- غزل 262
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مىكنندچونبهخلوت مىروند آنكار ديگر مىكنند
مشكلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مىكنند
گوييا باور نمىدارند روز داورى كاين همه قلب و دغل در كار داور مىكنند
يا رب اين نو دولتان را بر خر خودشان نشان كاين همه ناز از غلام ترك و استر مىكنند
بنده پير خراباتم كه درويشان او گنج را از بىنيازى خاك بر سر مىكنند
اى گداى خانقه باز آ كه در دير مغان مىدهند آبىّ و دلها را توانگر مىكنند
حسن بىپايان او چندانكه عاشق مىكشد زمره ديگر به عشق از غيب سر بر مىكنند
خانه خالى كن دلا تا منزل جانان شود كاين هوسناكان دل و جان جاى ديگر مىكنند
آه آه از دست صرّافان گوهر ناشناس هر زمان خر مهره را با دُر برابر مىكنند
بر در ميخانه عشق اى ملك تسبيح گوى كاندر آنجا طينت آدم مخمّر مىكنند
صبحدم از عرش مىآمد سروشى عقل گفت قدسيان گويى كه شعر حافظ از بر مىكنند
خواجه در اين غزل در مقام تمجيد و تشويق آنانكه در طريق فطرت و عشق جانان قدم گذاشته و از پوست به مغز پرداختهاند بوده، و از علما و اهل ظاهر زمان خود كه تنها به گفتار و كردار قشرى اكتفا نموده و عامل به علم خود نبودهاند و از وعظ و محراب جز دنيا چيزى را اراده نكردهاند و به فكر آخرتشان نيستند خبر داده و مىگويد :
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مىكنند چون به خلوت مىروند آن كار ديگر مىكنند
عالمان و واعظان و اهل محراب و منبرى كه تنها به قدس ظاهرى و گفتار فريبنده كفايت كردهاند و گويا آن دو را براى طلب جاه و مقام و فريب دادن مردم اختيار نمودهاند، آنگاه كه از اجتماع دور مىشوند آن گونه كه مىگويند و خود را نشان مىدهند نيستند كه «آفَةُ العُلَماءِ حبُّ الرِّياسَةِ»[1] : (آفت علما، دوست داشتن رياست و مقام مىباشد) و نيز: «كَفى بِالْمَرْءِ غِوايَةً اَنْ يَأمُرَ النّاسَ بِما لا يأتَمِرُ بِهِ، وَيَنْهاهُمْ عَمّا لا يَنْتَهى عَنْهُ»[2] : (در گمراهى شخص همين بس كه مردم را به چيزى كه خود عمل نمىكند امر نمايد، و از چيزى كه خود پرهيز ندارد نهى كند) و همچنين «اَشَدُّ النّاسِ نَدَمآ عِنْدَ الْمَوْتْ الْعُلَماءُ الْغَيْرُ الْعامِلينَ»[3] : (پشيمانترين مردم وقت مردن علما و پيشوايان غير عامل به علم خود هستند.)
مشكلى دارم ز دانشمند مجلس باز پرس توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مىكنند
اى دانايان و هوشمندان مجلس وعظ! بگوييدام چرا آنان كه دعوت به توبه و بازگشت به خدا مىنمايند، خود خدا را در كارهايشان در نظر نمىگيرند و كردارشان با گفتارشان يكى نمىباشد؛ كه «اَوْضَعُ الْعِلْم، ما وَقَفَ عَلىَ الِلّسانِ»[4] : (پستترين دانش، دانشى است كه تنها بر زبان باشد و از آن تجاوز ننمايد) و نيز: «اَلشَّرَفُ عِنْدَ اللهِ سُبْحانَهُ بِحُسْنِ الاَْعْمالِ، لا بِحُسْنِ الاَْقوالِ»[5] : (شرافت و برترى نزد خداوند سبحان، به كردار نيكوست، نه به گفتار زيبا) و همچنين: «لا تَكُنْ مِمَّنْ يَرْجُو الآخرةَ بِغَيْرِ عَمَلٍ، وَيُسَوِّفُ التّوْبَةَ بِطُولِ الاَْمَلِ»[6] : (هرگز از كسانى مباش كه بدون عمل، به آخرت اميد بسته، و با آرزوهاى دراز توبه را به عقب مىاندازند.)
گوييا باور نمىدارند روز داورى كاين همه قلب و دغل در كار داور مىكنند
گويا اينان كه در محراب و منبر گونهاى، و در خلوت گونه ديگر مىباشند، تنها همّشان دنياست و آخرت و قيامت را باور نكردهاند و اخلاص در امور الهى را فراموش نموده و به غلّ و غشّ در اعمال مبتلا گشتهاند؛ كه: «اَلْغَدْرُ شيüمَةُ اللِّئآمِ»[7] : (فريب و حيله، خُلق و خوى انسانهاى پست و فرو مايه است.) و نيز: «اَلْغَشُّ مِنْ اَخْلاقِ اللِّئآمِ»[8] : (گول زدن طريقه فرومايگان است) دنيا چيست؟ كه آن را آلت فريب قرار دهند؛ كه: «اَلدُّنْيا حُلُمٌ وَالاْغْتِرارُ بِها نَدَمٌ»[9] : (دنيا رؤيا است و فريب خوردن به آن ندامت و پشيمانى دارد.) و نيز: «إنَّکَ اِنْ عَمِلْتَ لِلدُّنْيا خَسِرَتْ صَفْقَتُکَ»[10] : (اگر تو كارت براى دنيا باشد سرمايه ]عمر[ ات زيان كرده است).
يا رب اين نو دولتان را بر خر خودشان نشان كاين همه ناز از غلام ترك و استر مىكنند
پروردگارا! اين تازه به دوران و مقام رسيدگان را كه به آن مىبالند، به خودشان واگذار، تا در خويشتن پرستى جان بسپارند؛ كه «رِضا الْعَبْدِ عَنْ نَفْسِهِ مَقْرونٌ بِسَخَطِ رَبِّهü»[11] : (خشنودى بنده از خويش همراه با خشم پروردگار است.) و نيز: «شَرُّ الاُْمُورِ، الرِّضا عن النّفس»[12] : (بدترين چيزها، از خود راضى و خشنود بودن است).
بنده پير خراباتم كه درويشان او گنج را از بىنيازى خاك بر سر مىكنند
من چاكر و غلام آن يگانه بنده خاصّ الهى (رسول الله صلّى الله عليه وآله و يا على عليه السّلام و يا يكى از فرزندان گراميش و يا مرشد طريق) مىباشم كه صحابه برگزيده و ياران و خاكساران و پيروان درگاهش در اثر متابعت و تبعيّت طريقش و رسيدن به حقيقت حيات طيّبه (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! اسْتَجيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ )[13] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! هنگامى كه خدا و رسول، شما را به آنچه كه زندهتان مىسازد مىخوانند، اجابت نماييد.) و نيز: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[14] : (هر مرد و زن مؤمنى كه عمل صالح انجام دهد، هر آينه او را به زندگانى پاكيزه زنده مىكنيم.)، اعتنايى به زر و زيور دنيا ندارند، و گنج را هم اگر بيابند به زير خاك كرده و خاك بر آن مىريزند؛ زيرا مىدانند زر و گنج بر ايشان جز وبال نخواهد بود. و خلاصه آنكه، ايشان عامل به دستورات الهى هستند و بىاعتنا به ما سوى الله، و هيچ يك از اسباب دنيوى آنان را نمىفريبد. در جايى مىگويد :
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود زهر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است[15]
اى گداى خانقه! باز آ، كه در دير مغان مىدهند آبىّ و دلها را توانگر مىكنند
اى سالكى كه روى از طريقه اهل دل برتافتهاى! و در واقع از گدايى و بندگى دَرِ دوست توبه نمودهاى! به طريقهاى كه اختيار كرده بودى باز گرد و ديگر بار به ذكر و مراقبه دوست بپرداز؛ زيرا رهروان عالم فقر را سرمايهاى كه از تجليّات و مشاهدات مىدهند، از هر چيز جز او بىنيازشان مىگرداند. در جايى مىگويد :
عتاب يار پرى چهره، عاشقانه بكش كه يك كرشمه تلافى صد جفا بكند
ز ملك تا ملكوتش حجاب برگيرند هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند[16]
باز مىگويد :
گرچه بىسامان نمايد كار ما، سهلش مبين كاندر اين كشور،گدايى،رشكِ سلطانى بود[17]
و باز مىگويد :
به عزم توبه نهادم قدح ز كف صد بار ولى كرشمه ساقى نمىكند تقصير[18]
حسن بىپايان او چندان كه عاشق مىكُشَد زمره ديگر به عشق از غيب سر بر مىكنند
آرى، جمال دوست هميشه آراسته به حسن و نيكويى و جذابيّت، و همواره در كشتن و نابودى عشّاق يكى پس از ديگرى مىباشد و از جلوهگرى خود و كشتن آنها دست نمىكشد. عدّهاى را با جذبه حسن خويش مىفريبد و مىكشد و سپس عدّه ديگر را. كنايه از اينكه: كار دوست، عاشق سازى و عاشق كُشى است. و مطلوب هر سالك هم همين مىباشد.
خانه خالى كن دلا! تا منزل جانان شود كاين هوسناكان، دل و جان جاىِديگر مىكنند
اى سالك طريق! همچون اهل دنيا مباش كه هر لحظه و ساعت، دل و جان به اين و آن دهند؛ زيرا اين عمل طريقه هواپرستان است، نه خدا پرستان. دل را براى دوست بپرداز و جز او را در آن راه مده و مخواه، كه هر سودى در اين كار است و هر خسرانى در طريقه هوسناكان مىباشد؛ كه: «اَلْقَلْبُ حَرمُ اللهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ.»[19] : (قلب، حرم و پرده سراى خداست، پس در حرم الهى، غير خدا را راه مده.) و همچنين: «أَيْنَ الْقُلُوبُ الَّتى وُهِبَتْ للهِِ، وَعُوْقِدَتْ عَلى طاعَةِ اللهِ؟»[20] : (كجايند قلبهايى كه به خدا بخشيده شده و بر طاعت و عبادتش گره خورده باشند؟) و نيز: «قُلُوبُ الْعِبادِ الطّاهِرَةُ، مَواضِعُ نَظَرِ اللهِ سُبْحانَهُ؛ فَمَنْ طَهَّرَ قَلْبَهُ، نَظَرَ إِلَيْهِ.»[21] : (دلهاى پاكيزه بندگان، جايگاه نظر ] لطف [ خداوند سبحان مىباشد؛ بنابراين، هر كس قلبش را پاكيزه سازد، خداوند نظر ] لطف [ به او مىكند.) صائب تبريزى هم مىگويد :
آئينه شو، وصال پرى طلعتان طلب اوّلبروب خانه،سپسميهمانطلب[22]
لذا خواجه باز مىگويد :
آه آه از دست صرّافانِ گوهر ناشناس! هر زمان خرمهره را با دُر برابر مىكنند
علّت آنكه هوسبازان و دنيا طلبان و هوا پرستان، دل و جان را متوجّه غير دوست مىنمايند و ظاهر و باطن خويش را به ياد او نمىگذارند، آن است كه ميان معشوق و محبوب يكتاى در جمال و كمال، و غير او فرق نگذاشتهاند، و هوسهايشان ايشان را چنان تاريك نموده، كه نمىتوانند ميان گوهر و خرمهره فرق بگذارند، و نمىتوانند بفهمند كه اگر عالم و مظاهر، دلربا مىباشد، جمال و كمال اوست كه به آنها دلربائى عطا كرده. ناچار بايد دل را بدو داد نه به غير او؛ كه: «مَنْ أَغْبَنُ مِمَّنْ باعَ اللهَ سُبْحانَهُ بِغَيْرِهِ؟!»[23] : (چه كسى زيان برده و گول خوردهتر، از كسى است كه خداوند سبحان را به غير او فروخته باشد؟!) و همچنين: «مَنِ انْقَطَعَ إِلى غَيْرِ اللهِ، شَقِىَ وَتَعنّى.»[24] : (هر كس از خدا بريده و به غيرش بپيوندد، بدبخت شده و خود را به زحمت انداخته است.) و نيز: «ضاعَ مَنْ كانَ لَهُ مَقْصَدٌ غَيْرَ اللهِ.»[25] : (نابود شد كسى كه مقصدش غير خدا باشد.)
بر در ميخانه عشق اى ملك! تسبيح گوى كاندر آنجا طينت آدم مخمّر مىكنند
آرى؛ بشر و انسان كامل، ميخانه عشق و مظهر تجلّى تام حضرت معشوق مىباشد؛ كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الاَْسْماءَ كُلَّها)[26] : (و به آدم همه اسماء را آموخت.) و دوست وى را به دست جمال و جلال و اسماء و صفات خود پرورش داده و آفريده؛ كه : (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[27] : (سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد) و نيز: (إِنّىü خالِقٌ بَشَرَآ مِنْ طينٍ، فِإِذا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى…)[28] : (همانا من بشر را از گل مىآفرينم، پس هنگامى كه او را پرداخته و از روح خود در آن دميدم…) و به شيطان فرموده: (وَما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَىَّ؟!)[29] : (و چه چيزى از سجده كردن براى آنچه با دو دست ] جلال و جمال [آفريدم، مانعت شد؟) و از همه آشكارتر، فرمود : (إِنّى جاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَليفَةً )[30] : (همانا جانشينى در روى زمين قرار خواهم داد.)
با اين همه، چرا او «ميخانه عشق» نباشد. و تسبيح و تقديس ملائكه در مقابل آدم (كه در مصرع اول آمده)، مگر جز تسبيح و تقديس به اوست؟! ملائكه به استفسار سخن گشودند كه (أَتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها، وَيَسِفکُ الدِّمآءَ، وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ؟)[31] : (آيا با اينكه ما با حمد و سپاست تسبيح تو گفته و تقديست مىنماييم، كسى را در زمين قرار مىدهى كه فساد و تباهى كند و خون بريزد؟)، حضرت دوست با جمله (إِنّى أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ )[32] : (من به آنچه شما آگاه نيستيد، آگاهم.) به آنها فهماند كه امرى در پيش است و بايد وى را سجده كنيد، و تسبيح و تقديس را در پيشگاه مظهر تام من انجام دهيد؛ كه (فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوْحِى، فَقَعُوا له ساجِدينَ )[33] : (پس هنگامى كه او را پرداخته و از روح خود در او دميدم، براى او به سجده بيافتيد.)
و چون به آدم تعليم اسماء فرمود و در او تجلى تامّ نمود و مظهر تام خود (محمّد و آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين) را قرار داد، كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمآءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ، فَقالَ: أَنْبِئُونى بِأَسْمآءِ هؤُلآءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ )[34] : (و همه اسماء را به آدم آموخت و سپس آنها را بر ملائكه عرضه داشت و فرمود: اگر راست مىگوييد، مرا از اسامى اينان با خبر سازيد.) به ملائكه فرمود: اگر راست مىگوييد كه شما تنها مرا مىشناسيد و تسبيح و تقديس مىكنيد، بگوييد ببينم: اينان كه مظهر تام كمالات منند و اسماء و صفات مرا خوب مىدانند و از ذرّيه و نسل اين آدمند، كيانند؟ گفتند: (سُبْحانَکَ، لا عِلْمَ لَنا إِلّا ما عَلَّمْتَنا)[35] : (پاك و منزّهى، دانشى نداريم جز آنچه تو به ما آموختى.) سپس فرمود: (يا آدَمُ! أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمآئِهِمْ )[36] : (اى آدم! اينان را از نامهاى ايشان آگاه ساز.)
و چون آدم 7 فرزندان كامل خود را كه مظهر تام كمالات و اسماء و صفات حضرت دوست و ميخانه عشقند به ايشان معرفى نمود، خداوند فرمود: (أَلَمْ أَقُل لَكُمْ إِنّى أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ، وَأَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ؟!)[37] : (آيا به شما نگفتم كه من به غيب و پشت پرده آسمانها و زمين آگاهم، و تمام آنچه كه آشكار مىشود، و يا پنهان مىنموديد، را مىدانم؟!) لذا بر ملائكه روشن شد كه تسبيح و تقديس ايشان نه تنها بايد در پيشگاه حق سبحانه باشد، بلكه سزد كه تسبيح و تقديس در پيشگاه حقيقت بشر و يا انسان كامل هم داشته باشد.
خواجه هم با اين بيت مىخواهد بگويد: اى ملك! تسبيح و تقديس خود را به پيشگاه ملكوت آدم نوعى و يا انسان كامل هم بيآور و وى را مسجود خود قرار ده، كه دوست بىسبب شما را امر به سجده او نمىفرمايد.
بيت مذكور و بيانات گذشته، بر اين معانى مشير است.
صبحدم از عرش مىآمد سروشى،عقل گفت : قدسيان، گويى كه شعر حافظ از بر مىكنند
خواجه با بيت ختم غزل، در تعقيب بيت گذشته مىگويد: آن قدر بيانات من جذّاب و پر مغز است، كه توجّه قدسيان را هم جلب نموده تا حفظش كنند و به گوش جان بسپارند.
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّياسه، ص 130 .
[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموعظة، ص 408 .
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص 266 .
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص 266 .
[5] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص 278 و 281 .
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغدر، ص 289 .
[8] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الغش، ص 291 و 290 .
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 110 .
[11] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا عن النفس، ص 139 .
[13] ـ انفال : 24 .
[14] ـ نحل : 97 .
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص 53 .
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص 146 .
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163 .
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236 .
[19] ـ بحار الانوار، ج 70، ص 25، روايت 27 .
[20] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص 325 و 326 .
[22] ـ ديوان صائب تبريزى، ص 163 .
[23] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 17 .
[26] ـ بقره : 31 .
[27] ـ روم : 30 .
[28] ـ ص : 71 و 72 .
[29] ـ ص : 75 .
[30] و 2 و 3 ـ بقره : 30 .
[33] ـ ص : 72 .
[34] ـ بقره : 31 .
[35] ـ بقره : 32 .
[36] و 3 ـ بقره : 33 .