- غزل 278
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنندآيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
دردم نهفته به ز طبيبان مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند
چون حسن عاقبت نه به رندى و زاهديست آن به كه كار خود به عنايت رها كنند
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمىكشد هر كس حكايتى به تصوّر چرا كنند
گرسنگ از اين حديث بنالد عجب مدار صاحبدلان حكايت دل خوش ادا كنند
بىمعرفت مباش كه در من مزيد عشق اهل نظر معامله با آشنا كنند
حالى درون پرده بسى فتنه مىرود تا آن زمان كه پرده بر افتد چها كنند
مى خور كه صد گناه زاغيار در حجاب بهتر ز طاعتى كه به روى و ريا كنند
بگذر به كوى ميكده تا زمره حضور اوقات خويش بهر تو صرف دعا كنند
پيراهنى كه آيد از آن بوى يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند
پنهان ز حاسدان خودم خوان كه منعمان[1] خير نهان براى رضاى خدا كنند
حافظ مدام وصل ميسر نمىشود شاهان كم التفات به حال گدا كنند
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دردم نهفته بِهْ ز طبيبان مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند
ممكن است منظور خواجه از بيت اوّل، حضرت محبوب، و يا رسول الله9 و يا علىّ 7 و يا يكى از اولاد يازدهگانهاش : و يا ولىّ عصر (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف)، و يا همه چهارده معصوم : باشند، به قرينه مصرع اوّل بيت. و ممكن است منظور خواجه از دو بيت فوق، استاد كامل باشد؛ چنانكه مصرع اوّل بيت دوّم شاهد بر آن است. برخى گفتهاند منظور از دو بيت فوق، «شاه نعمت الله ولىّ» بوده است كه در بيت خود فرموده :
ما خاكِ راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشه چشمى دوا كنيم[2]
ولى به قرائنى كه در تمام ابيات اين غزل، بخصوص بيت ختم به چشم مىخورد، معلوم مىشود روى سخن خواجه با محبوب حقيقى بوده، كه به فراق مبتلا گشته و با اين بيانات تقاضاى وصال دو باره را نموده و مىگويد: آيا مىشود محبوبى كه با يك نظر، خاك انبيا و اوليا : را كيميا نموده، گوشه چشمى و نظرى به ما بندگان ضعيف بنمايد و از هجرانمان نجات بخشد و به كمالات انسانى نائل سازد؟ سزاوار آن است كه درد خويش را از طبيبان مدّعى پنهان دارم، اميد آنكه دوست از خزانه غيب خود با وصالش مرهمى به زخم درونىام بنهد. در جايى مىگويد :
مراد ما همه موقوف يك كرشمه توست زدوستانِ قديم، اين قَدَر دريغ مدار
حريف بزم تو بودم چو ماه نو بودى كنون كه ماه تمامى، نظر دريغ مدار[3]
چون حسن عاقبت، نه به رندى و زاهدى است آن بِهْ كه كار خود به عنايت رها كنند
اين بيت نيز شاهد خوبى است بر اينكه منظور خواجه از دو بيت گذشته، محبوب حقيقى بوده؛ زيرا مشكلاتِ طريق، وى را بر آن داشته كه از غير دوست قطع اميد بنمايد و كار خود را به عنايت او واگذار كند. مىگويد: حال كه معلوم نيست، دوست را باكه عنايت است و كدام يك از زاهد و رند را به خود راه مىدهد، همان بِهْ كه كار خود را به عنايت دوست رها كنيم، تا شايد با گوشه چشمى به ما نظر نمايد و دردمان را از خزانه غيبش مداوا كند؛ كه: «إِلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إِلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ… وَحاجَتى لا يَقْضيها غَيْرُکَ، وَكَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إِلّا لِقائُکَ.»[4] : (معبودا! شكست و نقصانم را جز لطف و مهربانىات جبران نمىكند… و حاجتم را جز تو روا نمىسازد، و غم و اندوه شديدم را جز رحمتت نمىگشايد، و رنج و دردم را جز رأفت و مهربانىات برطرف نمىسازد، و سوز درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و سوز و گداز عشقم را جز لقايت خاموش نمىكند.)
معشوق، چون نقاب ز رُخ بر نمىكشد هر كس حكايتى، به تصوّر چرا كنند؟
گر سنگ از اين حديث بنالد، عجب مدار صاحبدلان، حكايتِ دل، خوش ادا كنند
حال كه معشوق حقيقىام حجاب از رخسار كثرات بر نمىگيرد تا همه با ديده دل او را از طريق مظاهر مشاهده نمايند، اين چه كارى است كه هر كس با خيال و تصوّر خود، دوست را به جمال و كمال بستايد؟ زيرا: (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُون )[5] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه او را توصيف مىكنند.) ماجراى در حجاب مظاهر بودن جمال معشوق، حديثى است كه ناليدن انسان بر آن سهل است، اگر سنگ هم بر آن بنالد، رواست. سخن گفتن از اين ماجرا، تنها صاحبدلان را شايسته است؛ زيرا فقط آنان كه به خود آشنا شده و از هواها و حجابها بيرون رفته و مُخْلَص (به فتح لام) گرديدهاند، مىتوانند حكايت جمال و كمال معشوق را ادا كنند؛ كه: (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إِلّا عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصينَ )[6] : (پاك و منزّه باد خداوند از آنچه توصيف مىكنند، جز توصيف بندگان پاك شده خدا.) در نتيجه، خواجه در اين دو بيت باز سخن از ماجراى هجران و تمنّاى ديدار يار را مىنمايد. در جايى مىگويد :
دست در حلقه آن زلفِ دوتا نتوان كرد تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
عارضش را به مَثَل، ماه فلك نتوان خواند نسبت دوست، به هر بىسروپا نتوان كرد
مشكل عشق، نه در حوصله دانش ماست حلّ اين نكته، بدين فكر خطا نتوان كرد
نظر پاك، توان در رُخ جانان ديدن كه در آئينه، نظر جز به صفا نتوان كرد[7]
بىمعرفت مباش، كه در مِنْ مَزيدِ عشق اهل نظر، معامله با آشنا كنند
اى سالك! و اى خواجه! هر چه بيشتر به كسب آشنايى با دوست بكوش؛ كه : «أَلْمَعْرِفَةُ، أَلْفَوْزُ بِالْقُدْسِ.»[8] : (معرفت ] خدا [، رسيدن به قدس و پاكى است.) و نيز: «مَعْرِفَةُ اللهِ سُبْحانَهُ أَعْلَى الْمَعارِفِ.»[9] : (شناخت خداوند سبحان، برترين و والاترين شناختهاست.) زيرا هر آنجايى كه براى ديدارش، (هَلْ مِنْ مَزيدٍ؟)[10] : (آيا بيش از اين هم هست؟) عاشقان بلند باشد، اهل كمال و يا دوست را با آشنايان عاشق نظرهاست و سرانجام به ديدارش بهرهمند خواهند شد.
و يا مىخواهد بگويد: اهل كمال را با آشنايان او نظرهاست، و با معرضين از دوست كارى نباشد.
حالى، درون پرده بسى فتنه مىرود تا آن زمان كه پرده بر افتد، چهها كنند؟
حال كه آتش عشق معشوق حقيقى در پرده و حجاب است، ما دلدادگان را اينگونه بىتاب و برافروخته نموده و مىسوزاند، پس آن وقتى كه پرده از رُخ برافكند، با ما چه خواهد كرد؟ در نتيجه، خواجه باز با اين بيان، تمنّاى عنايت دوباره مىنمايد. در جايى مىگويد :
صد ملكِ دل به نيم نظر مىتوان خريد خوبان، در اين معامله تقصير مىكنند
ما از برون در شده مغرورِ صد فريب تا خود، درون پرده چه تدبير مىكنند[11]
مِىْ خور، كه صد گناه ز اغيار، در حجاب بهتر زطاعتى، كه به روى و ريا كنند
اى سالك! و اى خواجه! اگر چه در حجاب دوئيّت بسر مىبرى، مِىْ معرفت بنوش و به مراقبه و ذكر خالصانه دوست حقيقى اشتغال داشته باش و مگو: زاهد قشرى، آن را گناه مىپندارد. اين گناه تو (به پندار او) بهتر از آن طاعتى است كه او به ريا و براى رسيدن به نعمتهاى اخروى و نشان دادن به ديگران انجام مىدهد. در جايى مىگويد :
مِىْ ده، كه گرچه گشتم، نامه سياهِ عالم نوميد كِىْ توان بود، از لطف لايزالى؟![12]
و در جاى ديگر مىگويد :
ميى دارم چو جان صافىّ و صوفى مىكند عيبش خدايا! هيچ عاقل را مبادا بخت بد، روزى
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسبابِ طرب محروم بيا زاهد! كه جاهل را زياده مىرسد، روزى[13]
زيرا اى سالك! با آنكه تو در حجابى، اما بر طريق فطرت قدم بر مىدارى؛ كه : (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[14] : (پس استوار و مستقيم، توجه خود را به سوى دين نما، همان سرشت الهى كه خدا همه مردم را بر آن آفريد.) ولى زاهد خشك، غير دوست را در نيّت خود شريك قرار داده و براى او عمل مىكند. و مانند تجّار مقصودش از طاعت و عبادت، بهشت و نعمتهاى آن است، نه مولاى خويش.
خواجه در واقع مىخواهد بگويد: چاره رسيدن به وصال دوست، همانا ذكر و مراقبه و اخلاص در عمل است. در اين كار بكوش، تا باز ديدارت ميسّر شود.
بگذر به كوى ميكده، تا زمره حضور اوقات خويش، بهر تو صرف دعا كنند
اى خواجه! و اى سالك! از طاعت ريايى و زهد خشك كناره گير، و به اخلاص در عبادت و ذكر و مراقبه بپرداز، تا خاصّان درگاه دوست (انبيا و اوليا :)، و يا ملائكه مقرّبينش، كه همواره دوام حضور در پيشگاهش دارند؛ كه: (إِنَّ الَّذينَ عِنْدَ رَبِّکَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ، وَيُسْبِّحُونَهُ، وَلَهُ يَسْجُدُونَ )[15] : (آنان كه در حضور پروردگار تواند، هيچ گاه از بندگىاش سركشى نمىكنند، و پيوسته به تسبيح و تنزيه او مشغولند، و براى او سجده مىكنند.) دعا گوى تو باشند؛ كه: (الَّذينَ يَحْمِلوُنَ الْعَرشَ وَمَنْ حَوْلَهُ، يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ، وَيُؤْمِنوُنَ بِهü، وَيَسْتَغْفِرونَ لِلَّذينَ آمَنوا: رَبَّنا! وَسِعْتَ كُلَّ شَىءٍ رَحْمَةً وَعِلْمآ، فَاغْفِرْ لِلَّذينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبيلَکَ، وَقِهِمْ عَذابَ الْجَحيمِ، رَبَّنا! وَأدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ الَّتى وَعَدْتَهُمْ )[16] : (آنان كه عرش را حمل مىكنند و آنان كه بر گرد آنند، پروردگارشان را با سپاس تسبيح كنند، و بدو ايمان آورده و براى مؤمنين آمرزش خواهند ]و گويند :[ پروردگارا! همه چيز را به رحمت و دانش فرا گرفتى، پس آنان را كه توبه نموده و راه تو را پيروى كردند بيامرز، و از عذاب دوزخ بازشان دار، پروردگارا! و آنان را به بهشتهاى جاويد كه نويدشان دادى وارد ساز.) خواجه باز با اين بيت، چاره ديگرى براى رسيدن به وصال را به خود گوشزد مىكند.
پيراهنى كه آيد از آن بوى يوسفم ترسم برادران غيورش، قبا كنند
كنايه از اينكه: مىترسم خود و مظاهرى كه مىتوان بوى معشوق را از آنها استشمام نمود و از طريق ايشان، با ديده دل او را مشاهده كرد؛ كه: (وَكانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ)[17] : (و خداوند به هر چيزى احاطه دارد.)، هواهاى نفسانى و شيطانى، و يا دوستان هوا پرست بر من چيره گردند و نگذارند از آنها بهرهمند گردم. لذا مىگويد :
پنهان ز حاسدانِ خودم خوان، كه منعِمان خير نهان، براى رضاى خدا كنند
اى دوست! چنانچه خواستى مرا به خود بخوانى و پرده از جمال كثرات بردارى و مرا به ديدارت خوشدل نمايى، دور از چشم حسودانم به خود بخوان، زيرا كه رويّه سخاوتمندان چنين است كه به زير دستان خود در پنهان عنايتها دارند و نمىگذارند از كار آنها كسى خبردار شود؛ كه: «أَلصَّدَقَةُ فِى السِّرِّ، مِنْ أَفْضَلِ الْبِرِّ.»[18] : (صدقه پنهانى، از با فضيلتترين نيكيها و احسانهاست.)
حافظ ! مدام وصل ميسّر نمىشود شاهان، كم التفات به حال گدا كنند
در بيت ختم غزل، خواجه از جانب معشوق به خود خطاب كرده و مىگويد : اى خواجه! با اين همه سخن كه گفتى، وصالِ دوست همواره تو را ميسّر نخواهد شد. كجا شاهان را با گدايان هميشه التفات و عنايت بوده؟ در جايى مىگويد :
شربتى از لب لعلش نچشيديم و برفت روى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت
گويى از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود بار بربست به گردش نرسيديم و برفت
گفت: از خود بِبُرد هر كه وصالم طلبد ما به اميّد وى از خويش بريديم و برفت[19]
آرى، وقتى مورد الطاف دائم او قرار خواهى گرفت، كه توشهاى از اخلاص و بندگى حقيقى را ارائه دهى. در جايى مىگويد :
دلا! طمع مَبُر از لطف بىنهايت دوست چو لافِ عشق زدى، سر بباز چابك و چَسْت
به صدق كوش، كه خورشيد زايد از نَفَست كه از دروغ، سيه روى گشت صبحِ نخست
مرنج حافظ! و از دلبران وفا كم جوى گناه باغ چه باشد، چو اين گياه نرست؟[20]
[1] ـ و در نسخهاى چنين آمده: نهان ز حاسدان به خودم خوان… ]يا[ دمى به سوى خودم خوان…
[2] ـ ديوان شاه نعمت الله ولىّ، ص 554، غزل 1191 .
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص 233 .
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 .
[5] ـ صافّات : 159 .
[6] ـ صافّات : 159 و 160 .
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص 147 .
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 242 .
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 243 .
[10] ـ ق : 30 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148 .
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 599، ص 429 .
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص 428 .
[14] ـ روم : 30 .
[15] ـ اعراف : 206 .
[16] ـ غافر : 7 و 8 .
[17] ـ نساء : 126 .
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّدقة، ص 202 .
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 90، ص 97 .
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 50، ص 71 .