- غزل 274
يارم چو قدح به دست گيردبازار بتان شكست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهى تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زارى آيا بود آنكه دست گيرد
هر كس كه بديد چشم او گفت كو محتسبى كه مست گيرد
خُرّم دل آنكه همچو حافظ جامى ز مى الست گيرد
خواجه در اين غزل كوتاه با بيانات مختصر و شيرينش، در مقام تمنّاى ديدار محبوب حقيقى خود مىباشد. مىگويد :
يارم چو قَدَح به دست گيرد بازارِ بُتان شكست گيرد
چون دوست و معشوق من، قَدَح جمال و رخسارش را آشكار سازد و جلوهگرى نمايد و از طريق مظاهر، خود را به من بنماياند، ديگر مرا توجّه به جمال مظاهر نخواهد بود و جز به او نخواهم نگريست؛ كه: «أَللّهُمَّ! إِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ إِلَيْکَ والِهَةٌ، وَسُبُل الرّاغِبينَ إِلَيْکَ شارِعَةٌ، وَأَعْلامَ القاصِدينَ إِلَيْکَ واضِحَةٌ، وَأَفْئِدةَ العارِفينَ مِنْکَ فازِعَةٌ.»[1] :
(بار خدايا! همانا دلهاى فروتنان درگاهت و آنان كه همواره به تو آرامش مىيابند، سرگشته، و راههاى مشتاقانت گشوده، و نشانههاى قاصدان كُويت روشن، و قلوب عارفانت از تو هراسان است.)
و نيز: «يا مَنْ أَنْوار قُدْسِهِ لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رائِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ!»[2] : (اى آن كه انوار قدسش به چشم دوستانش روشن است ] و تيرگى ندارد [! و عظمت و يا انوار رُويش ] اسماء و صفات [ بر قلوب آنانكه به شناسايىاش دست يافتهاند شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى منتها مقصود محبّان!)
در بحر فتادهام چو ماهى تا يار مرا به شست گيرد
خود را در درياى عشق و ذكر و ياد و مودّت معشوق حقيقى قرار دادهام، تا شايد مرا صيد كند و در دامش گرفتار آيم؛ كه: «مَعْرِفَتى ـ يا مَوْلاىَ!ـ دَلَّتْنى ] دَليلى [عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إِلَيْکَ، وَأَنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ مِنْ شَفيعى إِلى شَفاعَتِکَ.»[3] :
(اى سرور من! شناختم مرا به تو رهنمون شده، و محبّتم به تو ميانجى من به درگاه توست، و من به راهنمايى تو اطمينان از راهنماىام ] معرفتم به تو [ پيدا نمودهام، و به شفاعت تو از شفيع خود ] محبتم به تو [ آرامش يافتهام).
در پاش فتادهام به زارى آيا بود آنكه دست گيرد؟
آن قدر سر تذلّل و عبوديّت به پيشگاه محبوب مىسايم، تا شايد روزى دستگيرىام نمايد و به خود راه دهد؛ كه: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إِنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ، وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ.»[4] : (به تابشهاى رويت ]اسماء و
صفات [ و به انوار مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطايف احسانت در پيشگاه تو تضرّع و التماس مىنمايم كه گمانم را به آنچه از اكرام بزرگ و انعام نيكويت در قرب و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، محقّق سازى.)
هر كس كه بديد چشم او، گفت : كو محتسبى كه مست گيرد؟
آرى، آنان كه چشم مست و جمال جذّاب تو را ديدند و به مستى گراييدند، فرياد خواهند برآورد كه: كجاست داروغه شهر، و يا زاهد قشرى و شيخ شهر (كه داروغه عارفند) تا بيايند و ما مستان را بگيرند و به جزايمان برسانند؟
كنايه از اينكه: چشم مست او چنان عاشق را به مستى مىكشد و دعوت مىكند كه باكى از سخن شيخ و زاهد و گفتار بىمعناى ايشان ندارد.
در جايى مىگويد :
مستمكن آنچنانكه ندانم زبى خودى در عرصه خيال، كه آمد، كدام رفت[5]
خُرّم دل آن كه همچو حافظ جامى ز مِىِ اَلَسْت گيرد
بلى، آنان كه همواره جام اَلَسْتى مىنوشند و هر ساعت به مشاهده جمال دوست، (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[6] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) مىشنوند و (بَلى شَهِدْنا)[7] : (بله، گواهى مىدهيم.) مىگويند، دلى خرّم دارند.
در جايى مىگويد :
در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود تا ابد جام مرادش، همدمِ جانى بود[8]
[1] ـ كامل الزيارات، باب 11، روايت 1، ص 40 .
[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 ـ 149 .
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 68 .
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص 86 .
[6] و 3 ـ اعراف : 172 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163 .