- غزل 252
مرا به وصل تو گر ز آنكه دسترس باشددگر ز طالع خويشم چه ملتمس باشد
اگر به هر دو جهان يكنفس زنمبا دوست مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
بر آستان تو غوغاى عاشقان چه عجب كه هر كجا شكرستان بود مگس باشد
ره خلاص كجا باشد آن غريقى را كه سيل محنت عشقش ز پيش و پس باشد
چه حاجت است به شمشير، قتل عاشق را كه نيمْ جانِ مرا يك كرشمه بس باشد
هزار بار شود آشنا و ديگر بار مرا ببيند و گويد كه اين چه كس باشد
از اين سبب كه مرا دستِ بخت كوتاه است كِيَم به سرو بلندِ تو دسترس باشد
خوش است باده رنگين و صحبت جانان مدام، حافظ بيدل در اين هوس باشد
خواجه با اين ابيات اظهار اشتياق به محبوب نموده و مىگويد :
مرا به وصل تو گر ز آنكه دسترس باشد دگر ز طالع خويشم چه ملتَمس باشد؟
اين همه كه از طالع و تقدير خود تو را مىجويم و مشتاق آنم كه بدانم مرا در زمره عشّاق خود ثبت نمودهاى يا خير، براى آن است كه راه به وصلت ندارم. و چون به وصلت راه يابم، مرا به طالع چه كار؟ كه مقصدم حاصل گرديده است. به گفته خواجه در جايى :
طالع اگر مدد كند دامنش آورم به كف گر بكَشَد زهى طرب! ور بُكشَد زهى شرف!
من به كدام دلخوشى مِىْ خورم و طرب كنم؟ كز پس وپيشِخاطرم،لشكر غم كشيده صف[1]
و در جاى ديگر مىگويد :
وصال او ز عمر جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ
به داغ بندگى مردن در اين دَرْ به جان او، كه از ملك جهان بِهْ
خدا را، از طبيب من بپرسيد كه آخر كِىْ شود اين ناتوان بِهْ[2]
اگر به هر دو جهان يك نَفَس زنم با دوست مرا ز هر دو جهان، حاصل آن نفس باشد
آرى، آنان كه لذّت مناجات و انس با دوست را يافتهاند، چيزى بالاتر از آن نمىدانند تا توجّه به آن كنند، نه دنيا و لذايذش، و نه آخرت و نعيمش؛ در انتظار آن دمى هستند كه با دوست خلوتى داشته باشند، در اين عالم حاصل شود و يا در جهان ديگر.
خواجه هم مىخواهد بگويد: اى دوست! حاصل عمر و سرمايه حيات فانى و باقى، همان يك نَفَسى است كه با تو باشم و با تو انس گيرم؛ كه: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ أَلَمَ الْخَوْفِ عَنّى.»[3] : (اى سرور من!دلم به ياد تو زنده است، و با مناجاتت درد ترس را از خود تسكين مىدهم.) و به گفته خواجه در جايى :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير
دوستگو يار شو وجمله جهان، دشمنباش بخت گو روى كن و روىِ زمين لشكر گير[4]
و در جاى ديگر مىگويد :
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجّاده، روان دربازم
ور چو پروانه دهد دست، فراغ البالى جز بدان عارضشمعىنبود پروازم[5]
بر آستان تو، غوغاى عاشقان چه عجب؟ كه هر كجا شكرستان بود، مگس باشد
محبوبا! عجب نيست كه ناله و فرياد عاشقان در تمنّاى ديدارت به درگاهت بلند است و تو را مىخواهند؛ زيرا جذبه جمال و كمال تو به گونهاى است كه عاشقان را دعوت به بهرهبردارى از رخسارت مىنمايد. و ما همچو مگسانيم در اشتياق ديدار جمالت. مگر مىشود به مگس گفت چون به شيرينى رسيدى چشم از آن بپوشان. در جايى مىگويد :
غلام نرگس مست تو، تاجدارانند خراب باده لعل تو، هوشيارانند
به زير زلفِ دوتا چون گذر كنى، بينى كه از يمين و يسارت چه بىقرارانند
نه من بر آن گل عارض، غزل سرايم و بس كه عندليب تو از هر طرف هزارانند[6]
ره خلاص كجا باشد آن غريقى را كه سيل محنتِ عشقش زپيش و پس باشد
معشوقا! آنان كه در عشق تو غوطهور گشتهاند و راه پيش و پس براى آنان نگذاشته، كجا نجاتى برايشان تصوّر مىتوان كرد؟! كنايه از اينكه: به دامن سيل عشقت، چنان گرفتار آمدهايم، كه راه خلاص و نجات براى ما نيست. به خود راهمان دِهْ؛ كه: «مَعْرِفَتى ـ يا مَوْلاىَ! ـ دَلَّتْنى ] دَليلى [عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إِلَيْکَ، وَأَنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ مِنْ شَفيعى بِشَفاعَتِكَ.»[7] : (اى سرور من! معرفت و شناختم مرا به تو رهنمون گشته ] دليل و راهبر من بر توست [، و عشق و محبّتم به تو، ميانجى و شفيع من است، ولى من به جاى راهنماى خود، به راهنمايى تو اعتماد دارم، و به جاى شفيعم به شفاعت تو اطمينان دارم.) و به گفته خواجه در جايى :
عشقت نه سرسرى است، كه از سر بدر شود مهرت نه عارضى است، كه جاىِ دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود[8]
چه حاجت است به شمشير، قتلِ عاشق را كه نيمْ جانِ مرا، يك كرشمه بس باشد
اى دوست! براى خواجه در عشقت رمقى بيش نمانده تا آنكه به شمشيرش بكشى و خونش بريزى. با كرشمه و نازى به پيشت جان خواهد داد.
كنايه از اينكه: كرشمهاى كن و مرا از من بِستان و به شهود فناى خويشم آگاه ساز؛ كه: «وَامْنُنْ بالنَّظَرِ إِلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَالْعَطْفِ إِلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أَهْلِ الاِْسْعادِ وَالحُظْوَةِ عِنْدَکَ. يا مُجيبُ! يا أَرْحَم الرّاحِمينَ!»[9] : (و بر من به نگريستن بر جمالت منّت گذار، و به چشم لطف و محبّت به من بنگر، و هرگز روى از من مگردان، و مرا از اهل سعادت و داراى منزلت و بهرهمندى در نزدت قرار ده. اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانها!) و به گفته خواجه در جايى :
كرشمهاى كن و بازار ساحرى بِشِكَن به غمزه، رونق بازار سامرى بِشِكَن
به باد دِهْ سر و دستار عالَمى، يعنى : كلاهْ گوشه به آئين دلبرى بِشِكَن
برون خرام وببر گوىنيكى از همهكس سزاى حور دِهْ و رونق پرى بِشِكَن[10]
هزار بار شود آشنا و ديگر بار مرا ببيند و گويد: كه اين چه كس باشد؟
اين بيت، حاوى گلهاى است عاشقانه از دوست به اينكه: وى همواره عقد آشنايى با من مىبندد و خويش را به من مىنماياند، بعد آن را مىگسلد. گويا عاشق ديرينه خود را نشناخته و نمىشناسد؛ و يا چون من به تمام معنى، قابليّت ديدارش را پيدا نكردهام، اين گونه با من رفتار مىكند. در واقع مىخواهد بگويد :
كو كريمى كه ز بزم طربش غمزدهاى جرعهاى دركشد و دفع خمارى بكند؟
يا وفا، يا خبر وصل تو، يا مرگ رقيب بازى چرخ از اين يك دو سه كارى بكند[11]
از اين سبب كه مرا دستِ بخت كوتاه است كِىْام به سرو بلند تو دسترس باشد؟
محبوبا! حال كه ظرفيّت آن را ندارم تا الطاف خاصّت شاملم گردد و مرا تقدير چنان فتاده كه دستم از دامن وصلت كوتاه باشد، چنانچه نمىخواهىام بگو تا بدانم كِىْام به وصلت راه خواهى داد؟ «إِلهى! حُكْمُکَ النّافِذُ وَمَشِيَّتُکَ الْقاهِرَةُ لَمْ يَتْرُكا لِذى مَقالٍ مَقالاً، وَلا لِذى حالٍ حالاً.»[12] : (بار الها! فرمان نافذ و خواست و مشيّت غالب و چيرهات، براى هيچ گويندهاى، گفتارى، و براى هيچ صاحب حالى، حالى باقى نگذاشته است.) و كِىْام مىپذيرى و دستم به سرو بلندت خواهد رسيد؟ «إِلهى! إِنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِکَ وَسُرْعَةَ طَوآءِ مَقاديرِکَ، مَنَعا عِبادَکَ الْعارِفينَ بِکَ عَنِ السُّكُونِ إِلى عَطآءٍ، وَالْيَأْسِ مِنْکَ فى بَلاءٍ.»[13] : (معبودا! بدرستى كه اختلاف تدبير و سرعت پيچش و سير تقديرات تو، بندگان عارفت را مانع شده كه به عطا و نعمتت آرام گرفته، و در بلا و سختى از تو نوميد شوند.)؛ زيرا خود فرمودهاى : (يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ )[14] : (خدا، ايشان را دوست
مىدارد و ] در نتيجه، [آنان نيز خداوند را دوست مىدارند.)
خوش است باده رنگين و صحبت جانان مدام حافظ بىدل در اين هوس باشد
اى دوست! مصاحبت با تو و بهرهگيرى از تجلّيات شادمان كننده و با طراوت و رنگينت خوش است و همواره آرزويم اين است كه از آن بهرهمند گردم. «وَاجْعَلْنى مِنْ أَحْسَنِ عَبيدِکَ نَصيبآ عِنْدَکَ، وَأَقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْکَ، وَأَخْصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَيْکَ؛ فَإِنَّهُ لايُنالُ ذلِکَ إِلّا بِفَضْلِکَ…»[15] : (و مرا از بندگانى قرار ده كه نيكوترين بهره را در نزدت دارند، و به
نزديكترين منزلت و مقام از تو رسيدهاند و مخصوصترين بهره ] يا مقام [را در پيشگاهت دارند، همانا جز به فضل و احسانت به اينها نمىتوان نايل شد.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص 273 .
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص 373 .
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 73 .
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص 301 .
[6] ـ ديوان چاپ قدوسى، غزل 226، ص187.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 68 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 186 .
[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348 .
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص 185 .
[12] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص 348 .
[14] ـ مائده : 54 .
[15] ـ اقبال الاعمال، ص 709 .