- غزل 279
بوى مشك ختن از باد صبا مىآيداين چه بادى است كز او بوى شما مىآيد
مىدهد مژده به يعقوب حزين از يوسف يا نويدى ز سليمان به سبا مىآيد
نكهت مشك ختن مىدمد از جيب نسيم كاروانى مگر از ملك خطا مىآيد
عشق جانسوز تو پيوسته مرا مىپرسد پادشاهى است كه يادش ز گدا مىآيد
بر ندارم دل از آن تا نرود جان ز تنم گوش كن كز سخنم بوى وفا مىآيد
بس كه از اشك منت پاى فرو رفته به گل مردم چشم مرا از تو حيا مىآيد
حافظ از باده مپرهيز كه گل باز به باغ از پى عيش به صد برگ و نوا مىآيد
از اين غزل معلوم مىشود خواجه را پس از هجران از جانب دوست، پيام آورندگان و نفحاتش مژده وصالى داده بودهاند كه مىگويد :
بوى مُشك خُتَن از باد صبا مىآيد اين چه بادى است، كز او بوى شما مىآيد؟
محبوبا! با مشام جانم رايحه عطر تو را از نفحات جان بخشت استشمام مىكنم. نمىدانم اين چه نسيمى است كه بوى خوش تو را با خود مىآورد؟ گويا به ياد اين سوخته هجران كشيده افتادهاى، تا به وصالت نائل سازى. در جايى مىگويد :
بوىِ خوش تو، هر كه ز باد صبا شنيد از يارِ آشنا، سخنِ آشنا شنيد
اى شاه حسن! چشم به حال گدا فكن كاين گوش، بس حكايت شاه و گدا شنيد[1]
مىدهد مژده به يعقوبِ حزين از يوسف يا نويدى ز سليمان به سبا مىآيد
چنانچه مرا به وصالت نائل سازى همان گونه كه بشير، پيراهن يوسف 7 را براى يعقوب 7 آورد و بر ديدگانش افكند و بينا شد؛ كه: (إِذْهبُوا بِقَميصى هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أبى، يَأْتِ بَصيرآ)[2] : (اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيافكنيد، تا باز بينا گردد.) و نيز: (فَلَمّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ، أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ، فَارْتَدَّ بَصيرآ)[3] : (پس چون بشير آمد، پيراهن را بر صورتش افكند ]يعقوب 7 [ بينا گشت.)
و همان گونه كه هدهد، نويد سليمان 7 را به شهر سبا آورد و در آخر، بلقيس، پادشاه آن سامان، به حضرتش ايمان آورد؛ كه: (إِذْهَبْ بِكِتابى هذا فَأَلْقِهِ إِلَيْهِمْ، ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ، فَانْظُرْ ماذا يَرْجِعُونَ. قالَتْ: يا أَيُّهَا الْمَلاَُ! إِنّى أُلْقِىَ إِلَىَّ كِتابٌ كَريمٌ، إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ، وَإِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، أَنْ لا تَعْلُوا عَلَىَّ وَأْتُونى مُسْلِمينَ… قالَتْ: رَبِّ! إِنّى ظَلَمْتُ نَفْسى، وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ، للهِِ رَبِّ العالَمين )[4] : (اين نامه مرا ببر و به سوى آنان بيفكن سپس باز گرد، آنگاه بنگر كه چه پاسخى مىدهند. ] بلقيس [ گفت: اى همرأيان و اطرافيان! نامه با ارزشى به من رسيده، همانا آن از جانب سليمان مىباشد، و اين چنين ]آغاز شده [ است: به نام خداوند بسيار بخشنده مهربان، بر من برترى مجوييد و تسليمم شويد…] بلقيس [گفت : پروردگارا! من بر نفس خود ستم كردم و اينك با سليمان، تسليم خداوندى كه پروردگار عالميان است، گرديدم.) مرا هم نويد وصلت، زندگى دوباره خواهد بخشيد. در جايى مىگويد :
بريدِ باد صبا، دوشم آگهى آورد كه روز محنت و غم، رو به كوتهى آورد
به مطربانِ صبوحى دهيم، جامه پاك بدين نويد، كه باد سحرگهى آورد
نسيم زلف تو شد، خضرِ راهم اندر عشق زهى رفيق! كه بختم به همرهى آورد[5]
نُكْهَت مُشْك خُتَن مىدمد از جَيْب نسيم كاروانى، مگر از ملك خطا مىآيد؟!
معشوقا! از گريبان نسيمها و نفحاتت، رايحه مُشك خُتَن را استشمام مىكنم. گويا كاروانى از نسيمهاى وصل و ديدارت را براى من مىآورند. در جايى مىگويد :
مگر نسيم خطت، صبح در چمن بگذشت كه گل به بوى تو، بر تن چو صبح جامه دريد؟
بيا كه با تو بگويم غم و ملالت دل چرا؟ كه بى تو ندارم مجال گفت و شنيد
بهاى وصل تو گر جان بُوَد، خريدارم كه جنسِ خوب،مُبصِّر به هرچه ديد خريد[6]
عشقِ جان سوز تو پيوسته مرا مىپرسد پادشاهى است، كه يادش ز گدا مىآيد
اى دوست! عشق و محبّت جان سوز تو، چه خوش بنده نوازى كرده و همواره از گدايان بازجويى مىنمايد و به پرسشم آمده و از من جدا نمىشود و هميشه بهياد تومىدارد!
پادشاهىاست كهيادش ز گدا مىآيد.در جايى مىگويد :
غيرت عشق، زبانِ همه خاصان ببريد از كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟
هر دمش با من دلسوخته لطفى دگر است اين گدا بين، كه چه شايسته اِنعام افتاد[7]
بر ندارم دل از آن، تا نرود جان ز تنم گوش كن، كز سخنم بوى وفا مىآيد
سخن من اين است كه دوست وجود مرا آميخته به عشق خود آفريد، من نيز به عشقش خواهم بود و خواهم رفت. اى آنان كه مرا بر اين كارم نمىستاييد! اگر به سخنم گوش فرا داده باشيد، خواهيد دانست كه اين گفتارم، حكايت بر وفاى به عهد اَلَسْتى (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ، أَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟!)[8] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) داشته و دارد و همواره، (بَلى، شَهِدْنا)[9] : (بله، گواهى مىدهيم.) گو بوده و هستم و خواهم بود.
زيرا معشوقحقيقى من،نه معشوقىاست كه بتوان از عشق او جدايى گرفت؛ كه: «إِلهى!مَنْ ذَا الَّذى ذاقَحَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[10] : (بار الها! كيست كه شيرينى محبّتت را چشيد و غير تو را خواست؟! و كيست كه به قرب تو انس گرفت و از تو روى برگرداند؟!)در جايى مىگويد :
عشقت نه سرسرى است، كه از سر بدر شود مهرت نه عارضى است، كه جاىِ دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود[11]
بس كه از اشك منت پاى فرو رفته به گِل مردمِ چشم مرا از تو حيا مىآيد
محبوبا! در طلب تو آن قدر اشك از ديدگان خود ريختم تا تو را با من خاكى عنايتى حاصل شود، كه ديگر از گريستن حيا مىكنم و با خود مىگويم: اين چه كارى است؟ با ديدن خويش و او را براى خود خواستن، اشك از ديدگان مىبارى؟ اين عمل توجّه تو را به عالم خاكى و دو بينى نشان مىدهد؛ لذا مردمك چشم مرا از تو حيا مىآيد؛ كه: «ما لِلتُّرابِ وَرَبِّ الاَْرْبابِ؟»: (خاك كجا و ربّ الأرباب كجا؟). در جايى مىگويد :
ز گريه، مردم چشمم نشسته در خون است ببين كه در طلبت، حالِ مردمان چون است
از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز كنار ديده من، همچو رود جيحون است[12]
بـا اين همـه :
حافظ ! از باده مپرهيز، كه گل باز به باغ از پىِ عيش، به صد برگ و نوا مىآيد
اى خواجه! چون ديدار محبوب حقيقى ميسّر نمىشود، نااميدى به خود راه مده و همواره به ياد و ذكر و مراقبه جمالش باش، باشد كه روزى باز محبوب تجلّى نمايد و به عيش و نوش با وى بنشينى و از ديدارش سودها ببرى. در جايى مىگويد :
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود، و ليكن از دوستانِ جانى، مشكل توان بريدن
فرصت شمار صحبت، كز اين دو راهِ منزل چون بگذريم ديگر نتوان بههم رسيدن[13]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص 131 .
[2] ـ يوسف : 93 .
[3] ـ يوسف : 96 .
[4] ـ نمل : 28 ـ 44 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 143، ص 130 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 153، ص 137 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185 .
[8] ـ اعراف : 172 .
[9] ـ اعراف : 172 .
[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 186 .
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94 .
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344 .