- غزل 267
هر كه را با خط سبزت سر سودا باشدپاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
در قيامت كه سر از خاك لحد برگيرم داغ سوداى توام سرّ سُويدا باشد
ظلّ ممدود خم زلف توام بر سر باد كاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد
چون دل من دمى از پرده برون آى و درآى كه دگر باره ملاقات نه پيدا باشد
تا كى اى درّ گرانمايه روا خواهى داشت كز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بن هر مژهام آب روان است بيا اگرت ميل لب جوى و تماشا باشد
چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آرى سر گرانى صفت نرگس شهلا باشد
هر كه را با خط سبزت، سرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد، تا باشد
محبوبا! نه تنها من، كه هر كه عاشق تو شد و دل به جمال دل آرايت داد و با تو سودا نمود، محال است غير تو را اختيار نمايد؛ كه: «إِلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَن ] ذَا [ الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[1] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّتت را چشيد و غير تو را خواست؟! و كيست كه به قرب تو انس گرفت و از تو روى برگرداند؟) بدين جهت :
در قيامت، كه سر از خاك لَحَد برگيرم داغِ سوداى توام، سرِّ سُوَيْدا باشد
محبوبا! داغ محبّت و الفت و انس با توام امروزى نبوده، بلكه از ازل آن را اختيار كردم، و تا ابد هم در اين دلدادگى و سودا خواهم بود. و چون قيامت برپا گردد و هر كس در انديشه اعمال خود شود، مرا چيزى جز خيالت مشغول نخواهد داشت، و جز ديدن و اشتياق لقايت آرزويى ندارم؛ كه: «يا مُنى قُلُوْبِ الْمُشْتاقِينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ!»[2] : (اى اميد دل مشتاقان! ونهايت آرزوى مُحبّان!) خواجه عبدالله انصارى در دو بيتى خود مىگويد :
عاشقان را روز محشر با قيامت كار نيست كارِ عاشق، جز تماشاى جمال يار نيست
از سر كويت اگر سوى بهشتم مىبرند پاى ننهم گر در آنجا وعده ديدار نيست[3]
ظلِّ ممدود خَم زلف توام بر سر بار كاندر اين سايه، قرارِ دلِ شيدا باشد
آرى، عاشقان حقيقى را آرزويى جز اين نيست كه همواره محبوب خود را در سايه كثرات مظاهرت، چه در اين عالم و چه در عالم ديگر مشاهده نمايند؛ كه : (وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ )[4] : (و هر جا باشيد، او با شماست.) و همچنين: (أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[5] : (آگاه باشيد! كه او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الاْثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ، أَنَّ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلىَّ فِى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[6] :
(معبودا! از پى در پى آمدن آثار و مظاهر عالم و دگرگونى حالات دانستم كه در اين امر خواستهاى از من دارى و آن اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم). و نيز ايشان آرزويى جز اين ندارند كه در سايه لطف و عنايات و تجلّيات او همواره بهرهمند باشند؛ كه: (وَنُدْخِلُهُمْ ظِلّاً ظَليلاً)[7] : (و آنها را در سايه ابدى داخل مىكنيم.) و نيز: «أَللّهُمَّ! وَاهْدِنا إِلى سَوآءِ السَّبيل، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيüلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ، وَمُلْکٍ جَزيلٍ، فَإِنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الْوَكيلُ!»[8] : (خداوندا! ما را به راه راست هدايت نما، و آرامگاه ما را در نزدت بهترين آرامگاه، در سايه ابدى ] رحمتت [ و سلطنت با عظمتت، قرار ده، كه تنها تو براى ما كافى و وكيل شايستهاى مىباشى!)
خواجه هم مىخواهد بگويد: محبوبا! الهى كه سايه بلند پايه تو همواره بر سر من باد، و با مظاهر و از طريق آنها همواره مشاهدهات نمايم؛ زيرا آرامش دل شيدا و ديوانهام در آن است.
چون دل من، دمى از پرده برون آى و درآى كه دگر باره ملاقات، نه پيدا باشد
تا كِىْ اى درّ گرانمايه! روا خواهى داشت كز غمت ديده مردم همه دريا باشد
از بُنِ هر مژهام آب روان است، بيا اگرت ميلِ لب جوى و تماشا باشد
خواجه با اين سه بيت به شدّت اشتياق خويش به ديدار دوست اشاره نموده و مىگويد: محبوبا! بيا و همان گونه كه در عشقت دلم را از پرده بيرون نمودى و رسواى عالمم ساختى، در معشوقى هم بىحجاب جلوهگرى داشته باش. مىترسم اگر امروزت نبينم، فردايت نتوانم ديد. اى گوهر گرانبهاى من! نمىدانم تا به كِىْ مىپسندى و روا مىدارى در فراقت اشك از ديدگان بريزم. به تماشاگاه و محلّ آمادگىام براى ديدارت بيا و اشك ديدگانم را ببين و ترحّمى به اين عاشق دل خسته بنما؛ كه: «إِلهى! إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ يا ـإِلهى! ] يا سَيِّدى! [ـ؛ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ.»[9] : (معبودا! همانا هر كه به تو راه يافت نورانى گشت، و هر كس به تو چنگ زد پناه داده شد، و من به تو پناه آوردهام. اى معبود من! ] اى آقاى من! [پس حسن طنّ من به رحمتت را نوميد مساز، و مرا از رأفت و عنايتت محجوب مگردان.)
چشمت از ناز، به حافظ نكند ميل، آرى سرگرانى، صفتِ نرگسِ شهلا باشد
معشوقا! به من عنايتى نداشته و نگاهى نمىنمايى، سيه چشمان و صاحب جمالان را رويّه چنين بوده و هست. از پرى پيكران و صاحبان جمال، جز ناز و كرشمه به فريفتگان انتظارى نمىتوان داشت. در جايى مىگويد :
روز و شب، غصّه و خون مىخورم و چون نخورم؟ چون ز ديدار تو دورم، به چه باشم دلشاد؟[10]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص 148
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص149.
[3] ـ مناجات نامه خواجه عبدالله انصارى.
[4] ـ حديد : 4 .
[5] ـ فصّلت : 54 .
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 348 .
[7] ـ نساء : 57 .
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 680 .
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص 204 .