• غزل  253

مى‌زنم هر نفس از دست فراقت فريادآه اگر ناله زارم نرساند به تو باد

چه كنم گر نكنم ناله و فرياد و فغان         كز فراق تو چنانم كه بد انديش تو باد

روز و شب غصه و خون ميخورم و چون نخورم         چون ز ديدار تو دورم به چه باشم دلشاد

تا تو از چشم من سوخته دل دور شدى         اى بسا چشمه خونين كه دل از ديده گشاد

از بُن هر مژه صد قطره خون بيش چكد         چون برآرد دلم از دست فراقت فرياد

حافظ دلشده مستغرق يادت شب و روز         تو از اين بنده دلخسته به كلى آزاد

 خواجه در اين غزل فرياد از درد فراق دارد. معلوم مى‌شود وصالى داشته و سپس به فراق مبتلا گشته؛ چنانكه بيت چهارم بر اين امر شاهد است. مى‌گويد :

 مى‌زنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد         آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد!

 محبوبا! فراقت براى من آرام و قرار و راحتى نگذاشته، شب و روزم به ناله و افغان مى‌گذرد. اگر باد صبا و نسيمهاى پيام آور عاشقت (و يا  انبياء و اولياء: و مقرّبين و آنان كه به جهت لطافت روحى با تو انس و الفت دارند) تو را از ناله و افغان من آگاه نسازند، فريادم دو چندان خواهد شد و همواره در ناراحتى و درد هجران بسر مى‌برم؛ ولى :

چه كنم؟ گر نكنم ناله و فرياد و فغان         كز فراق تو چنانم كه بد انديش تو باد

 با اين همه، اگر فرياد و ناله نكنم، چه مى‌توانم كرد؟ الهى! بد خواهانت در ناراحتى باشند، نه من كه عاشق توام و در هجرت مى‌سوزم. اين درد فراق توست كه مرا به ناله و فرياد و فغان وا داشته است. «إِلهى!… كَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إِلّا لِقاؤُکَ.»[1]  : (معبودا!… غم

و اندوه شديدم را جز رحمتت نمى‌گشايد، و رنج و آلامم را جز رأفت و مهربانى‌ات برطرف نمى‌سازد، و حرارتم را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و سوز و گداز عشقم را جز لقايت خاموش نمى‌كند.)

روز وشب، غصّه وخون مى‌خورم و چون نخورم؟         چون ز ديدار تو دورم، به چه باشم دلشاد؟

معشوقا! چگونه ممكن است كسى كه از ديدارت دور افتاده و به وصالت شادمان مى‌گردد، شب و روز، غم و غصّه نداشته و خونين دل نباشد؟ محبوبا! تمام آرزويم تو بودى ولى مرا از ديدارت محروم و به فراقت مبتلا ساختى. «إِلهى!… شَوْقى إِلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إِلاَّ النَّظَرُ إِلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفَتى لايَرُدُّها إِلّا رَوْحُک، وَسُقْمى لا يَشْفيهِ إِلّا طِبُّکَ، وَغَمّى لا يُزيلُهُ إِلّا قُرْبُکَ.»[2] : (بار الها!… ]آتش [ شوقم به تو را جز نظر به جمالت آب نمى‌زند ] و فرو نمى‌نشاند [، و چيزى جز قرب تو قرار و آرامشم نمى‌دهد، و حسرتم را جز نسيم رحمتت زائل نمى‌كند، و بيمارى‌ام را جز درمان تو بهبود نمى‌بخشد، و چيزى جز قرب تو غمم را از بين نمى‌برد.)

تا تو از چشمِ منِ سوختهْ دل دور شدى         اى بسا چشمه خونين كه دل از ديده گشاد

اى دوست! ترحّم به عاشق خود نكردى و از او كناره گرفته و وى را لايق انس با خود ندانستى، بگذشتى و بگذاشتى و هستى‌اش را آتش زدى، با اين وجود چگونه خون دلش به اشك مبدَّل نگردد و از ديده فرو نبارد؟! «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[3] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از نظر به ديدار نيكويت محجوب مگردان، بار الها! چگونه كسى را كه به توحيدت گرامى داشتى، به پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟)

از بُن هر مژه صد قطره خون بيش چكد         چون بر آرد دلم از دستِ فراقت فرياد

محبوبا! هر نَفَسى كه در هجرت مى‌كشم، و هر فريادى كه از فراق تو برمى‌آورم، خون دل مرا به اشك مبدَّل مى‌سازد و از ديده‌ام فرو مى‌چكاند. «أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[4] : (از تو

درخواست مى‌كنم كه مرا به راحتى خشنودى‌ات نايل گردانده، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى پاينده دارى. هان! اينك من به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى احسانت درآمده‌ام، و به ريسمان محكمت چنگ زده، و به دستگيره مطمئنّ تو درآويخته‌ام.)

حافظ دلشده مستغرق يادت شب و روز         تو از اين بنده دلخسته به كلّى آزاد

آرى، سالك تا به كلّى از خويش نرهد، محبوب به او عنايتى نخواهد داشت. و تا مستغرق ياد او نشود، نمى‌تواند به كلّى از خود برهد. خواجه در بيت ختم غزل، گر چه در مقام گله گذارى از دوست مى‌باشد، ولى خود نيز مى‌داند كه اگر او چنان است، بى‌علّت نيست، و وى هم بايد چنين باشد، تا به مقصد برسد. لذا مى‌بينيم خواجه و هر سالكى در اثر استقامت در طريقِ حقّ به مطلوب خود به قدر ظرفيتش رسيده به آنچه رسيده؛ كه: (إِنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنَا اللهُ، ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ: أَلّا تَخافُوا، وَلا تَحْزَنُوا، وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[5]  : (همانا كسانى كه گفتند: پروردگار ما، خداست و سپس استقامت كردند، فرشتگان بر آنان فرود آمده ]  و مى‌گويند : [ كه هيچ مترسيد، و حزن و اندوه نداشته باشيد، و بشارت باد شما را بهشتى كه به شما

وعده داده مى‌شد.) و در جايى فرموده :

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد         كه بر آن جور و جفا،صبر و ثباتم‌دادند[6]

مى‌گويد: اى دوست! گر چه تو را با خواجه خسته دل و هجران كشيده‌ات كارى نباشد و او را مورد عنايتت قرار نمى‌دهى، ولى چگونه او مى‌تواند از ياد تو غافل بماند؛ زيرا دانسته است كه اين عمل او را به آرزويش خواهد رسانيد.

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 .

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 و 150 .

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .

[5] ـ فصّلت : 30 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا