- غزل 270
ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بودرقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مىكشت معجز عيسويت در لب شكرخا بود
ياد باد آنكه مه من چو كله بشكستى در ركابش مه نو پيك جهان پيما بود
ياد باد آنكه رخت شمع طرب مىافروخت وين دل سوخته پروانه بىپروا بود
ياد باد آنكه چو ياقوت قدح خنده زدى در ميان من و لعل تو حكايتها بود
ياد باد آنكه در آن بزمگه خلق و ادب آنكه او خنده مستانه زدى صهبا بود[1]
ياد باد آنكه صبوحى زده در مجلس انس جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آنكه خرابات نشين بودم و مست آنچه در مجلسم امروز كم است آنجا بود
ياد باد آنكه به اصلاح شما مىشد راست نظم هر گوهر ناسفته كه حافظ را بود
خواجه در اين غزل با تكرار جمله «ياد باد» در ابتداى هر بيت، گويا از روزگار وصال گذشته خود ياد مىنمايد، و با اين بيان، تمنّاى ديدار دوباره را مىكند. مىگويد :
ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود رقمِ مِهْرِ تو بر چهره ما پيدا بود!
محبوبا! چه خوش ايّام و ساعات و روزگارى بود، لحظاتى كه در خفا، نظرها با ما داشتى و به الطاف و عنايات باطنى مكرَّممان مىنمودى و آثار آن، ظاهر ما را هم خوش مىداشت!
ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مىكُشت معجز عيسويت در لب شكّرخا بود!
معشوقا! چه نيكو روزگار و ايّام و ساعات و لحظاتى بود، آن زمان كه چون جذبات جمالى و چشمانت به قتل و غارت و فناى من دست مىزد، با گفتار شيرينت زندهام مىنمودى و حيات تازهام مىبخشيدى!
ياد باد آنكه مَهِ من چو كُلَه بشكستى در ركابش مَهِ نو، پيكِ جهان پيما بود!
«كلاه شكستن»، كنايه از تجلّى ناقص نمودن محبوب است، چون هلال شب اوّل ماه. كنايه از اينكه: چه روزگار خوش و شيرينى بود، ايّام و اوقات و لحظات ديدارى كه با معشوق خود داشتم! هر چند جلوه گريش برايم ناتمام بود، ولى ماه نو (و يا مظاهر صاحب جمال) در ركاب او چاووشى مىكردند و با زبان بىزبانى فرياد بر مىآوردند كه: اى طالبان جمال! بياييد به جمال مطلق بنگريد.
و ممكناست خواجه در اين بيت، اشاره بهمختصر بودن ديدار ومشاهدهاش بنمايد و بگويد: دوست، جلوهاى ناتمام نمود و به سرعت بگذشت، به گونهاى كه ماه نو در زود غايب شدن، بايد به وى، «دست مريزاد» بگويد.
ياد باد آنكه رُخَت شمع طرب مىافروخت وين دل سوخته، پروانه بىپروا بود!
خلاصه آنكه: محبوبا! چه خوش روزگارى بود، آن اوقات و لحظاتى كه جمالت نور افشانى مىكرد و مجلس شادمانى و طرب مرا برافروخته مىنمود و من دلسوخته و هجران كشيده، پروانهوار به دور شمع جمالت مىگشتم و از سوختن و فانى شدن در پيشگاهت پروايى نداشتم. «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ.»[2] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و
نظر به آنها انداختى و از جلال و عظمتت مدهوش گرديدند.)
ياد باد آنكه چو ياقوتِ قدح خنده زدى در ميان من و لعل تو، حكايتها بود!
و چه خوش وقتى بود، معشوقا! آن زمان و لحظات كه تجلّى نمودى و پرده از مظاهر كنار زدى و جمال خود را براى من جلوهگر ساختى و از مشاهده ملكوت مظاهر ـاسماء و صفاتت ـ بهرهمندم نمودى! آب حياتى كه از لب لعل تو مىگرفتم، بيان از ذكر آن قاصر است.
بخواهد بگويد: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ، فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ. مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الاَْغيارَ بِمُحيطاتِ أَفْلاکِ الاَْنْوارِ.»[3] : (اى خدايى كه با رحمت فرا گيرت بر همه عالم احاطه نمودى و در نتيجه عرش ] = موجودات [ در ذاتت ناپديد شد. مظاهر را با آثار خويش نابود كرده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.)
ياد باد آنكه در آن بزمگه خُلق و ادب آن كه او خنده مستانه زدى، صهبا بود!
چه خوش لحظات و مجلس انس و عيشى با دوست داشتم كه در آن جز مشاهده تجليّات جمال و كمال او برايم معنى نداشت! كه: «يا مَنْ اَذاقَ أَحِبّائَهُ حَلاوَةَ الْمُؤانَسَةِ، فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقينَ.»[4] : (اى خدايى كه شيرينى انس با خود را به دوستانت چشاندى، تا در پيشگاهت به اظهار محبّتشان ايستادند.)
ياد باد آنكه صبوحى زده در مجلس انس جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود!
چه شيرين ساعات و لحظاتى بود، آن اوقاتى كه با دوست خلوت داشتم و جام شراب ديدارش را در وقت صبح براى رفع خمارىام مىگرفتم و جز من و محبوب در آن مجلس كسى نبود! كنايه از اينكه: من در او فانى گشته بودم و دوگانگى وجود نداشت؛ كه: «إِلهى! إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَيْرُ مَجْهُولٍ، وَمَنْ لاذَ بِکَ غَيْرُ مَخْذُولٍ، وَمَنْ أَقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُوکٍ ] مَمْلُولٍ [.»[5] : (معبودا! همانا هر كس كه تو را به تو شناخت هرگز خودش مجهول نخواهد ماند، و آن كه به تو پناه آورد هرگز خوار نمىگردد، و هر كه تو به او روى آوردى به مملوكيّتش پايان دادى و تو مالك على الاطلاق او شدى ] و يا: او هرگز خسته نخواهد شد [.)
ياد باد آنكه خرابات نشين بودم و مست آنچه در مجلسم امروز كماست، آنجا بود!
عجب روزگارى بود، روزگارِ وصل و قرب جانان، كه با مى مشاهداتش به مستىام دعوت مىنمود! افسوس كه امروز از آن انس و قرب و مشاهده بىبهرهام!
در نتيجه مىخواهد بگويد: «إِلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ] يَرْفَعُهُ [ إِلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[6] : (بار الها! به من قلبى عنايت نما كه شوقش مرا به تو نزديك گرداند، و زبانى كه راستگويىاش به سوى تو بالا رود ] و يا: آن را به سوى تو بالا آورد. [، و نظرى كه واقعى و حقيقى بودنش آن را نزد تو مقرّب گرداند.)
محتمل است خواجه در اين بيت و بعضى از ابيات ديگر اين غزل، بخواهد ياد از ديدار عهد ازل نموده باشد.
ياد باد آنكه به اصلاح شما مىشد راست نظمِ هر گوهر ناسفته، كه حافظ را بود!
آرى، چنين است. گوهرهاى سفته و گرانبهاى ابيات خواجه را نمىتوان سخنى در اطرافش گفت؛ زيرا در عين زيبايى بيان، در معنى نيز بىنظير است. و علّت بىهمتا بودنش را تنها در سخنى كه خود در بيتى فرموده، مىتوان بيان كرد، كه :
بلبل، از فيض گُل آموخت سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش[7]
[1] ـ در نسخهاى :ياد باد آنكه در آن مجلس تمكين و ادبآنكه او خنده مستانه زدى مينا بود
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.