- غزل 261
نسبت رويت اگر با ماه و پروين كردهاند
صورتناديده تشبيهى بهتخمين كردهاند
شمّهاى از داستان عشق شور انگيز ماست
آن حكايتها كه از فرهاد و شيرين كردهاند
نكهت جان بخش دارد خاكِ كوى گلرخان
عارفان ز آنجا مشام عقل مشكين كردهاند
خاكيان بىبهرهاند از جرعه كأس الكرام
اين تطاول بين كه با عشاق مسكين كردهاند
شهپر زاغ و زغن زيباى صيد و قيد نيست
كاين كرامت همره شهباز و شاهين كردهاند
ساقيا مى ده كهبا حكمازل تدبير نيست
قابل تغيير نبود آنچه تعيين كردهاند
از خِرَد بيگانه شو چون جانش اندر بر بكش
دختر رز را كه نقدِ عقل كابين كردهاند
در سفالينكاسهرندانبهخوارىمنگريد
كاين حريفان، خدمتِ جام جهان بين كردهاند
تير مژگان دراز و غمزه جادو نكرد
آنچه آن زلف سياه و خال مشكين كردهاند
يك شِكر انعام ما بود و لبت رخصت نداد
هم تو انصافش بده شيرين لبان اين كردهاند
شاهدان از آتش رخسار رنگين دمبدم
زاهدان را رخنهها اندر دل و دين كردهاند
شعر حافظ را كه يكسر مدح احسان شماست
هر كجا بشنيدهاند از لطف تحسين كردهاند
خواجه در اين غزل در مقام توصيف عاشق و معشوق حقيقى است. و در ضمن، تقاضاى ديدار دوست را مىنمايد، مىگويد:
نسبت رويت اگر با ماه و پروين كردهاند صورتِ ناديده، تشبيهى به تخمين كردهاند
اى دوست! آنان كه جمال و صفات تو را چون جمال و صفات مخلوقاتت مىپندارند و نور جمالت را به ماه و ستاره پروين تشبيه مىكنند، دليلش جهل و نادانى و مشاهده نكردن رخسار تو است (با ديده دل و حقيقت ايمان) به آن گونه كه مىباشى. چنانچه به تو راه پيدا نموده بودند، كجا نسبت صفات و كمالات و جمال خالق را با مخلوق يكى مىپنداشتند؛ كه: «أَلْحَمْدُ للهِِ الَّذىü لا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقائِلُوْنَ… أَلَّذىü لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ محْدُوْدٌ، وَلا نَعْتٌ مَوْجُوْدٌ، وَلا وَقْتٌ مَعْدُودٌ، وَلا أَجَلٌ مَمْدُوْدٌ… أَوَّلُ الدّينِ مَعْرِفَتُهُ… وَكَمالُ الإِخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ؛ لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ المَوْصُوْفِ، وَشَهادَةِ كُلِّ مَوْصُوْفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ، فَمَنْ وَصَفَ اللهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَمَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ، وَمَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزّاهُ، وَمَنْ جَزّاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَمَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشارَ إِلَيْهِ، وَمَنْ أَشارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَمَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ…»[1] : (حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه همه گويندگان از ثناى او عاجزند… خدايى كه براى صفتش حدّ مشخّص نيست، و صفتى موجود شده، و زمانى معيّن شده ندارد، و سرآمدى هر چند طولانى براى او نيست… ابتداى دين، شناخت اوست… و كمال اخلاص، نفى صفات ] زائد بر ذات [از اوست؛ زيرا هر صفتى بر دو گانگى و جدايىاش با موصوف، و هر موصوفى بر دوگانگىاش با صفت گواه است، لذا هر كس خداوند سبحان را ] زائد بر ذاتش [بستايد، او را قرين و همراه چيز ديگرى قرار داده، و كسى كه او را قرين چيزى قرار دهد، او را دو چيز دانسته، و هر كس دو چيزش بداند، او را تجزيه و جزء جزء نموده، و هر كه او را جزء جزء بداند، به او جاهل شده، و هر كس بدو جاهل شد، به او اشاره نموده، و آن كه به او اشاره كند، محدودش دانسته، و هر كس او را محدود بداند، او را به شماره درآورده…) اگر تو را با ديده دل مشاهده نموده بودند، اين گونه توصيفت نمىكردند؛ لذا باز مىگويد :
شمّهاى از داستانِ عشقِ شور انگيز ماست آن حكايتها كه از فرهاد و شيرين كردهاند
گفتگوها و داستانهايى كه از عشّاق مجازى (چون فرهاد و شيرين) در زبانها و كتابها به ميان آمده، گوشهاى از حقايقى است كه عشّاق حقيقى بدان مبتلا گشتهاند و در بىتابى و اضطراب دائمى بسر مىبردهاند. كجا عشق مجازى را مىتوان با عشق حقيقى قياس نمود؟! عشّاق حقيقى، دوست را با ديده دل و حقيقت ايمان به جمال و كمال هميشگىاش ديدهاند و به او عشق ورزيدهاند، نه به چشم سر و ديده ظاهر و جمال و كمال اعتبارى، ايشان را سخن اين است كـه :
«وَلَمْ يَزَلْ سَيِّدى بِالْحَمْدِ مَعْرُوفآ وَلَمْ يَزَلْ سَيِّدى بِالْجُودِ مَوْصُوفآ
وَكانَ إِذْ لَيْسَ نُورٌ يُسْتَضآءُ بِهِ وَلا ظُلامٌ عَلَى الآفاقِ مَعْكُوفآ»[2]
نكهتِ جانْ بخش دارد، خاكِ كوىِ گلرخان عارفان، ز آنجا مشامِ عقل مشكين كردهاند
نسيم جان پرور جمال و كمال و اسماء و صفات كوى معشوق بىنظير ما، چون به مشام جان اهل كمال گذر كند و به شهود آن نائل گردند، ديگر عقل را با تجرّد و عظمتى كه دارد مورد توجّه قرار نمىدهند، بلكه او را هم از نكهت خاك كوى دوست معطّر و با خود همراه مىسازند.
كنايه از اينكه: منزلگاه قرب جانان، منزلگاهى است كه عقل با آن همه عظمت كه دارد، در آنجا به نيستى مىگرايد؛ كه: «وَلاََسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاََقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[3] : (و هر آينه عقل او را به معرفت و شناختم غرق نموده، و خود به جاى عقلش قرار مىگيرم.) در جايى مىگويد :
عقل اگر داند كه دل در بندِ زلفش چون خوش است عاقلان ديوانه گردند از پىِ زنجير ما[4]
لذا باز مىگويد :
خاكيان، بىبهرهاند از جرعه كَأْسُ الكِرام اين تطاول بين، كه با عشّاقِ مسكين كردهاند
آرى، آنان كه خود را وابسته به عالم طبيعت نمودهاند، از عالم ابرار و وابستگان به حضرت دوست بى خبرند؛ ولى عارفانى كه به نظر هلاك و بوار به عالم مىنگرند، از نعمتِ (إِنَّ الاَْبْرارَ يَشْرَبُوْنَ مِنْ كَأْسٍ، كانَ مِزاجُها كافُورآ)[5] : (نيكان از شرابى آميخته با كافور مىنوشند.) و همچنين: (وَيُسْقَوْنَ فيها كَأْسآ كانَ مِزاجُها زَنْجَبيلاً)[6] : (و در بهشت، شراب آميخته به زنجبيل به آنها نوشانده مىشود.)
برخوردارند.
خواجه هم مىگويد: خاكيان و پا بستگان به عالم خاك، از «كَأْس الكِرام» بىبهرهاند؛ امّا عشّاق مسكين از آن بىبهره نمىباشند. كنايه از اينكه: اين نعمت قرب و وصل و مشاهده عالم ربوبى را به هر كس نمىدهند، فقط به آنان دهند كه با سرمايه عشق جانان، از خود و تعلّقات بيرون شده باشند؛ كه: «لَنْ تَتَّصِلَ بِالْخالِقِ حَتّى تَنْقَطِعَ عَنِ الْخَلْقِ.»[7] : (تا از خلق جدا نشوى، هرگز به خالق نخواهى پيوست.) لذا مىگويد :شهپرِ زاغ و زغن، زيباىِ صيد و قيد نيست كاين كرامت، همرهِ شهباز و شاهين كردهاند
كنايه از اينكه: وظيفه بشر در اين جهان، دام افكندن و صيد نمودن چيزى است كه ارزش داشته باشد، دنيا و زاغ و زغن آن چيست (با آن همه قدرت كه خدا به بشر داده) كه صيد و قيد او گردد، اى بشر دانا بيا و بگو :
من شاهبازِ عالم قدسم، نه كِرْمِ خاك من نيستم ز اهل زمين، آسمانىام[8]
و بگو :
مرغ باغ ملكوتم، نِيَم از عالم خاك دو سهروزىقفسى ساختهاند از بدنم[9]
و توجّه خود را از اين عالم بركن، و به عالم حقيقت و جمال و كمال و اسماء و صفات دوست متوجّه شو، و شهباز و شاهين را صيد كن.
و ممكن است معنى اين باشد كه: اى سالك! اگر مىخواهى صيد جانان گردى، با اين بال و پر زاغ و زغنى و آسودگى در عالم طبيعت، جانان تو را صيد نخواهد كرد. بال و پر شهباز و شاهينى به دست آر، تا قابليّت حضورش را پيدا نموده و بپذيردت.
و يا مىخواهد بگويد: اى عاشق! تو با بال و پر زاغ و زغنى و تعلّقات، ممكن نيست دوست را صيد كنى و از انس و قرب او بهرهمند گردى، بال و پر ملكوتى و شهباز و شاهينى بدست آر كه به كرامت انسانى خواهى رسيد.
معناى اوّل مناسبتر با محتواى بيت گذشته است.
ساقيا! مِىْ ده كه با حكم ازل تدبير نيست قابل تغيير نبود، آنچه تعيين كردهاند
اى دوست! در ازل تجلّى نمودى كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ: أَلَسْتُ بَرَبِّكُمْ؟!)[10] : (و ايشان را بر نفسشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) فرمودى، ما هم (بَلى شَهِدْنا)(2): (بله، گواهى مىدهيم.) گفتيم. حال كه به سبب تعلّقات و حجابهاى عالم بشريّت از آن مى ازلى و مشاهده تجلّى سرمدى محروم ماندهايم، دوباره (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!) گو و جلوهاى بنما، تا (بَلى، شَهِدْنا) گوييم.
و يا منظور اين باشد: اينكه گفتيم خاكيان از انس و قرب او بىبهرهاند و عشّاق مسكين بهرهمندند و زاغ و زغن بىبهرهاند و شهبازان بهرهمندند، اينها بنابراين است كه در ازل هم نصيبى براى ايشان نوشته و تقدير نموده و قضاى الهى بر آن جارى گشته باشد.
خواجه در جايى مىگويد :
كنون به آب مىِ لعل، خرقه مىشويم نصيبه ازل از خود، نمىتوان انداخت
نبود نقش دو عالم، كه رسم اُلفت بود زمانه طرح محبّت، نه اين زمان انداخت[11]
وگر نه تدبير ما چه كارى مىتواند بنمايد؟ با اين همه، ساقيا! مى ده، تا اگر نصيبه ازلى ما، با توجّه به عالم ظاهر و تعلّقات در حجاب مانده، از پرده بدر آيد و باز به مشاهدهات نائل گرديم. و ممكن است منظور از «ساقى»، استاد باشد.
از خِرَد بيگانه شو، چون جانش اندر بركش دختر رَزْ را، كه نقدِ عقل كابين كردهاند
اى سالك! و يا اى خواجه! نقدينه عقل خود را براى ستاندن و به كابين و عقد در آوردنِ شراب و مِىْ مشاهدات نو خاسته دوست، مهريّه قرار دِهْ و سپس او را چون جان خويش دربر بكش؛ كه: «أَلْعَقْلُ آلَةٌ أُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[12] : (عقل، وسيلهاى است كه براى شناخت عبوديّت و بندگى به ما عطا شده، نه براى شناخت ربوبيّت.) زيرا اين بيگانگى از محبوب، از به كار نگرفتن عقل است به طريق صحيح خود؛ كه: «وَلا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللهِ سُبْحانَهُ عَلى قَدْرِ عَقْلِکَ، فَتَكُونَ مِنَ الهالِكينَ.»[13] : (و هرگز عظمت خداوند سبحان را به اندازه عقلت مسنج، كه هلاك خواهى شد.) و نيز: «لَمْ يُطْلِعِ العُقُولَ عَلى تَحْديدِ صِفَتِهِ.»[14] : ( ] خداوند [ عقلها را بر تعيين وصفش مطّلع نساخته.) و همچنين: «وَأَنَّکَ أَنْتَ اللهُ الَّذى لَمْ تَتنَاهَ فِى العُقُولِ.»[15] : (و تو همان خدايى هستى كه در عقلها منتهى نگشتى ]عقول، تو را درك نمىكنند [) و همچنين: «لَمْ تَبْلُغْهُ العُقُولُ بِتَحْديدٍ، فَيَكُونَ مُشَبَّهآ.»[16] : (عقلها با تعيين و تحديد بهاو نرسيدهاند،تا بتوان او را به چيزى تشبيه كرد.) خلاصهآنكه: عقل با همه شرافتى كه دارد، ممكن نيست كسى را به جمال و مشاهده دوست راهنما باشد.
در سفالينْ كاسه رندان به خوارى منگريد كاين حريفان، خدمتِ جام جهانبين كردهاند
اىاهلظاهر! مبادا بهاهل دل و از تعلّقات گسيختگان به سبب فقر و تهيدستى و كاسه سفالين داشتنشان، به نظر حقارت بنگريد. اينان كسانى هستند كه در اثر عبوديّت حقيقى حضرت محبوب، و يا خدمت و مصاحبت و فرمان بردن از بندگان برجسته ـ رسول الله صلّى الله عليه وآله، و يا علىّ عليه السّلام، و يا اولادش (كه جام جهان بين و تجلّى اعظم پروردگارند) و يا استاد كامل ـ به مقامات عاليه انسانى رسيدهاند؛ كه: «عِبادَ اللهِ، إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبادِ اللهِ اِلَيْهِ عَبْدَآ أَعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ… وَتَخَلّى مِنَ الْهُمُوْمِ إلّا هَمّآ واحِدآ انْفَرَدَ بِهِ، فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ الْعَمى وَمُشارَكَةِ أَهْلِ الْهَوى…»[17] : (بندگان خدا! همانا محبوبترين بندگان خدا نزد او،بندهاىاستكه خداوند او را بر تسلّط بهنفسخويش كمك كرده… و از همه خواستهها، جز يكى كه تنها به آن اكتفا نموده، تهى گشته و در نتيجه از صفت كورى و مشاركت هواپرستان رهايى يافته…) خواجه در جايى مىگويد :
گر چه ما بندگان پادشهيم پادشاهان ملك صبحگهيم
گنج، در آستين و كيسه، تهى جامِ گيتى نما و خاكِ رهيم
هوشيار حضور و مست غرور بحر توحيد و غرقه گنهيم
شاهد بخت، چون كرشمه كند ماش آئينه رخ چو مهيم[18]
تير مژگانِ دراز و غمزه جادو نكرد آنچه آن زلف سياه و خال مشكين كردهاند
محبوبا! درست است كه تو با اسماء و صفات و تجلّيات گوناگون، عاشقانت را از خود مىستانى و به قرب خود رهنمايى مىكنى، ولى آنچه زلف و جلال، و خال و جلال آميخته با جمالت با ما كرد و به تهيدستى و فنايمان آگاه ساخت، كجا تير مژگان و جمال آميخته با جلال و غمزه چشمان و جذبههاى جمالىات نمود؟! در جايى مىگويد :
زلف او دام است و خالش، دانه آن دام و من بر اميد دانهاى، افتادهام در دام دوست[19]
يك شِكَر انعام ما بود و لبت رخصت نداد هم تو انصافش بده، شيرينلبان اين كردهاند؟
اى دوست! ما از لبان حيات بخشت تقاضايى جز بوسهاى شكّرين نداشتيم، افسوس! كه رخصت آن ندادى و محروممان ساختى. انصاف ده، شيرين لبان اين كردهاند كه تو مىكنى؟
بخواهد بگويد: «إِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّن نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ، وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[20] : (معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنان نظر انداختى و از جلالت مدهوش گشتند، تا اينكه در باطن با آنان مناجات كردى و در ظاهر براى تو به عمل مشغول شدند.)
شاهدان، از آتش رخسار، رنگين دمبدم زاهدان را، رخنهها اندر دل و دين كردهاند
كنايه از اينكه: محبوبا! رخسار رنگين و آتشين و تجلّيات اسماء و صفاتى تو، نه تنها از ما دل و عالم اعتبارى را ربوده، كه هر لحظه از زهّاد، ايمان و زهد خشك و عبادات قشرى را مىستاند و به ذكر حقيقى و لبّى توجّهشان مىدهد.
شعر حافظ را، كه يكسر مدحِاحسان شماست هر كجا بشنيدهاند، از لطف تحسين كردهاند
محبوبا! من با اين ابيات خود تو را مىستايم و مدح احسانهايت را مىكنم، و چنانچه ابيات و گفتارم مورد توجّه اهل كمال قرار گرفته و هر كس آن را مىبيند و يا مىشنود، از لطف و زيبايى آن مرا تحسين مىكند، براى آن است كه ذكر جميل تو را نمودهام، و در نتيجه آنان نيز تو را مىستايند.
[1] ـ نهج البلاغة، قسمتى از خطبه اول .
[2] ـ سرور من همواره به حمد و ثنا معروف بوده، و پيوسته به جود و كرم ستوده شده، و هنگامى كه هيچنورى نبود تا از روشنايىاش بهرهگيرند، و هيچ تاريكى بر آفاق گسترده نبود، او موجود بوده است. بحارالانوار، ج 4، از روايت 34، ص 305 .
[3] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 7، ص 43 .
[5] ـ انسان : 5 .
[6] ـ انسان : 17 .
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 17 .
[8] ـ از صدر شيرازى .
[9] ـ ديوان شمس تبريزى، ص 256 .
[10] و 2 ـ اعراف : 172 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 99، ص 102 .
[12] ـ اثنى عشريّة، ص 197 .
[13] و 4 ـ نهج البلاغه، خطبه 91 .
[14] ـ نهج البلاغه، خطبه 49 .
[16] ـ نهج البلاغه، خطبه 155 .
[17] ـ نهج البلاغه، خطبه 87 .
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص 319 .
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص 63 .
[20] ـ اقبال الاعمال، 687 .