- غزل 275
آن يار كز او خانه ما جاى پرى بودسر تا قدمش چون پرى از عيب برى بود
دل گفت فرو كش كنم اين شهر بهبويش بيچاره ندانست كه يارش سفرى بود
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد تا بود فلك شيوه او پرده درى بود
منظور خردمند من آن ماه كه او را با حسن ادب شيوه صاحب نظرى بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد آرى چهكنم فتنه دور قمرى بود
خود را بكش اى بلبل از اين رشك كه گل را با باد صبا وقت سحر جلوهگرى بود
عذرش بنه اى دل كه تو درويشى و او را در مملكت حسن سر تاجورى بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر شد باقى همه بيحاصلى و بيخبرى بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و ليكن افسوس كه آن سرو روان رهگذرى بود
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمن دعاى شب و ورد سحرى بود
گويا خواجه را پس از وصال (از طريق معرفت نفس) فراقى رُخ داده و بر آن ايّام و لحظات ديدارِ از دست شدهاش حسرت خورده و با سرودن اين غزل، سخن از گذشته به ميان آورده و اظهار اشتياق به ديدارى ديگر نموده و مىگويد :
آن يار كز او خانه ما جاىِ پرى بود سر تا قدمش چون پرى از عيب برى بود
چه خوش روزگارى بود، آن لحظات كه به مشاهده دوست از طريق معرفت نفس نائل شده، و با او همنشين بوديم و شيطان و افكار نفسانى را به خانه دل ما راه نبود، و همه وجودمان لطف و ظرافت، و با مشاهدات قرين بود، و به هر جا و هر چيز مىنگريستيم، جز حسن و خوبى نمىديديم و با تمام وجود يار را مىخوانديم و مىگفتيم: (أَلَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ )[1] : (خدايى كه هر چيزى را آفريد، نيكو ساخت.)
و گمان مىكرديم اين مشاهده را همواره خواهيم داشت؛ غافل از اينكه دوام وصال براى عاشق ميسّر نخواهد شد، مگر آنكه ظرفيّت و آمادگى و صفاى باطن به تمام معنى در او وجود داشته باشد. در جايى مىگويد:
روىِ جانان طلبى، آينه را قابل ساز ورنه هرگز گل و نسرين ندمد زآهن و روى[2]
لذا مىگويد :
دل گفت: فرو كش كنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست كه يارش سفرى بود
در گذشته، چون به آن مشاهده نائل شدم و معرفت نفس به من دست داد و خانه دلم از غير دوست پاكيزه گشت و تنها جاى دوست شد، گفتم: حال همه عالم به كام من است، و يا آنكه همه عالم را در زير سايه اين مشاهده قرار خواهم داد؛ كه : «أَلْمَعْرِفَةُ نُورُ الْقَلْبِ.»[3] : (شناخت، نور قلب است.) و نيز: «أَلْمَعْرِفَةُ، أَلْفَوْزُ بِالْقُدْسِ.»[4] : (معرفت، نيل به قدس و پاكى است.) و همچنين: «نالَ الْفَوْزَ الاَْكْبَرَ، مَن ظَفِرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ.»[5] : (كسى كه به معرفت نفس دسترسى پيدا كرد، به بزرگترين رستگارى نائل شده است.)
ولى نمىدانستم كه خيلى زود تمام آرزوهايم با رفتنش و محجوب شدنم از ديدارش بر باد خواهد رفت. در جايى مىگويد :
شربتى از لب لعلش نچشيديم و برفت روى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت
گويى از صحبت ما، نيك به تنگ آمده بود بار بر بست و بهگَردش نرسيديم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت، ليكن در گلستان وصالش نچميديم و برفت[6]
تنها نه ز رازِ دل من پرده بر افتاد تا بود فلك،[7] شيوه او پرده درى بود
و چون دوست از نظرم غايب گشت، در غم فرقت او چنان ناله و فرياد كرده و اشك از ديدگان ريختم كه راز عشقى كه پنهان مىنمودم، آشكار گشت.
چه مىتوان كرد؟ فلك دوّار و عالم طبيعت و اين ظلمت خانه، كارش همين است كه موجبات هجران را براى عاشق فراهم سازد و رازش را كه مخفى مىدارد، هويدا نمايد. در جايى مىگويد :
ترسم كه اشك، در غمِ ما پرده در شود وين رازِ سر به مُهر، به عالم سَمَر شود
و در جاى ديگر مىگويد :
ملامتى كه به روى من آمد از غم عشق زاشك پرس حكايت، كه من نِيَم غمّاز[8]
منظورِ خردمند من آن ماه، كه او را با حسن ادب، شيوه صاحب نظرى بود
از چنگ مَنَش، اختر بد مِهر بدر برد آرى، چه كنم، فتنه دور قمرى بود
گفتار گذشته من، در اطراف محبوبى است كه ماه رخسارش علاوه بر نيك سيرتى و نيكو كردارى، با سوختگانش نظرها بود؛ ولى افسوس! كه حجاب عالم طبيعت، ميان من و او حائل شد و توجّه به مظاهر و استقلال دادن به آنها، و جهان اعتبار را به نظر حقيقت ديدن، باعث از كف شدن ديدار دوست گرديد.
و يا آنكه: طالع و بخت و لطيفه الهى من، يارى نكرد كه همواره از ديدار معشوق خود بهرهمند باشم. در جايى مىگويد :
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد يادِ حريفِ شهر و رفيقِ سفر نكرد
يا بخت من طريقِ محبّت فرو گذاشت يا او به شاهراه حقيقت گذر نكرد[9]
خود را بكُش اى بلبل! از اين رشك، كه گل را با باد صبا وقتِ سحر جلوهگرى بود
اى خواجه! و اى عاشق سوخته دل و به هجران مبتلا گشته! اگر از حسرت ديدار دوست جان بدهى سزاست، كه يار هنگام سحر، براى باد صبا و راه يافتگان و مقرّبان درگاهش (انبياء و اولياء عليهم السّلام) جلوهگرى داشته، و تو را بهرهاى نبوده است. در جايى در تقاضاى ديدار دوست مىگويد :
سحر با باد مىگفتم حديثِ آرزومندى خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندى
دعاى صبح و شام تو، كليد گنج مقصود است به اين راه و روش ميرو، كه با دلدار پيوندى[10]
و در جاى ديگر پس از دست يافتن به تقاضاى خود، مىگويد :
سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جَمْ جرعه مِىْ كش، كه ز سرّ ملكوت پرتو جامِ جهان بين، دهدت آگاهى[11]
ولـى :
عذرش بِنِهْ اى دل! كه تو درويشى و او را در مملكت حسن، سرِ تاجْوَرى بود
اگر دوست تو را مورد عنايت قرار نمىدهد، معذورش بدار زيرا وى سراپا حسن، و خريدارانش انبيا و اوليا : مىباشند، و با آن مىخواهد به عالم پادشاهى كند.
در جايى مىگويد :
درويش! مكن ناله ز شمشير اَحبّا كاين طايفه از كشته ستانند غرامت[12]
جايى كه محبوب خريدارانى چون انبيا و اوليا: داشته باشد، فقيرى چون تو را كجا به درگاهش راه باشد؛ كه: «إِلهى! أَنْتَ الغَنِىُّ بِذاتِکَ أَنْ يَصِلَ إِلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ غَنِيّآ عَنّى؟!… إِلهى! كَيْفَ لا أَفْتَقِرُ، وَأَنْتَ الَّذى فِى الْفُقَرآء أَقَمْتَنى؟! أَمْ كَيْفَ أَفْتَقِرُ، وَأَنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أَغْنَيْتَنى؟!»[13] : (معبودا! تو به ذاتت بىنياز از آنى كه نفعى از جانب تو به خودت برسد، پس چگونه از من بىنياز نباشى؟!… بار الها! چگونه اظهار فقر نكنم در صورتى كه تو مرا در زمره فقرا قرار دادى؟! يا چگونه اظهار فقر كنم و حال آنكه خود به جود و بخششت مرا بىنياز ساختى؟!)
اوقات خوش آن بود كه با دوست بسر شد باقى، همه بىحاصلى و بىخبرى بود
آرى، اين جهان و اقبال و ادبارش، و ملايم و ناملايمش، همه بشر را در كشاكش خود قرار مىدهد، و نمىگذارد آب گوارايى بياشامند؛ ولى چون انس و قرب با دوست نصيبشان گردد، هر چه برايشان پيش آيد همه را از او، و به او، و با او، و به سوى او مىبينند و جز حسن و نيكى در نظرشان نيايد؛ بدين جهت، نزد آنان ناراحتى و راحتى، نادارى و دارايى يكسان است.
در جايى مىگويد :
حاشا! كه من از جور و جفاى تو بنالم بيدادِ لطيفان، همه لطف است و كرامت[14]
امّا چون از قرب و انس با او جدا مىشوند، خود را در رنج و محنت، و توجّه به اقبال و ادبار جهان مىبينند. و هر گاه اين دو حال را با هم مقايسه مىنمايند، مىبينند حاصل عمرشان لحظاتى بوده كه در انس با دوست بسر بردهاند و باقى، بىحاصلى و بىخبرى بوده است.
خواجه هم با اين بيت، شايد مىخواهد به چنين مطلبى اشاره بنمايد و بگويد : چه روزگار خوشى بود، لحظات انس با تو، اى دوست! به هر چه مىنگريستم جز خوبى و خير و جمال و كمال نمىديدم؛ و چون از اين حال بيرون شدم جز ظلمت و ناراحتى و گرفتارى عالم طبيعت برايم مشهود نبود.
در واقع مىخواهد بگويد: محبوبا! وصال دوبارهام نصيب گردان، كه سخت در نگرانى بسر مىبرم؛ كه: «إِلهى! ما أَلَذَّ خَواطِرَ الاِْلْهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ! وَما أَحْلَى الْمَسيرَ إِلَيْکَ بِالاَْوْهامِ فى مَسالِکِ الغُيُوبِ! وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَأَعِذْنا مِنْ طَردِکَ وَإِبْعادِکَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عارِفيکَ، وَأَصْلَحِ عِبادِکَ، وَأَصْدَقِ طائِعيکَ، وَأَخْلَصِ عُبّادِکَ.»[15] : (بار الها! چقدر لذّت بخش است خاطرات يادت كه بر دلها الهام مىشود!
و چه شيرين است به سويت آمدن با افكار و انديشههايى كه در راههاى غيبى وجود دارد و چقدر طعم محبّتت خوش! و شراب قرب تو گواراست! پس ما را از راندن و دور نمودنت پناه ده، و ما را از خاصترين عارفان، و صالحترين بندگان، و راستترين اهل طاعتت، و خالصترين اهل عبادتت بگردان.) لذا مىگويد :
خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و ليكن افسوس! كه آن سرو روان، رهگذرى بود
كنايه از اينكه، هنگامى با مظاهر عالم انس خوشى داشتم، كه يار را با آنها جلوهگر مىديدم. افسوس! كه ديدارش ناپايدار بود. ديگر مرا چه فايده؟ كه با گل و ريحان و آب و سبزه و مظاهر اين عالم انس بگيرم.
بخواهد بگويد :«إِلهى!… لَوْعَتى لا يُطْفِئُها إِلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إِلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إِلّا النَّظَرُ إِلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[16] : (بار الها!… سوز درونىام را جز لقايت خاموش
نمىكند، و بر آتش شوقم جز نظر به رُويت ] = اسماء و صفات [ آب نمىپاشد و قرارم جز به قرب تو آرام نمىگيرد.)
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمنِ دعاى شب و وِرْد سحرى بود
گنج سعادت، يعنى ديدار و مشاهدات و نائل گشتن به مقام محمّدى (صلّى الله عليه وآله) و مقام احديّت، نه گنجى است كه به هر كس بدهند، بلكه اين گنج را فقط به بيداران در نيمههاى شب و هنگام سحر مىدهند، كه بيداريشان ممزوج با نماز و دعا و مناجات و ياد خدا و وِرْد و اذكار لفظى باشد كه همه اين امور، اثرى تمام براى رسيدن به كمالات و مقامات معنوى انسانى دارند.
خداوند به حضرت عيسى7 مىفرمايد: «إِبْغِنى عِنْدَ وِسادِکَ تَجِدْنى؛ وَادْعُنى وَأَنْتَ لى مُحِبُّ، فَإِنّى أَسْمَعُ السّامِعينَ، أَسْتَجيبُ للدّاعينَ إِذا دَعَوْنى.»[17] : (مرا نزد متكايت ] هنگام
خواب [ بطلب، كه مىيابى؛ و در حالى كه دوستدار من هستى مرا بخوان، كه من شنواترين شنوايان هستم و دعاى دعا كنندگان را هنگامى كه بخوانندم، مستجاب مىگردانم.)
قرآن شريف مىفرمايد: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى أَنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ، وَقُلْ: رَبِّ! أَدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأَخْرِجْنى، مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطانآ نَصيرآ)[18] : (و پاسى از شب را بيدار باش، اين وظيفه، مخصوص تو است، باشد كه پروردگارت تو را به مقام محمود و ستودهاى مبعوث گرداند. و بگو: پروردگارا! مرا ] در هر امرى [ به صدق و راستى وارد و نيز خارج بگردان، و از جانب خود حجّت روشنى كه همواره مدد كارم باشد، عطا نما.) و مىفرمايد: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأَدْبار السُّجُودِ)[19] : (پس پاسى از شب و نيز بعد از سجده به تسبيح او بپرداز.) و همچنين در باره متقين مىفرمايد: (كانُوا قَليلاً مِنَ اللَّيْلِ مَا يَهْجَعُونَ )[20] : (اندكى از شب را مىخوابيدند) ويا مىفرمايد: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَإِدْبارَ النُّجُومِ )[21] : (پس بخشى از شب و نيز بعد از فرو رفتن ستارگان به تسبيح او مشغول باش.) و همچنين مىفرمايد: (وَمِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ، وَسَبِّحْهُ لَيْلاً طَويلاً)[22] : (پس بخشى از شب را براى او سجده نما، و شب دراز را به تسبيح او بپرداز.)
و اين كلام امام حسن عسگرى7 است كه مىفرمايد: «إِنَّ الوُصُولَ إِلَى اللهِ عَزَّ وَجَلَّ، سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إِلّا بِامْتِطاءِ اللَّيْلِ.»[23] : (براستى كه رسيدن به خداى عزّوجلّ، سفرى است كه جز با مركب قرار دادن شب نمىتوان آن را طى نمود.)
خواجه هم با بيت ختم غزل مىخواهد اشاره كند كه: من هر چه دارم، از بيدارى و دعاى نيمه شب و اوراد سحرى است.
[1] ـ سجده : 7 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 568، ص 407 .
[3] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 242 .
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 244 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 90، ص 97 .
[7] ـ البته اين نسبت كه خواجه به فلك و دور قمر و اختر مىدهد، به اعتبار اين است كه اقتضاى عالمكثرت و طبيعت و توجّه به آنها، بشر را از عوالم مجرّده و توجّه به حقيقت آنها باز مىدارد.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص 242 .
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 166، ص 145 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 570، ص 408 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409 .
[12] و 3 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص 96 .
[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349 و 350 .
[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص 151.
[16] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 ـ 150 .
[17] ـ روضه كافى، ص 137 .
[18] ـ اسراء : 79 و 80 .
[19] ـ ق : 40 .
[20] ـ ذاريات : 17 .
[21] ـ طور : 49 .
[22] ـ انسان : 26 .
[23] ـ بحار الانوار، ج 78، ص 380 .