• غزل  276

 آنكه رخسار تو را رنگ گل نسرين دادصبر و آرام تواند به من مسكين داد

آنكه گيسوى تو را رسم تطاول آموخت         هم تواند كرمش داد من غمگين داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم         كه عنان دل شيدا به كف شيرين داد

گنج زر، گر نبود گنج قناعت باقى است         آنكه آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسى است جهان از ره صورت ليكن         هر كه پيوست بدو عمر خودش كابين داد

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند         خاصه اكنون كه صبا مژده فروردين داد

در كف غصه دوران دل حافظ خون شد         از فراق رخت اى خواجه قوام الدين داد

 خواجه در اين غزل با بياناتى كه مخصوص خود اوست، فرياد از روزگار فراق كرده، و در ضمن، به خود وعده پايان يافتنش را داده و مى‌گويد :

آن كه رخسار تو را رنگ گلِ نسرين داد         صبر و آرام تواند به من مسكين داد

آرى، عاشق را نمى‌توان گفت: از ديدن جمال معشوق صابر باش، ولى مى‌توان گفت: چون به فراق مبتلا گشتى، صبر بر فراق را پيشه خود ساز؛ زيرا اگر صبر نكند، چه مى‌تواند بكند.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى معشوقى كه خود را به كمال حسن و زيبايى آراسته‌اى و مرا فريفته خويش ساخته‌اى! مى‌توانى در فراقت به من صبر و آرامش دهى. و در واقع، جمال زيباى اوست كه به عاشق حقيقى تحمّل صبر و آرامش براى رسيدن به مقصود مى‌دهد.

بخواهد بگويد: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّدِيکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[1] : (بار الها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهد جمال نيكويت محجوب مگردان.)

آن كه گيسوى تو را رسمِ تطاول آموخت         هم تواند كرمش، دادِ من غمگين داد

درست است كه مظاهر و كثرات با من در حال سركشى و تطاولند، و جهت جلالى آنها نمى‌گذارد با تو انس داشته باشم و عطر تو را از ميان آنها و با ايشان استشمام كنم؛ ولى اميد آن دارم كه روزى، كرم و صفت جمالى، و ياجمالت دستگيرى‌ام نموده و پرده از كثرات بر كنار ساخته و مرا از صفت جلالى‌ات بستاند.

بخواهد بگويد: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إِلى ذِكْرِکَ، وَلا تَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ بابآ إِلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجابآ مِنْ حُجُبِ الْغَفْلَةِ إِلّا هَتَكْتَهُ، حَتْى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِياءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نَصْبَ نُورِکَ؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[2] : (و مرا از ياد و ذكر خودم به ذكر و يادت باز گردان، و ميان من و ملكوت مقام عزّتت درى مگذار جز اينكه گشوده باشى، و هيچ حجابى از حجابهاى غفلت، مگر اينكه برداشته باشى، تا اينكه روحم را در برابر روشنايى عرشت برپا داشته و براى آن جايگاهى در مقابل نورت قرار دهى؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم         كه عنانِ دلِ شيدا به كف شيرين داد

كنايه از اينكه: محبوبا! در مقابل مشاهده جمالت، نه امروز خود را بى‌مهابا از دست داده‌ام، بلكه در گذشته چون به مشاهده جمالت نائل شدم، دانستم كه چنان جمالى مرا از من خواهد گرفت، لذا از خويش گذشتم و با خود گفتم: هر چه پيش آيد، بر آن صبر خواهم كرد.

آنان كه زليخا را بخاطر عشق و فريفتگى‌اش به يوسف7 ملامت مى‌نمودند، چون او را ديدند، خود را فراموش كرده و دستهايشان را بريدند؛ كه: (فَلَمّا رَأَيْنَهُ، أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ، وَقُلْنَ: حاشَ للهِِ! ما هذا بَشَرآ، إِنْ هذا إِلّا مَلَکٌ كَريمٌ )[3] : (چون چشمشان به او افتاد، بزرگى‌اش در دلشان قرار گفته و ] به جاى ترنج، [ دستهايشان را بريده و گفتند : پاك و منزّه باد خدا! اين كه آدمى نيست، بى‌گمان فرشته بزرگوارى است.)

عمر بن فارض در اين معنى خوب مى‌گويد :

وَدَّعْتُ قَبْلَ الْهَوى رُوحى لِما نَظَرَتْ         عَيْناىَ مِنْ حُسْنِ ذاکَ الْمَنْظَرِ الْبَهِجِ[4]

 و به گفته خواجه در جايى :

بازار شوق گرم شد آن شمعْ رُخ كجاست         تا جان خود بر آتش رويش كنم سپند[5]

گنج زَرْ گر نبود، گنج قناعت باقى است         آن كه آن داد به شاهان، به گدايان اين داد

محبوبا! اگر چه از نظر ظاهر ما تهيدستيم، ولى چون تو را داريم بى‌نيازيم و حضرتت ما را بس است؛ كه: «]إِلهى[ ماذا وَجَدَ مَنْفَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟!»[6]  :

(معبودا! آن كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت؟! و كسى كه تو را يافت، چه چيزى از دست داد؟!) و اگر به اهل دنيا، مال و ثروت عنايت نموده و غنيّشان كرده‌اى، محبّت و عشق خود را هم به ما عطا نموده و از غير خودت بى‌نياز گردانيده‌اى. در جايى مى‌گويد :

گر چه ما بندگانِ پادشهيم         پادشاهانِ مُلك صبحگهيم

گنج، در آستين و كيسه تهى         جام گيتى نما و خاك رهيم[7]

و ممكن است به مناسبت جمله «گنج زرگر نبود…»، منظور از «قناعت» در بيت، قناعت به اموال ظاهرى باشد؛ كه: «أَلْقَناعَةُ، رَأْسُ الْغِنى.»[8] : (قناعت، سرچشمه بى‌نيازى است.) و همچنين: «أَطْيْبُ الْعَيْشِ، الْقَناعَةُ.»[9] : (خوشترين زندگانى، قناعت مى‌باشد.) و نيز: «أَعْوَنُ شَىْءٍ عَلى صَلاحِ النَّفْسِ، الْقَناعَةُ.»[10] : (قناعت، كمك كننده‌ترين چيز بر اصلاح نفس‌مى‌باشد.)و يا :«كَيْفَ يَسْتطيعُ صَلاحَ نَفْسِهِ، مَنْ لا يَقْنَعُ بِالْقَليلِ؟!»[11]  : (كسى كه به اندك بسنده نمى‌كند، چگونه مى‌تواند خود را اصلاح نمايد؟!) و نيز: «مَنْ قَنَعَ، حَسُنَتْ عِبادَتُهُ.»[12] : (هر كس قناعت پيشه كند، عبادتش نيكو مى‌شود.) و بالاخره، «نِعْمَ الحَظُّ، أَلْقَناعَةُ!»[13] : (چه بهره و نصيب خوبى است، قناعت!)

خوش عروسى است جهان از رَهِ صورت، ليكن         هر كه پيوست بدو، عمر خودش كابين داد

جهان آفرينش، از نظر صورت بسيار آراسته است؛ ولى اين آراستگى نه براى آن است كه توجّه به آن نماييم و از دوست بمانيم؛ بلكه بدين جهت است كه از اين طريق توشه برگيريم، و با اعمال صالحه از آخرين منزل در سير نزولى، به اوّلين منزل در سير صعودى باز گرديم. و در نتيجه، به حقّ سبحانه بپيونديم؛ كه: (إِنّا للهِِ، وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ )[14] : (بدرستى كه ما از آن خداييم و به سوى او برمى‌گرديم.)

چنانچه از اين جهان استفاده مطلوب نموديم و به دوست پيوستيم، عمر خود را بيمه كرده‌ايم؛ والّا عمر به بطالت گذرانيده‌ايم؛ كه: «وَمَنْ أَبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ، وَمَنْ أَبْصَرَ إِلَيْها، أَعْمَتْهُ.»[15] : (و هر كس دنيا را وسيله بصيرت خود قرار دهد، بينايش گرداند؛ و هر كس چشم به آن بدوزد و به نظر استقلال بدان بنگرد، كورش مى‌گرداند.)

حال كه چنين است :

بعد از اين، دستِ من و دامن آن سرو بلند         خاصه اكنون، كه صبا مژده فروردين داد

حال كه مرا فرصت است، دست به دامن آن يار بى‌نظير زنم و با ذكر و قرب و مشاهده و انس و محبّتش عمر بسر برم، چرا غافل بنشينم؟! بخصوص در ايّامى كه تمام مظاهر عالم در طراوت و نشاط مخصوص به خود ظهور و بروز دارند و مى‌توانم از طريق توجّه به خويش و مظاهر بهره بيشترى از ملكوت جهان برده باشم؛ كه: «شيمَةُ الاَْتْقِياءِ، إِغْتِنامُ الْمُهْلَةِ، وَالتَّزَوُّدُ لِلرَّحْلَة.»[16] : (روش اهل تقوى، مغتنم

شمردن فرصت، و توشه برداشتن براى كوچ وسفر ] آخرت [ مى‌باشد.) و نيز: «مَنْ وَجَدَ مَوْرِدآ عَذْبآ يَرْتَوى مِنْهُ، فَلَمْ يَغْتَنِمْهُ؛ يُوشَکُ أَنْ يَظْمَأَ، وَيَطْلُبَهُ وَلَمْ يَجِدْهُ.»[17] : (هر كس آبشخور شيرينى كه بتواند از آن سيراب شود، بيابد و مغتنمش نشمارد، نزديك است كه تشنه شود و بجويد و پيدا نكند.) و همچنين: «إِنَّ الفُرَصَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فَانْتَهِزُوها إِذا أَمْكَنَتْ فى أَبْوابِ الْخَيْرِ.»[18] : (راستى كه فرصتها همانند ابرها در گذرند، پس هنگامى كه در امور خير فرصت دست داد، آن را مغتنم شماريد.)

و يا چگونه غافل باشم بخصوص در ايّام جوانى، كه ساعات و لحظاتش داراى طراوت خاصّى است؛ كه: «إِنّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاَْرْضِ الْخالِيَةِ، مَهْما أُلْقِىَ فيها مِنْ كُلِّ شَىْءٍ، قَبِلَتْهُ.»[19] : (بى‌گمان قلب جوان مانند زمين خالى است، كه هر بذرى در آن افكنده شود، مى‌پذيرد.)

در كف غُصّه دوران، دلِ حافظ خون شد         از فراق رُخَت اى خواجه قوام الدّين! داد!

ممكن است اين بيت، اظهار اشتياق به ديدار استادى باشد كه در زمان خواجه بوده به نام «قوام الدّين، نصر الله قوامى سنجانى» ـ متوفّاى 803 ه .ق ـ لفظ «فراق» شاهد بر اين معناست. و يا با اين بيان مى‌خواهد بگويد: اين استاد است كه با راهنماييهاى خود، غصّه‌هاى دوران سير و سلوك، و يا غصّه‌هاى فراق دوست را به آرامش مبدّل مى‌سازد.

[1] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 144 .

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 96 .

[3] ـ يوسف : 31 .

[4] ـ ديوان عمر بن الفارض، ص 169 ـ چون چشمانم به حسن و زيبايى آن منظر و جمال برافروخته افتاد،پيش از عشق و دلدادگى، جان و روحم را بدرود گفتم.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 129، ص 122 .

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص 319 .

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 326 .

[9] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 327 .

[10]

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 328 .

[12] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 329 و 330 .

[13]

[14] ـ بقره : 156 .

[15] ـ نهج البلاغة، خطبه 82 .

[16] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص 304 .

[17]

[18]

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّباب، ص 170 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا