• غزل  277

 اگر به باده مشكين دلم كشد شايدكه بوى خير ز زهد و ريا نمى‌آيد

جهانيان همه گر منع من كنند از عشق         من آن كنم كه خداوندگار فرمايد

طمع ز فيض كرامت مبر كه خلق كريم         گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقيم حلقه ذكر است دل بدان اميد         كه حلقه‌اى ز سر زلف يار بگشايد

نخواهد اين چمن از سرو و لاله خالى ماند         يكى همى رود و ديگرى همى آيد

تو را كه حسن خدا داده است و حجله بخت         چه حاجت است كه مشّاطه‌ات بيارايد

ز دل گواهى اخلاص ما بپرس و ببين         كه هر چه هست در آئينه، روى بنمايد

چمن خوش‌است و هوا دلكش است و مى بيغش         كنون بجز دل خوش هيچ در نمى‌يابد

جميله‌اى است عروس جهان ولى هشدار         كه اين مخدّره در عقد كس نمى‌پايد

به لابه گفتمش اى ماهرخ چه باشد اگر         به بوسه‌اى ز تو دلخسته‌اى بياسايد

به خنده گفت كه حافظ خداى را مپسند         كه بوسه تو رخ ماه را بيالايد

 از پريشان گويى خواجه در اين غزل، خوب روشن مى‌شود كه به هجران مبتلا گشته و عشق ديدار دلدار، او را افسرده خاطر ساخته و بدين گونه سخن گفتن واداشته، مى‌گويد :

 اگر به باده مشكين دلم كِشَد، شايد         كه بوى خير، ز زهد و ريا نمى‌آيد

 اى آن كه مرا از باده نوشى و مشاهدات و توجّه به دوست حقيقى مانع مى‌شوى! مى‌دانى چرا دل من همواره متوجّه جمال و تجلّيات حيات بخش محبوب مى‌باشد و به سوى آنها كشيده مى‌شوم؟ علّت آن است كه از زهد خشك و عبادات قشرى، و بهشت و نعمتهاى آن بى‌آنكه توجّهم به محبوب باشد، بوى خير استشمام نمى‌كنم. آرى، اگر خيرى در آن عبادات قشرى مى‌بود، علىّ 7 نمى‌فرمود: «إِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا الله رَغْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ التُّجار؛ وَإِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللهَ رَهْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ الْعَبيدِ؛ وَإِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللهَ شُكْرآ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الاَْحْرارِ.»[1] : (بدرستى كه گروهى خدا را از روى ميل و شوق ] به نعمتهاى بهشتى  [عبادت مى‌كنند، كه اين، عبادت تاجران و بازرگانان مى‌باشد؛ و دسته‌اى خدا را به جهت ترس ] از عذاب جهنّم [ عبادت مى‌كنند، كه اين، عبادت بردگان است؛ و گروهى خدا را از روى شكر و سپاسگزارى مى‌پرستند، كه اين، عبادت آزادگان مى‌باشد.) در جايى مى‌گويد :

 من و انكار شراب؟ اين چه حكايت باشد؟         غالبآ اين قَدَرم، عقل و كفايت باشد

من كه شبها رَهِ تقوى زده‌ام با دف و چنگ         اين زمان سر به ره آرم، چه حكايت باشد؟

زاهد ار راه به رندى نبرد، معذور است         عشق، كارى‌است‌كه‌موقوف‌هدايت‌باشد[2]

جهانيان، همه گر منعِ من كنند از عشق         من آن كنم، كه خداوندِگار فرمايد

 فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[3] : (سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريده) مرا دعوت به دوستى محبوب حقيقى مى‌كند، و دوست هم فرموده : (قُلِ: اللهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ )[4] : (بگو: خدا، سپس رهايشان كن.) و فرموده: (والَّذينَ آمَنُوا، أَشَدُّ حُبّآ للهِِ)[5] : (و كسانى كه ايمان آوردند، سخت دوستدار خدايند.) حال من چگونه دست از راهنمايى فطرت خويش بردارم و به سخن جهانيان، كه مرا از عشق ورزى به محبوبم منع مى‌كنند، گوش فرا دهم. ايشان هم اگر توجّه به فطرت خويش كنند و از غفلت كناره گيرند، آن كنند كه خداوندگار فرمايد. در جايى مى‌گويد :

چرا از كوى خرابات روى برتابم         كزاين بِهَم به‌جهان هيچ رسم و راهى نيست

زمانه گر فكند آتشم به خرمن عمر         بگو بسوز، كه بر من به برگ كاهى نيست[6]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

جلوه‌گاه رُخ او، ديده من تنها نيست         ماه و خورشيد همين آينه مى‌گردانند

مَگَرم شيوه چشم تو بياموزد كار         ورنه مستورى و مستى همه كس نتوانند[7]

طمع ز فيض كرامت مَبُر كه خُلْق كريم         گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

اى خواجه! و اى سالك طريق! گناهان و غفلتهايت تو را از راه يافتن به قرب دوست نااميد ننمايد؛ زيرا او كريم است، و صاحبان كرامت را خُلْقى كريم مى‌باشد، و از تقصير بندگان عاشق خواهند گذشت و به خود راه خواهند داد؛ كه: «قُلْ: يا عِبادِىَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ! لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ؛ إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعآ، إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ. وَأَنيبُوا إِلى رَبِّكُمْ، وَأَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ، ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ.»[8] : (بگو: اى بندگان من، كه بر نَفْسهاى خويش تجاوز و ستم كرده‌ايد! از رحمت خدا نوميد نشويد؛ كه خداوند همه گناهان را مى‌آمرزد، بدرستى كه او بسيار آمرزنده و مهربان مى‌باشد. و پيش از آنكه عذاب شما را دريابد و كسى نتواند شما را يارى كند، با تمام وجود به سوى پروردگارتان رجوع كرده و تسليم او باشيد.) در جايى مى‌گويد :

گر چه افتاد ز زلفش گِرِهى در كارم         همچنان چشمْ گشاد، از كرمش مى‌دارم

به صد اميّد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليل دلِ گم گشته! فرو مگذارم

ديده بخت، به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[9]

مقيم حلقه ذكر است، دل بدان اميّد         كه حلقه‌اى ز سر زلف يار بگشايد

 علّت اينكه همواره به ذكر و مراقبه و توجّه به دوست اشتغال

دارم، و يا در حلقه ذكر اهلِ سير حاضر مى‌شوم، آن است كه شايد روزى دوست با عناياتش، حجاب از كثرات بر افكند و جمال خود را بى‌پرده به من بنماياند.

آرى، دوست را با ذاكرين و توجّه كنندگان به خود، عنايتهاست. و شايسته است سالك شب و روز خود را غرق در ذكر و ياد و مراقبه به او بنمايد، تا درى از قرب دوست بر او گشوده گردد؛ كه: (إِنَّ الإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعآ… إِلّا الْمُصَلّينَ، أَلَّذينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ دائِمُونَ )[10] : (بدرستى كه انسان، سخت حريص و بى‌صبر آفريده شده… مگر نمازگزاران، آنان كه دائم در نمازند.) و نيز: «أَسْأَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِکَ وَأَعْظَمِ صِفاتِکَ وَأَسْمائِکَ، أَنْ تَجْعَلَ أَوْقاتى مِنَ ] فِى [ اللَّيْلِ وَالنّهارِ بِذِكْرِکَ مَعْمُورَةً، وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً، وَأَعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً، حَتّى يَكُونَ أَعْمالى وَإِرادَتى ] أَوْرادى [ كُلُّها وِرْدآ واحِدآ، وَحالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَدآ.»[11]  :

(به  حق و پاكى ] ذات [ و بزرگترين صفات و اسمائت از تو مسئلت دارم كه اوقات شب و روزم را به ذكر و يادت آباد، و به خدمتت پيوسته دارى و اعمال را مقبول پيشگاهت گردانى، تا اينكه تمام اعمال و اراده ] يا: اوراد و اذكار لفظى [ام، يك ورد و يك كار گشته، و حالم در بندگى‌ات دايمى باشد.) و همچنين: «بِذِكْرِ اللهِ يُسْتَنْزَلُ الرَّحْمَةُ.»[12] : (با ياد خدا،

رحمت فرو آورده مى‌شود.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ مُؤانِسُهُ.»[13]  (ذاكر خدا، انيس و مونس اوست.) و يا: «ذِكْرُ اللهِ قُوتُ النُّفُوسِ، وَمُجالَسَةُ الْمَحْبُوبِ.»[14] : (ياد خدا، خوراك نَفْسها، و همنشينى با محبوب است.) و همچنين: «فِى الذِّكْرِ حَياةُ الْقَلْبِ.»[15] : (حيات و زندگى قلب، در ذكر است) و نيز: «مُداوَمَةُ الذِّكْرِ، خَُلْصانُ الأَوْلِياءِ.»[16] : (مداومت ذكر، مونس صميمى اولياء مى‌باشد.)

 نخواهد اين چمن از سرو و لاله خالى ماند         يكى همى رود و ديگرى همى آيد

 دلباختگان و دلدادگان دوست، همواره در اين عالم و در چمنزار مظاهر خواهند بود، و او هميشه عدّه‌اى را فريفته خود مى‌سازد. و چنانچه يكى رود ديگرى به جاى او همى آيد.

و يا منظور خواجه از بيت اين باشد كه: محبوب من، براى بندگان خاصّش هر زمانى به صفت و اسمى جلوه‌گرى مى‌كند. و چون از آن محرومشان مى‌دارد، به صفت و اسم ديگرى بهره‌مندشان خواهد ساخت.

و يا بخواهد بفرمايد كه: محبوب من، در كنار و به دور از مظهر جلوه‌گرى ندارد، چه در اين عالم، و چه در عالم باقى؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ] ظ : خفيِّآ [، فَأَحْبَبْتُ أَنْ أُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفَ.»[17] : (گنجى پنهان بودم كه خواستم شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته گردم.)

تو را كه حسن خدا داده است و حجله بخت         چه حاجت است كه مشّاطه‌ات بيارايد؟

محبوبا! تو در حسن و جمال، يكتايى و به خود زيبايى. ما را قدرت آنكه به اسم و صفت و جمال و كمال توصيفت نماييم و بياراييم، نيست؛ كه: «إِلهى! قَصُرَتِ الاَْلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنائِکَ كَما يَليقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْراکِ كُنِهْ جَمالِکَ.»[18] : (بار الها! زبانها از بلوغ به حدّ ثناء و ستايشى كه سزاوار توست، قاصر، و عقلها از ادراك كنه جمالت ناتوان است.)

ز دل، گواهى اخلاص ما بپرس و ببين         كه هر چه هست، در آئينه، روى بنمايد

معشوقا! آئينه دل ما، توجّه خالصانه ما را به تو نشان مى‌دهد و چنانچه مى‌خواهى بدانى (كه مى‌دانى) ما غير تو را در دل جاى نداده‌ايم، به آئينه دلمان نظر كن. در جايى مى‌گويد :

عشقت نه سرسرى است كه از سر بدر شود         مهرت نه عارضى است كه جاىِ ديگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم         با شير اندرون شد و با جان بدر شود[19]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

گوهر مخزن اسرار، همان است كه بود         حُقّه مِهر، بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح         بوى زلف تو، همان مونسِ جان است كه بود[20]

چمن خوش است و هوا دلكش است و مى بى‌غش         كنون بجز دل خوش هيچ در نمى‌يابد

حال كه وسائل عيش و نوش با دلدار حقيقى به تمام معنى مهيّاست و مى‌توان از او بهره‌مند شد و خوشدل بود، شايسته نيست با غير دوست انس گرفتن؛ كه: «يا مَنْ سَعدَ بِرَحْمَتِهِ الْقاصِدُونَ! وَلَمْ يَشْقَ بِنِعْمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ! كَيْفَ أَنْساکَ، وَلَمْ تَزَلْ ذاكِرى؟! وَكَيْفَ أَلْهُو عَنْکَ، وَأَنْتَ مُراقِبىü؟!»[21] : (اى خدايى كه ارادتمندان به رحمتت سعادت يافتند! و آمرزش خواهان از عذابت رنج و سختى نديدند! چگونه فراموشت كنم، در صورتى كه همواره مرا ياد مى‌كنى؟! و چگونه از تو غافل گردم، در حالى كه پيوسته مراقب و نگهبان من هستى؟!) كنايه از اينكه :

مايه خوشدلى آنجاست كه دلدار آنجاست         مى‌كنم جَهد كه خود را مگر آنجا فكنم[22]

و اشاره به اينكه: اى خواجه!

بنوش باده صافى، به ناله دف و چنگ         كه بسته‌اند بر ابريشمِ طرب، دلِ شاد

ز دست اگر ننهم جامِ مى، مكن عيبم         كه پاكتر بِهْ از اينم، حريف دست نداد[23]

جميله‌اى است عروس جهان، ولى هُشْدار         كه اين مخدّره، در عقدِ كس نمى‌پايد

آرى، هر كس (جز بندگان بيدار حقّ) در اين سرا قدم نهاد، فريفته صورت اعتبارى و ظاهرى آن گرديد؛ كه : (إِعْلَمُوا أَنَّما الْحَياهُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزينَةٌ وَتَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكاثُرٌ فِى الاَْمْوالِ وَالاَْوْلادِ)[24] : (آگاه باشيد كه در حقيقت زندگانى دنيا، بازيچه و غفلت و زينت و آرايش و تفاخر و به هم نازيدن و به زيادى اموال و فرزندان باليدن مى‌باشد.) و سرگرم زر و زيور و مال و منال و اولاد گشت؛ كه : «أَلدُّنْيا تُغْوى.»[25] : (دنيا، گمراه مى‌كند.) و نيز : «أَلدُّنْيا سُوقُ الخُسْرانِ.»[26] : (دنيا، بازار خسارت و زيان مى‌باشد.) و همچنين : «أَلدُّنْيا مُنْيَةُ الاَْرجاسِ.»[27] : (دنيا، آرزو و مقصود پليدان است) و يا : «أَلدُّنْيا تَغُرُّ وَتَضُرُّ وَتَمُرُّ.»[28] : (دنيا، فريب داده و ضرر رسانده و مى‌گذرد.)

ولى بندگان بيدار دل چون مى‌دانند كه عروس زيبا و فريبنده دنيا در عقد هيچ كس باقى نمى‌ماند، لذا دل بدان نخواهند داد؛ كه: (يا أَيُّهَا الَّذين آمَنُوا! لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَلا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ. وَمَنْ يَفْعَلْ ذلِکَ، فَأُولئِکَ هُمُ الخاسِرُونَ )[29] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! مبادا اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل سازد. زيان ديدگان آنانند كه چنين كنند.) و نيز: «أَلدُّنْيا مُطَلَّقَةُ الاَْكْياسِ.»[30] : (دنيا، طلاق داده شده زيركان است.) و همچنين: «أَوْقاتُ الدُّنْيا وَإِنْ طالَتْ، قَصيرَةٌ؛ وَالْمُتْعَةُ بِها وَإِنْ كَثُرَتْ، يَسيرَةٌ.»[31] : (لحظات دنيا اگر چه دراز باشد، كوتاه، و بهره‌مندى از آن اگر چه زياد باشد، كم است.) و يا: «أُنْظُرْ إِلَى الدُّنْيا نَظَرَ الزّاهِدِ الْمُفارِقِ، وَلا تَنْظُرْ إِلَيْها نَظَرَ الْعاشِقِ الْوامِقِ.»[32] : (به دنيا، به چشم زاهد جدا شونده بنگر، و هيچ گاه به آن، به چشم عاشق دلداده نظر مكن.) و همچنين: «إِيّاکَ أَنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[33] : (مبادا بهره‌ات از پروردگارت و برخوردارى و منزلت در پيشگاهش را به دارايى ناچيز دنيا بفروشى.) و نيز: «إِنّ كُنْتُمْ تُحِبُّون اللهَ، فَأَخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيا.»[34] :(اگر خدا را دوست داريد،دوستى دنيا را از قلبهايتان خارج سازيد.) و يا: «لَوْ كانَتِ الدُّنْيا عِنْدَ اللهِ مَحْمُودةً، لاَخْتَصَّ بِها أَوْلِيائَهُ؛ لكِنَّهُ صَرَفَ قُلُوبَهُمْ عَنْها وَمَحا عَنْهُم مِنْها الْمَطامِعَ.»[35] : (اگر دنيا در نزد خدا ستوده بود، مسلّمآ آن را به دوستانش اختصاص مى‌داد؛ ولى خدا دلهاى ايشان را از آن برگردانده و چيزهاى مورد رغبت ايشان از دنيا را ]از قلوبشان [ محو نموده.)و همچنين: «يَنبَغى لِمَنْ عَلِمَ شَرَفَ نَفْسِهِ، أَنْ يُنَزِّهَها عَنْ دَنائَةِ الدُّنيا.»[36] : (براى كسى كه به شرافت نفسش آگاه شد، شايسته است آن را از پستى دنيا پاك سازد.) بيدار دلان، از دنيا چيزى جز بهره مادّى به جهت حفظ عالم عنصرى براى رسيدن به كمالات عاليه انسانى و سربلندى در نزد پروردگارشان را نمى‌خواهند؛ كه: «حَقٌّ عَلَى الْعاقِلِ، أَلْعَمَلُ لِلْمَعادِ، وَالاِسْتِكْثارُ مِنَ الزّادِ.»[37]  : (بر عاقل شايسته است براى معاد عمل نموده و زياد توشه بردارد.) و نيز: «رَحِمَ اللهُ امْرَءً، أَقْصَرَ الاَْمَلَ، وَبادَرَ الاَْجَلَ؛ وَاغْتَنَمَ الْمُهَلَ، وَتَزَوَّدَ مِنَ الْعَمَلِ.»[38] : (خداوند، رحمتش را شامل حال كسى كند كه آرزويش را كوتاه نموده و به اجل و پايان عمرش پيش دستى كرده و فرصتها را مغتنم شمرده و از عمل توشه برگيرد.) خواجه هم مى‌خواهد با اين بيت سالكين را متوجّه سازد كه وابسته به اين جهان نشوند.

به لابه گفتمش: اى ماه رُخ! چه باشد اگر         به بوسه‌اى، ز تو دلخسته‌اى بياسايد؟

به خنده گفت: كه حافظ! خداى را مپسند         كه بوسه تو، رُخِ ماه را بيالايد

با دوست گفتم: چه مى‌شود كه دلخسته و هجران كشيده‌اى، بوسه‌اى از جمالت برگيرد و به قرب خود راهش دهى و از ناراحتى و ابتلاى فراقش رهايى بخشى؟ خنديد و گفت: اى خواجه!مى‌خواهى با بود و توجّه به خود، مرا بيابى. ممكن نيست؛ كه: «وَلْم تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إِلى مَعْرِفَتِکَ إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[39] : (و براى خلق راهى به شناخت و معرفت خود جز اظهار ناتوانى و عجز از معرفتت قرار ندادى.) و نيز: «إِلهى! وَأَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الاَْبْهَجِ، فَأَكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خائِفآ مُراقِبآ. يا ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرامِ!»[40] : (معبودا! و مرا به نور درخشان و برافروخته مقام عزّتت بپيوند، تا به تو آشنا شده، و از غير تو روى برگردانده، و از تو ترسان و نگهبان و مراقب تو باشم. اى صاحب جلال و بزرگوارى!)

[1] ـ وسائل الشّيعة، ابواب مقدّمة العبادات، باب 9، روايت 3، ج 1، ص 46 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص 199 .

[3] ـ روم : 30 .

[4] ـ انعام : 91 .

[5] ـ بقره : 165 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 65، ص 81 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص 149 .

[8] ـ زمر : 53 و 54 .

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318 .

[10] ـ معارج : 19 ـ 23 .

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 709 .

[12] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص 124 .

[13]

[14] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص 124 .

[15]

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص 125 .

[17] ـ مصابيح الانوار، ج 2، ص 405 .

[18] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 186 .

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 237، ص 193 .

[21] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 415، ص306.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 218، ص 181 .

[24] ـ حديد : 20 .

[25] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 105 .

[26]

[27] و 5 و 7 و 8 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 106 .

[28]

[29] ـ منافقون : 9 .

[30]

[31]

[32] و 10 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 107 .

[33]

[34] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 110 .

[35] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 114 .

[36] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 117 .

[37] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الترغيب الى الآخرة والعمل الصالح، ص 142 .

[38]

[39] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[40] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا