنم كه بيدادها و جفاهاى معشوق در من اثرى بگذارد و دل از او بركنم. بر آن عهد و وفايى كه با وى بستهام خواهم بود؛ زيرا دانستهام بىوفايى و جفاى دوست، عين عنايت اوست و مىخواهد با اين عمل مرا بكلّى از خود بستاند، تا قابل قرب و وصل او گردم. در جايى مىگويد:
آن كه پا مال جفا كرد چو خاكِ راهم خاك مىبوسم و عذر قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكر معتقد و بنده دولت خواهم
ذرّه خاكم و در كوىتوام وقت خوشاست ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم[4]
و در جاى ديگر مىگويد :
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن
به مى پرستى از آن نقشِ خود بر آب زدم كه تا خراب كنم نقشِ خود پرستيدن[5]
از جفاى فلك و غُصّه دوران صد بار بر تنم پيرهنِ صبر قبا مىگردد
از نحيفى و نزارى، تنِ جان پرور من چون هلالى است كه انگشت نما مىگردد
آن قدر بر جفاهاى فلك و غصّههاى دوران، در هجر دوست، صبر و شكيبايى نمودم، كه طاقتم بىتاب گشته و بدن عنصرىام از نحيفى، چون هلال، در ميان دوستانم انگشت نما شده است. در جايى مىگويد :
زبان خامه ندارد، سرِ بيان فراق وگر نه شرح دهم، با تو داستان فراق
رفيق خيل خياليم و همركيبِ شكيب قرين محنت و اندوه و همقرانِ فراق
دريغِ مدّت عمرم! كه بر اميد وصال بسر رسيد و نيامد بسر زمان فراق[6]
بلبل طبعِ من از فرقت گلزار رُخَش دير گاهى است كه بىبرگ و نوا مىگردد
فراق يار، نه تنها صبر و طاقت را از من ربود، كه طبع روانم را هم مدّت زمانى بىبرگ و نوا نمود و قدرت بر سرودن ابيات عاشقانه را نداشتم. در جايى مىگويد :
كجا روم؟ چه كنم؟ حالِ دل كه را گويم؟ كه دادِ بستاند، دهد سزاى فراق
من از كجا و فراق از كجا و غم ز كجا؟ مگر كه زاد مرا مادر از براى فراق؟[7]
به هوادارىِ آن سروْ قدِ لالهْ عذار بسى آشفته و سرگشته چو ما مىگردد
نه تنها قد و قامت و كمال و جمال جانان، مرا در فراقش آشفته و سرگردان ساخته بود، كه بسيارى چنين بودند. بسى آشفته و سرگشته چو ما مىگردد. در جايى مىگويد :
مباد كس چو منِ خسته مبتلاىِ فراق كه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق
غريب و عاشق و بىدل، فقير و سرگردان كشيده محنت ايّام و دردهاى فراق[8]
دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم دردمندى است به امّيد دوا مىگردد
اى دوست! خيمه محبّت خويش را چون بندگان خاصّ و نزديكان درگاهت، به سر كويت زدهام، به اميد اينكه شايد اين دردمند فراقت را به دواى وصال و قربت بپذيرى و مداوا بنمايى؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى… وَعِنْدَکَ دَواءُ عِلَّتى، وَشِفاءُ غُلَّتى، وَبَرْدُ لُوْعَتى، وَكَشْفُ كُرْبَتى.»[9] : (توجّهم از همه بريده و تنها به سوى تو معطوف گشته، و ميل و اشتياقم تنها به تو منصرف شده؛ لذا تو ـ و نه غيرت ـ تنها مقصود منى… و دواى بيمارى، و بهبودى سوز درونىام، و تسكين حرارت عشقم، و برطرف شدن غم و اندوه سختم تنها در نزد توست.)
[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص 162 .
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 557، ص 399 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص 273 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 365، ص 274 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 365، ص 274 .
[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 .