- غزل 269
هوس باد بهارم به سوى صحرا برد
باد بوى تو بياورد و قرار از ما برد
هر كجا بود دلى چشم تو برد از راهش نه دل خسته بيمار مرا تنها برد
جام مى دى زلبت دم ز روان بخشى زد آبرو از لب جان بخش روان بخشا برد
دوش دستطلبمسلسله شوق تو بست پاى خيل خردم لشگر غم از جا برد
راه ما غمزه آن ترك كمان ابرو زد رخت ما هندوى آن سرو سهىبالا برد
دل سنگين تو را اشك من آورد به راه سنگ را سيل تواند به ره دريا برد
بحثبلبل بر حافظ مكن از خوش نفسى پيش طوطى نتوان صوت هزار آوا برد
پيش از بيان ابيات غزل از ذكر مقدّمهاى طولانى ناگزيريم، تا خوانندگان عزيز بهتر به گفتار خواجه در اين غزل، بلكه به گفتارهاى ديگرش آشنا شوند. مىگوييم كه: حضرت حق سبحانه، در تمام عوالم مادّى و مجرّد، هيچ گاه از موجودات، ذى شعور و غير آن، جدا نبوده و نخواهد بود؛ و هيچ مظهر و مخلوقى را نمىيابيم كه خداوند اسمآ و صفتآ و ذاتآ آنجا وجود نداشته باشد و حاضر و ناظر و محيط به آنها نباشد؛ كه: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه گنجينههاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه مشخّص از آن فرو نمىفرستيم.)
بلكه هر حركت و سكون و جمال و كمال خَلْقى را كه مىنگريم، ظهور يافته عالم اَمْر و اسماء و صفات اويند؛ كه: (إِنَّ رَبَّكُمُ اللهُ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ فى سِتَّةِ أَيّامٍ، ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ، يُغْشِى اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثآ، وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ، ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالاَْمْرُ، تَبارَکَ اللهُ رَبُّ الْعالَمينَ )[2] : (همانا پروردگار شما، خدايى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد و سپس بر عرش ] =موجودات [استيلاء پيدا نمود. با پرده شب، روز را پوشاند كه با شتاب در پى آن مىپويد. و خورشيد و ماه و ستارگان را مسخّر امر خود گرداند. آگاه باشيد! كه ] عالَم [خلق و امر از آنِ اوست. منزّه و بلند مرتبه است خداوندى كه پروردگار عالميان است.)
چه زيبا آيه شريفه فوق بيان گذشته ما را روشن مىفرمايد؛ زيرا عالم امر، همان اسماء و صفات حضرت حقّ سبحانه مىباشد، كه تمام مظاهر به آنها پديدار و برپا شدهاند، و اسماء و صفات هم جداى از حقيقت خود كه ذات است، نيستند و ظهور دهنده عالم خلقاند و جداى از آن نمىباشند، بلكه خلق ظهور يافته و پرتوى از آن كمالات است.
با اين همه، خلق و مظاهر، او نيستند. براى رفع همين شبهه است كه در ذيل آيه، فرمود: (تَبارَکَ اللهُ رَبُّ الْعالَمينَ )
امّا اين «خزائن» و «عالم امر» را با چه ديدهاى مىتوان مشاهده نمود؟ به طور قطع، با ديده ظاهر ممكن نيست، بلكه اين شهود، به طور تحقيق با ديده دل و حقيقت ايمان ممكن است؛ كه: «فَقالَ ] ذِعْلِبٌ [: هَلْ رَأَيْتَ رَبَّکَ؟ يا أَميرَ الْمُؤْمِنينَ! فَقالَ (عَلَيْهِ السَّلامُ): أَفَأَعْبُدُ ما لا أَرى؟! قالَ: وَكَيْفَ تَراهُ؟ قالَ: لا تُدْرِكُهُ الْعُيونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ، وَلكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الاِْيمانِ. قَريبٌ مِنَ الاَْشْياءِ غَيْرَ مُلامِسٍ، بَعيدٌ مِنْها غَيْرَ مُبائِنٍ، مُتَكَلِّمٌ لا بِرَوِيَّةٍ، وَمُريدٌ بِلا هِمَّةٍ، صانِعٌ لا بِجارِحَةٍ، لَطيفٌ لا يُوصَفُ بِالْخَفاءِ، كَبيرٌ لا يُوصَفُ بِالْجَفاءِ، بَصيرٌ لا يُوصفُ بِالْحاسَّةِ، رَحيمٌ لا يُوصَفُ بِالرِّقَةِ، تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ، وَتَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخافَتِهِ.»[3] :
(ذعلب پرسيد: اى اميرالمؤمنين! آيا پروردگارت را ديدهاى؟ حضرت فرمود: آيا چيزى را كه نديدهام، پرستش مىكنم؟! عرض كرد: چگونه او را مىبينى؟ فرمود: چشمها با مشاهده ظاهرى او را درك نمىكنند، بلكه اين قلبهايند كه با حقيقت ايمان او را مشاهده مىكنند. او به اشياء نزديك است بىآنكه در كنار و به آنها چسبيده باشد، از آنها دور است بدون آنكه از آنها جدا باشد، متكلّم است نه با فكر و انديشه، اراده مىكند نه با تصميم ] سابق [، و مىسازد نه باعضو و دست، لطيف است ولى به خفا و نهانى توصيف نمىشود، بزرگ است ولى به خشونت و غلظت توصيف نمىگردد، و ليكن بيناست ولى
به داشتن چشم توصيف نمىشود، مهربان است ولى به دلسوزى وصف نمىشود، چهرهها در برابر عظمتش خاضع و خاشع گشته، و دلها از ترسش به لرزه در مىآيند.)
حال، بايد توجّه نمود كه خواجه در اين غزل در مقام حكايت مشاهده خود مىباشد و آن را با بيان ابيات ذيل اظهار نموده و مىگويد :
هَوَسِ باد بهارم، به سوى صحرا برد باد، بوىِ تو بيآورد و قرار از ما برد
محبوبا! در ايّام و ليالى بهار كه فصل شكوفايى زيباييهاست و نسيمهاى جان بخش آن مىوزد، بدين اشتياق از جايگاه خود بيرون شده و به صحرا رفتم تا از نسيمها و مناظر بهارى بهرهمند گردم؛ ناگاه نفحات و رائحه عطرِ جمال تو را به مشام جانم از طريق موجودات استشمام نموده و بىقرار گشتم، نه تنها من، كه ديدم :
هر كجا بود دلى، چشم تو برد از راهش نه دل خسته بيمارِ مرا تنها برد
به هر كجا مىنگريستم، تمام موجودات را، دانسته و ندانسته، مست جمال و كمالت مىديدم و جذبه چشم مست و تجلّى خاصّ و كُشندهات همه را از خود بىخود نموده بود و تنها براى منِ خسته و بيمار و رنجورِ فراقت دلربايى نمىكردى؛ كه: «أَللّهُمَّ!إِنّى أَسْأَلُکَ… بِعَظَمَتِکَ الَّتى مَلاََتْ أَرْكانَ كُلِّ شَىءٍ، وَبِسُلْطانِکَ الَّذى عَلا كُلَّ شَىْءٍ، وَبِوَجْهِکَالْباقى بَعْدَ فَناءِ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِأَسْمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ أَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِعِلْمِکَ الَّذى أَحاطَ بِكُلِّ شَىْءٍ، وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أَضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[4] : (خداوندا! همانا از تو خواستارم… به عظمتت كه شراشر وجود هر چيزى را پر كرده، و به سلطنتت كه بر هر چيزى برترى دارد، وبه رُويت ] اسماء و صفات [ كه بعد از هر چيزى پايدار و باقى است، و به اسمائتكه بر شراشر وجود هر چيزى غلبه كرده، و به علم و آگاهيت كه به هر چيزى احاطه دارد،و به نور رُويت ] اسماء و صفات [ كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى پاك ] از جدايى صفات از ذات [!)
جام مِىْ دى ز لبت، دم ز روان بخشى زد آبرو از لب جان بخشِ روان بخشا برد
جام مِىْ و شهودى كه شب گذشته از تجلياتِ حيات بخشت از طريق مظاهر بهارى ستاندم، جانم را حياتى تازه بخشيد، به گونهاى كه روان بخشى و زنده نمودن مسيح7 مرده را، در مقابل آن، روان بخشى به حساب نمىآمد. «يا مَنْ أَنْوارُ قُدْسِهِ لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رائِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! يا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ!»[5] : (اى كسى كه انوار قدسش به چشم دوستانش صاف و روشن است! و عظمت و يا انوار رُويش ] اسماء و صفات [ بر قلوب عارفانش شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! اى منتهى مقصود محبّان!) خواجه در واقع مىخواهد بگويد :
هر سَرْوْ قد كه بر مَه و خور جلوه مىفروخت چون تو در آمدى، پىِ كار دگر گرفت[6]
دوش دست طلبم، سلسله شوق تو بست پاى خيلِ خِرَدم، لشگر غم از جا برد
راهِ ما، غمزه آن تُرك كمان ابرو زد رختِ ما، هندوىِ آن سَرْوِ سَهى بالا برد
معشوقا! نه تنها دوش بوى تو را كه از مظاهرت استشمام كردم، بىقرار گشتم، و چشم بيمارت را كه ديدم، خستگى و بيمارى از من زدوده گشت و از تجليّات روان بخشت زندگى تازه يافتم، بلكه زنجير شوق ديدارت دست طلبم را بست، و لشگر
غمِ عشقت چنان سپاه عقل را از من گرفت و به اسارت خود در آورد، كه ديگر توجّهى به خواسته خود و راهنماييهاى عقل نداشتم.
و چنان غمزه و هندوى زلف و كثرات عالم وجود، كه دو نوع از تجلّياتت مىباشند، (با پرده بردارى از حقيقت خود) مرا رهزنى نمودند و توجّه مرا از ظاهر عالم بشرى خود و مظاهر عالم گرفتند، كه ديگر جز تو را نمىدانستم و جز بوى عطر جمال و كمالت را از مظاهر استشمام نمىكردم؛ كه: «وَأَنْتَ الَّذى لا إِلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٍ، وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[7] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به هر چيز شناساندى و
لذا هيچ چيزى به تو جاهل نيست، و تويى كه خود را در هر چيزى به من شناساندى، تا اينكه تو را آشكارا در هر چيز ديدم، و تويى كه براى هر چيزى آشكار و پيدا هستى.)
دل سنگين تو را، اشك من آورد به راه سنگ را، سيل توانَد به رَهِ دريا برد
امّا چه شد كه با آن همه بىاعتناييهاى دوست، بدين مشاهده نائل گشتم؟ علّت، همان سرشكهايى بود كه در روزگار هجران از غم عشقش از ديده فرو ريخته و به آن بار تعلّقات و حجابهاى ميان خود و دوست را مرتفع ساختم و در نتيجه، به درياى حقيقت راه يافتم. سنگ را، سيل توانَد به رَهِ دريا برد.
بحثِ بلبل، بَرِ حافظ، مكن از خوش نَفَسى پيش طوطى، نتوان صوتِ هزار آوا برد
خواجه در بيت ختم غزل (با ذكر بلبل و طوطى و هَزار) باز از عظمت و بزرگى مشاهده خود سخن مىگويد و اظهار مىدارد: كجا مىتوان جلوه مظاهر را با جلوه دلدار حقيقى مقايسه نمود.
[1] ـ حجر : 21 .
[2] ـ اعراف : 54 .
[3] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 52، روايت 29 .
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 706 .
[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148 ـ 149 .
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص 106 .
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 350 .