• غزل  272

 يارى اندر كس نمى‌بينم ياران را چه شددوستى كى آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حيوان تيره‌گون شد خضر فرّخ پى كجاست         گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه شد

صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى برنخاست         عندليبان را چه پيش آمد هَزارن را چه شد

لعلى از كان مروّت بر نيامد سالهاست         تابش خورشيد و سعى ابرو باران را چه شد

زهره‌سازى خوش‌نمى‌سازد مگر عودش بسوخت         كس ندارد ذوق مستى ميگساران را چه شد

كس نمى‌گويد كه يارى داشت حقّ دوستى         حق‌شناسان را چه حال افتاد و ياران را چه شد

شهرياران بود و جاى مهربانان اين ديار         مهربانى كى سر آمد شهرياران را چه شد

گوى توفيق و كرامت در ميان افكنده‌اند         كس به ميدان رو نمى‌آرد سواران را چه شد

حافظ اسرار الهى كس نمى‌داند خموش         از كه مى‌پرسى كه دور روزگاران را چه شد

خواجه در اين غزل بر كسانى كه دست از طريق الى الله و فطرت كشيده‌اند و سرگرم هوا و هوس خويش گرديده‌اند، تأسّف خورده و مى‌گويد :

 يارى اندر كس نمى‌بينم، ياران را چه شد؟         دوستى كِىْ آخر آمد، دوستداران را چه شد؟

 كجا شدند آنان كه مى‌خواستند با معشوق حقيقى انسى داشته باشند؟ با اينكه او از دوستى خود با ايشان دست بر نداشته است، چه شده كه دوستدارانش از او رو گردانده‌اند؟ كه: «خابَ الْوافِدُونَ عَلى غَيْرِکَ، وَخَسِرَ الْمُتَعَرِّضُونَ إِلّا لَکَ، وَضاعَ الْمُلِمُّونَ إِلّا بِکَ، وَأَجْدَبَ الْمُنْتَجِعُونَ إِلّا مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَکَ. بابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرّاغِبينَ، وَخَيْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطّالِبينَ.»[1]  :

(آنان كه بر غير تو وارد شدند، محروم گشتند، و كسانى كه جز تو را طلبيدند، زيان بردند، و آنان كه غير تو را خواستند، از دست دادند. و آنان كه جز از فضل و كرم تو درخواست نمودند، بى‌برگ و نوا گرديدند. درگاهت به روى مشتاقان باز، و خير و احسانت براى طالبان مبذول است.)

 آب حيوان تيره‌گون شد، خضر فرّخ پى كجاست؟         گل بگشت از رنگ خود، بادِ بهاران را چه شد؟

 كجاست آن استاد و راهنما و خضر طريقى كه با انفاس قدسى خود، آب حياتى به دلهاى تيره شده بدهد و ايشان را زنده و به طريق فطرتشان متوجّه سازد؟

در جايى مى‌گويد :

كار از تو مى‌رود، مددى اى‌دليل راه!         انصاف مى‌دهيم كه از ره فتاده‌ايم[2]

و كجاست باد بهارى و نفحات الهى كه به اين گلهاى پژ مرده و انسانهاى گرفتار هوا و هوس بوزد، تا حيات تازه‌اى بيابند؛ كه: «إِلهى! إِنْ لَمْ تَبْتَدِئْنِى الرَّحْمَةُ مِنْکَ بِحُسْنِ التَوْفيقِ، فَمَنِ السّالِکُ بى إِلَيْکَ فى واضِحِ الطَّريقِ؟ وَإِنْ أَسْلَمَتْنى أَناتُکَ لِقآئِدِ الأَمَلِ وَالمُنى، فَمَنِ المُقيلُ عَثَراتى مِنْ كَبَواتِ الْهَوى؟ وَإِنْ خَذَلَنى نَصْرُکَ عِنْدَ ] عن [ مُحارَبَةِ النَّفْسِ وَالشَّيْطانِ، فَقَدْ وَكَلَنى خِذْلانُکَ ] نَصْرُکَ [ إِلى حَيْثُ النَّصَبِ وَالْحِرْمانِ.»[3] : (معبودا! چنانچه رحمتت اوّل بار مرا به توفيق نيكو دستگيرى نمى‌نمود، چه كسى مرا در راه روشن به سوى تو رهنمون مى‌شد؟ و اگر مداراى تو مرا به دست آرزوها و خيالات باطل مى‌سپرد، چه كسى مرا از لغزشهاى ] ويا: طغيان [ هواى نفس مى‌رهاند؟ و اگر هنگام جهاد با نَفْس و شيطان مرا يارى ننموده و به خود وا مى‌گذاشتى، به راستى كه به رنج و سختى و نوميدى واگذار مى‌شدم.) ببينيد :

صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغى برنخاست         عندليبان را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

چه بسيار سالكين، و يا انسانهايى كه در ظلمت عالم طبيعت گرفتارند، و با همه تجلّياتى كه محبوب از طريق مظاهر دارد، كسى ديگر به او عشق نمى‌ورزد و انسانى پيدا نمى‌شود كه بر اين تجلّيات نغمه سرايى كند! عندليبان را چه پيش آمد؟ هَزاران را چه شد؟ كه: (قَدْ جآئَكُمْ بَصآئِرُ مِنْ رَبِّكُمْ؛ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ، وَمَنْ عَمِىَ فَعَلَيْها، وَما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفيظٍ.)[4] : (به راستى كه نشانه‌هاى روشنى از سوى پروردگارتان به شما رسيده، لذا هر كس چشم دل باز كرده و ببيند به نفع خود او، و هر كه چشم بپوشد به ضرر اوست. و در هر صورت، من حافظ و نگهدار شما نيستم.)

چـرا؟

لعلى از كان مروّت بر نيامد، سالهاست         تابشِ خورشيد و سعىِ ابر و باران را چه شد؟

آيا گردش شب و روز و تابش ماه و خورشيد و ابر و باران و خلاصه، خلقت زمين و آسمان و موجودات بيهوده بوده؟ چه شده ماه و خورشيدى كه بر كوهها مى‌تابد و لعل و گهر مى‌سازد، سالهاست انسانها از آن بهره مى‌برند، ولى گوهرى و انسان والايى از آن به دست نمى‌آيد؟

آنها مگر نمى‌دانند كه عالم را براى ايشان، و ايشان را براى رسيدن به كمال انسانيّتشان خلق نموده‌اند؛ كه: (هُوَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ بِالْحَقِّ )[5] : (اوست كه آسمانها و زمين را به حقّ آفريد.) و نيز :(ما خَلَقَ اللهُ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَما بَيْنَهُما إِلّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُسَمّىً )[6] : (خداوند، آسمانها و زمين و آنچه در ميان آن دو است را جز به حقّ، و براى مدّت معيّن نيافريد.) و يا : (وَخَلَقَ اللهُ السَّموات وَالاَْرْضِ بِالْحَقِّ وَلِتُجزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ )[7] : (و خداوند، آسمانها و زمين را به حقّ، و براى آن آفريد كه هر كس به عمل خود، جزا داده شود.) و نيز: (وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلّا لِيَعْبُدُونِ )[8] : (و جنّ و انس را نيافريدم، مگر براى آنكه مرا بپرستند.) و همچنين: (وَما خَلَقْنَا السَّمآءَ وَالاَْرضَ وَما بَيْنَهُما لاعِبينَ )[9] : (و آسمان و زمين و آنچه در آنهاست را به بازيچه نيافريديم.) ويا: (وَما خَلَقْنَا السَّمآءَ وَالاَْرْضَ وَما بَيْنَهُما باطِلاً)[10] : (و آسمان و زمين و آنچه در ميان آن دو است را، باطل ] و بى هدف  [نيافريديم.) همچنين: (أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثآ وَأَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ؟!)[11] : (آيا گمان مى‌كنيد كه ما شما را بيهوده آفريديم و به سوى ما رجوع

نخواهيد كرد؟!)پس اين همه غفلت و سرگردانى چرا؟ كه : «دَوامُ الْغَفْلَةِ يُعْمِى الْبَصيرَةَ.»[12] : (دوام غفلت، ديده دل را كور مى‌گرداند.) و نيز : «وَيْحُ ابنِ آدَمَ! ما أَغْفَلَهُ! وَعْنْ رُشْدِهِ ما أَذْهَلَهُ!»[13]  : (خدا رحم كند به پسر آدم ] يا: واى بر او [ كه چه اندازه فراموش‌كار است! و چقدر از رشد و هدايت خويش غفلت دارد!)

زُهره،سازى خوشنمى‌سازد،مگر عودش بسوخت؟         كس ندارد ذوقِ مستى، ميگساران را چه شد؟

ستاره زهره، (كه نسبت نواختن به او مى‌دهند) چرا ديگر نمى‌نوازد، مگر عود و آلت نواختنش را از دست داده است؟

كنايه از اينكه: در زير اين آسمان و ستارگان و زمين، ديگر انسان راستين و حقيقى به وجود نمى‌آيد و كسى را نمى‌نگرم كه ذوق مستى و عشق به خالق جهان را داشته باشد. كجا شدند آنان؟ و كجايند عشق ورزان به او و به حقيقت گرويدگان؟

كس نمى‌گويد: كه يارى، داشت حقّ دوستى         حق شناسان را چه حال افتاد و ياران را چه شد؟

غفلت، همه را گرفته و عهد ازلى را فراموش كرده‌اند و نمى‌گويند: ميان ما و دوست، اُلفتى بود و به (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[14] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) دوست، (بَلى شَهِدْنا)[15] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتيم.

كجا شدند آنان كه حقّ دوستى نگاه مى‌داشتند و همواره «بَلى» گو بودند؟ چه شد همه غافل شدند. و خلاصه آنكه، ياران و هم پيمانه‌هاى ما كجا رفتند؟

شَهرِ ياران بود و جاىِ مهربانان اين ديار         مهربانى كِىْ سرآمد؟ شهر ياران را چه شد؟

شيراز، در گذشته همواره جاى اهل دل بود. چه شده كه جايشان خالى مانده است؟

و يا آنكه: شيراز، ديار اساتيد و بزرگان اهل الله بود، كه با انفاس قدسى خود سالكين را پرورش مى‌دادند. آن راهنمايان طريق و مهربانان با ما، كه از ايشان بهره‌ها مى‌برديم، چه شد كه ترك اين ديار گفتند و ما را گذاشتند و رفتند و دست نوازش خود از سر ما برداشتند و در اين ديار نماندند، تا گمشدگان وادى غفلت را نجات بخشند؟

گوى توفيق و كرامت، در ميان افكنده‌اند         كس به ميدان رو نمى‌آرد، سواران را چه شد؟

 كجايند آن يكّه تازان وادى عشق، كه تا فرصتى باقى است و مى‌توان در اين معركه و رزمگاه دنيا با چوگان مجاهدات از گوى توفيق و كرامت الهى بهره‌مند شد و به كمالات نفسانى نائل گشت سودها برند، افسوس! كسى نيست تا در اين فرصت استفاده‌ها برد؛ كه: «يا أَباذَرٍّ! نِعْمَتانِ مَغْبُونٌ فيهِما كَثيرٌ مِنَ النّاسِ: أَلصِّحَةُ وَالفِراغُ.»[16] : (اى ابوذر! دو نعمت است كه اكثر مردم در آن دو ضرر كرده‌اند: سلامتى و آسودگى.)

 حافظ! اسرار الهى كس نمى‌داند، خموش         از كه مى‌پرسى كه دورِ روزگاران را چه شد؟!

 اى خواجه! اين همه جوش و خروش براى آنان كه غرض از خلقت را نمى‌دانند، نداشته باش. اينان كيانند كه با ايشان سخن گويى؟ كه: (صُمٌّ بُكْمٌ عُمْىٌ، فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ )[17] : (] آنها [ كر و لال و كورند و عقل خود را به كار نمى‌اندازند.) و نيز :(لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها، وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها، وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها…)[18]  : (آنان دل دارند ولى در نمى‌يابند، و چشم دارند ولى نمى‌بينند، و گوش دارند ولى نمى‌شنوند…)

و يا مى‌خواهد بگويد: خداوند را با بندگان در اين آزمايشگاه دنيا اسرارى است. تو را چه مى‌رسد كه چون و چرا در كار خدا كنى و از گذشته و آينده ديگران و روزگارشان سخن به ميان آورى؟

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 643 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص 322 .

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 243 .

[4] ـ انعام : 104 .

[5] ـ انعام : 73 .

[6] ـ روم : 8 .

[7] ـ جاثيه : 22 .

[8] ـ ذاريات : 56 .

[9] ـ انبياء : 16 .

[10] ـ ص : 27 .

[11] ـ مؤمنون : 115 .

[12] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب االغفلة، ص 296 .

[13]

[14] و 5 ـ اعراف : 172 .

[15]

[16] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 77 .

[17] ـ بقره : 171 .

[18] ـ اعراف : 179 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا