• غزل  255

 نقدها را بود آيا كه عيارى گيرندتا همه صومعه داران پى كارى گيرند

مصلحتْ ديدِ من آن است كه ياران همه كار         بِگُذارند و خَم طرّه يارى گيرند

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقى         گر فلكشان بگذارد كه قرارى گيرند

يا رب اين‌بچّه تركان چه‌دليرند به خون         كه به تير مژه هر لحظه شكارى گيرند

رقص بر شعر تر و ناله نى خوش باشد         خاصه رقصى كه در او دست نگارى گيرند

قوّت بازوى پرهيز به خوبان مفروش         كه در اين خيل حصارى به سوارى گيرند

زاغ چون شرم ندارد كه نهد پا بر گُل         بلبلان را سزد ار دامن خارى گيرند

تا كنند اهل نظر خاك رهت كحل بصر         عمرها شد كه سر راهگذارى گيرند

حافظ ابناى زمان را غم مسكينان نيست         زين ميان گر بتوان به كه كنارى گيرند

نقدها را بُوَد آيا كه عيارى گيرند         تا همه صومعه داران، پىِ كارى گيرند؟

گويا خواجه با اين بيان تقاضاى رسيدن به وصال و كمال انسانيّت را كرده و مى‌گويد: آيا ممكن است پيش از آنكه قيامت بپا شود و سنجش اعمال به پيش آيد و عيار اعمال خود را ببينيم، در همين سرا نقدينه هر كس از سالكين و اهل دل، نشان داده شود، تا معلوم گردد عمل آن كس كه با محبّت و عشق و مراقبه به جمال محبوب انجام پذيرفته، سنگين‌تر است، يا عمل قشرى صومعه نشينان؟ تا دست از ملامت ما بردارند و پيش از آنكه انگشت حسرت به دندان گيرند و تقاضاى بازگشت به عالَم عمل را نمايند؛ كه: (حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ، قالَ: رَبِّ ارْجِعُونِ، لَعَلّى أَعْمَلُ صالِحآ فيما تَرَكْتُ )[1]  : (تا آن هنگام كه مرگ، يكى از ايشان را فرارسيد، گويد: پروردگارا! مرا برگردان، شايد در آنچه ترك كردم عمل صالحى انجام دهم.) و بشنود: (كلّآ، إِنَّها كَلِمَةٌ هَوَ قآئِلُها)[2]  : (هرگز، آن سخنى است كه او گوينده اوست.) ، و يا بگويند: (وَلَوْ تَرى إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ: رَبَّنا! أَبْصَرْنا وَسَمِعْنا، فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحآ، إِنّا مُوقِنُون )[3]  : (و اگر ببينى آن هنگام كه گنهكاران نزد پروردگارشان سر به زير افكنده ] و مى‌گويند : [ پروردگارا! ديديم و شنيديم، پس ما را برگردان تا عمل و كردار شايسته انجام دهيم، همانا ما يقين داريم.) آنگاه طريقه ما را اختيار نمايند.

و ممكن است منظور از بيت اين باشد كه: هنگامى صومعه نشينان و اهل عبادات قشرى، دست از ما مى‌كشند و از اينكه ما طريقه آنها را اختيار كنيم، نااميد مى‌شوند و مى‌فهمند ديگر گوش به سخنانشان نمى‌دهيم، كه دوست در اين عالم اعمال ما را سنجش كرده و به نتيجه كامل آن برساند.

نتيجه آنكه، اى دوست! ما را به كمال انسانيّت نائل ساز.

مصلحتْ ديد من آن است كه ياران همه كار         بگذارند و خم طرّه يارى گيرند

گويا خواجه مى‌خواهد در اين بيت پرده از معنى آيه شريفه: (قُلِ اللهُ ثُمُّ ذَرْهُمْ )[4] : (بگو: خدا، سپس رهايشان كن) بردارد و بگويد: بى‌ديدار دوست، اين دنيا و سراى آخرت نه جاى دل بستن من و دوستان اهل طريق است، بلكه سزاوار آن است كه در فكر آن شويم كه از طريق مظاهر در دو سراى، معشوق را، كه با همه و محيط به همه چيز مى‌باشد، با ديده دل مشاهده كنيم؛ كه: «قَريبٌ مِنَ الاَْشْيآءِ غَيْرَ مُلابِسٍ، بَعْيدٌ مِنْها غَيْرَ مُبايِنٍ.»[5]  : (او به اشياء نزديك است بدون آنكه با آنها آميخته شود، و از آنها دور است بى‌آنكه جدا باشد.) اينجاست كه سالكِ طريق، مظاهر را به ديده مظهريّت اسماء و صفات محبوب مى‌نگرد و به جمال و كمال اشياء استقلال نمى‌دهد؛ كه: «إِلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الاْثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الاَْنْوارِ وَهِدايَةِ الاِْسْتِبْصارِ، حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إِلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاِْعْتِمادِ عَلَيْها.»[6] : (بار الها! خود به رجوع كردن به آثار و مظاهر امر فرمودى، پس مرا با پوشش انوار و هدايت و راهنمايى روشن به سوى خود برگردان، تا همان گونه كه از آن طريق به سوى تو وارد شدم، باز از طريق آنها به سويت بازگشت نمايم، در حالى كه درونم از نظر ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه بر آنها بلند باشد.)

امّا كسى كه از لذّت ديدار دوست با مظاهر و ملكوتشان محروم مانده، از كثرات اين عالم جز لذّتى ناپايدار و آميخته با هزاران اَلَم نخواهد ديد و در عالم باقى و پايدار، خانه را بدون صاحب خانه خواهد ديد؛ لذا مى‌گويد :

خوش گرفتند حريفان، سر زلف ساقى         گر فَلَكْشان بگذارد كه قرارى گيرند

آنان  كه دوست را از طريق ملكوت كثرات، و با كثرات مشاهده نمودند و اين طريقه را اختيار كردند، از ديدار معشوق بهره‌ها بردند؛ كه: (فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ، فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَانْفِصامَ لَها)[7] : (پس هر كس كه به طاغوت كفر ورزيده و به خدا ايمان بيآورد، به تحقيق به دستگيره محكمى كه جدايى و حتّى تَرَكى هم ندارد، چنگ زده است.) و نيز: (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَميعآ وَلا تَفَرَّقُوا)[8] : (و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و متفرّق نشويد.)؛ ولى دوام آن بهره‌بردارى، در گرو آن است كه زير و بالا شدنهاى اين عالم و كشاكش آن بگذارد در اين حال بمانند.

و ممكن است منظور خواجه از «سر زلف»، دست يافتن به شهود حضرت دوست از طريق معرفت نفس باشد؛ كه: «أَفْضَلُ الْمَعْرِفَةِ، مَعْرِفَةُ الاِْنْسانِ نَفْسَهُ.»[9]  :

(برترين شناخت اين است كه انسان خود را بشناسد.)

يا رب! اين بَچّه تُركان چه دليرند به خون         كه به تير مژه هر لحظه شكارى گيرند

چشم سياه و جمال جذّاب جانان در كشتن و فناى عشّاق، مهارتى عجيب دارد. در هر لحظه با نگاهى به فناى عاشقى دست مى‌زند و از نابودى او هم باك ندارد. خواجه گويا مى‌خواهد با اين بيان تمنّاى كشته شدن و فناى خود را از محبوب بنمايد؛ كه: «إِلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أَصِلَ إِلَيْکَ؛ وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[10] : (معبودا! با رحمتت مرا بسوى خود بطلب تا به وصال تو نائل آيم، و با منّتت مرا جذب نما تا به تو روى آورم.)

 رقص بر شعرتر و ناله نِىْ خوش باشد         خاصه رقصى كه در او دست نگارى گيرند

 اى دوست! وجد و طرب نمودن با خواندن و يا شنيدن شعرهاى عاشقانه‌اى كه توصيف تو در آن باشد، و گوش فرا دادن به نفحاتِ جان فزايت خوش است، بخصوص آن زمان كه با تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات قرين باشد.

كنايه از اينكه: محبوبا! از آن نفحات شور انگيز و وجد آورت نصيب ما بنما؛ كه: «وَها! أَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[11]  : (وهان! اينك من به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى لطفت در آمده، و به ريسمان محكم تو چنگ زده، و به دستگيره مطمئنّت در آويخته‌ام.)

 قوّت بازوىِ پرهيز، به خوبان مفروش         كه در اين خيل، حصارى به سوارى گيرند

 اى كسانى كه در مقابل عشاق و اهل كمال، به زهد و تقواى خود فخر و مباهات داريد! از اين عمل در پيشگاه ايشان بپرهيزيد؛ زيرا آنان را قواى معنوى چنان است كه يكى از آنان مى‌تواند جمعى را بگيرد و اسير خود كند.

شيطان با آن همه عبادتى كه داشت و با آن قدرتى كه از حضرت حق براى اغواى بنى‌آدم گرفت، گفت: (وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ إِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ )[12] : (و همانا همه آنها جز بندگان مُخلَص و پاكت را گمراه خواهم كرد.) و حضرت دوست به او فرمود: نه تنها به مخلصين، بلكه به آنان كه سر بندگى در پيشگاهم سائيده باشند، قدرت اغواء نخواهى داشت؛ كه: (هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، إِنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ )[13]  : (اين راهى است كه بر من استوار است، همانا تو هيچ تسلّطى بر بندگانم ندارى.)

زاغ چون شرم ندارد كه نهد پا بر گل         بلبلان را سزد ار دامن خارى گيرند

حال كه نا اهلان از انكار حقايق باك ندارند، شايسته است كه اهل دل و كمال امر خويش را از آنان مخفى بدارند و در ظاهر رويّه‌اى چون زهّاد، اختيار نمايند، تا از خطرات ملامتهاى بدگويان برهند.

و يا مى‌خواهد بگويد: حال كه شيطان با گرفتن اختيار تام از حضرت دوست، بنا دارد همه را از ديدار و انس با محبوب باز دارد، و ما را هم كمالى حاصل نشده تا بر او غالب آييم، پس خوب است با مشكلات روزگار هجران، كه ناشى از پيروى وسوسه‌هاى اوست، بسازيم، تا شايد روزى چشم دل به ديدارش بگشاييم.

و يا معنى بيت اين باشد: حال كه مدّعيان دروغين عشق به محبوب، شرمى از اظهار ادّعاى آن ندارند، خوب است كه عشّاق حقيقى از تظاهر به اين امر خوددارى كنند.

تا كنند اهل نظر، خاكِ رهت كحلِ بصر         عمرها شد كه سر راهگذارى گيرند

آنان كه طالب تواند، عمرى سر راه اوليائت را گرفته و به آنان التجا نموده تا شايد به دم عيسوى ايشان كه از خاكِ راه تو گرفته‌اند، سرمه‌اى به چشم دلشان بكشند، تا ديده دل به رخسارت باز كنند. كنايه از اينكه: ما را از ديدارت محروم ننما. در جايى مى‌گويد :

عمرى‌است‌تا من در طلب،هر روز گامى‌مى‌زنم         دست شفاعت هر زمان، در نيكنامى مى‌زنم

بى‌ماه مهر افروز خود، تا بگذرانم روز خود         دامى به راهى مى‌نهم، مرغى به دامى مى‌زنم

تا بو كه يابم آگهى، ز آن سايه سَرْوِ سَهى         گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش‌خرامى مى‌زنم[14]

حافظ! ابناى زمان را غمِ مسكينان نيست         زين ميان گر بتوان، بِهْ كه كنارى گيرند

حال كه از معاشرت و مصاحبت با ابناى زمان كارى پيش نمى‌رود و كسى غمخوار ما نيست، خوب است عزلت اختيار كنيم تا شايد با اين عمل از معنويّات و ديدار محبوب بهره‌مند گرديم؛ كه: «أَلْوُصْلَةُ بِاللهِ، فِى الاِْنْقِطاعِ عَنِ النّاسِ.»[15] : (وصول به خداوند، در قطع اميد نمودن از مردم حاصل مى‌شود.) و همچنين: «مَنِ انْفَرَدَ عَنِ النّاسِ، أَنِسَ بِاللهِ سُبْحانَهُ.»[16] : (هر كس از مردم بريد و تنهايى گزيد، با خداوند سبحان انس گرفت.)

[1] ـ مؤمنون : 99 و 100 .

[2] ـ مؤمنون : 100 .

[3] ـ سجده : 12 .

[4] ـ انعام : 91 .

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 14 .

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .

[7] ـ بقره : 256 .

[8] ـ آل عمران : 103 .

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 350 .

[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[12] ـ حجر : 39 و 40 .

[13] ـ حجر : 41 و 42 .

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص 335 .

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص 249 .

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص 249 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا