• غزل  250

 مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شدقضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

مرا روز ازل كارى بجز رندى نفرمودند         هر آن‌قسمت كه آنجا شد كم و افزون نخواهد شد

مجال من همين باشد كه پنهان مهر او ورزم         حديث بوس وآغوشش چه گويم چون‌نخواهد شد

شراب لعل و جاى امن و يار مهربان ساقى         دلا كى به‌شود كارت اگر اكنون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نى بخش         كه ساز شرع از اين افسانه بى‌قانون نخواهد شد

شبى مجنون به ليلى گفت كى محبوب بى‌همتا         تو را عاشق شود پيدا ولى مجنون نخواهد شد

رقيب آزارها فرمود و جاى آشتى نگذاشت         مگر آه سحرخيزان سوى گردون نخواهد شد

مشوى اى ديده، نقش غم ز لوح سينه حافظ         كه زخم تير دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

احتمال دارد روى سخن حافظ در اين غزل با بدخواه و رقيب و محتسب، و يا نفس خود باشد كه مى‌گويد :

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد         قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

اى نفس! و يا اى زاهد و واعظى كه مرا از دلدادگى‌ام به معشوق حقيقى سرزنش مى‌نماييد! كجا مى‌توانم دست از تماشاى جمال و تجلّيات اسمائى و صفاتى محبوبم بردارم، و حال آنكه به هر كجا مى‌نگرم، نور رُخش را جلوه‌گر مى‌بينم و همه مظاهر، او و صفاتش را نشان مى‌دهند. و من نيز بر محبّتش آفريده شده‌ام؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[1]  : (و مخلوقات را در راه عشق و محبّتش برانگيخت.)

و با تعليم نمودنش اسماء خود را به من قضاى او بر اين قرار گرفته كه فريفته‌اش باشم؛ كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الاَْسْمآءَ كُلَّها)[2] : (و تمامى اسماء را به آدم آموخت.)

و ديگرگونى و بَدائى در آن نخواهد بود؛ كه: (يُدّبِّرُ الاَْمْرَ مِنَ السَّمآءِ إِلَى الاَْرْضِ )[3]   : (امر را از آسمان به سوى زمين تدبير مى‌نمايد.) و همچنين بر فطرت توحيد قرار داده شده‌ام؛ كه: (وَقَضى رَبُّکَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ )[4]  : (و قضا واراده حتمى پروردگارت بر اين قرار گرفت كه جز او را نپرستيد.)

عـلاوه :

مرا روز ازل كارى به جز رندى نفرمودند         هر آن قسمت كه آنجا شد، كم و افزون نخواهد شد

اى بد خواهانِ من! حال كه محبوب، مرا به خود خوانده و فريفته ديدارش نموده و با (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا)[5] : (و ايشان را بر نفوس خود گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم.)، اخذ ميثاق رندى، و توجّه داشتن به غير جمالش را از من ستانيده؛ چگونه مى‌شود در اين عالم از آن عهد سرباز زنم و جز رندى را اختيار نمايم، و او نيز از آن قسمت بى‌بهره‌ام سازد؟! به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سروِ خرامان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد و زسر پيمان نرود[6]

لـذا  :

مجال من همين باشد كه پنهان مهر او ورزم         حديث بوس وآغوشش چه‌گويم؟ چون نخواهد شد

چنانكه دوست در اين عالم مرا به قرب و وصل و بهره‌بردارى از جمالش، به جهت مشكلاتى كه در پيش دارم، راه ندهد، مجال آنم هست كه در پنهان به مهرش دل خوش كنم و از يادش غافل نگردم، تا شايد باز مورد الطاف او قرار گرفته و به خود راهم دهد. در جايى مى‌گويد :

عاشق روى جوانى خوش و نو خاسته‌ام         وز خدا صحبت او را به دعا خواسته‌ام

عاشق و رند و نظر بازم و مى‌گويم فاش         تا بدانى كه به چندين هنر آراسته‌ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا         بو كه دربر كشد آن دلبر نو خاسته‌ام[7]

شراب لعل و جاى امن و يار مهربان ساقى         دلا! كِىْ بِهْ شود كارت، اگر اكنون نخواهد شد؟!

اى خواجه! گوش به كلام رقيبان مده و اكنون كه وسائل عيش و نوش با دوست، و دست يافتن به كمالات انسانى براى تو مهيّاست و مى‌توانى بهره‌اى از جمال او بگيرى، و وى هم بى‌مضايقه از تو پذيرايى مى‌كند و به الطاف و عناياتش مى‌نوازد، بكوش سستى ننمايى. اگر امروز از ديدارش بهره‌مند نشوى، كِىْ خواهى شد؟! به گفته خواجه در جايى :

چرا نه در پى عزم ديار خود باشم؟         چرا نه خاك كف پاى يار خود باشم؟

بُوَد كه لطف ازل رهنمون شود، حافظ!         وگر نه تا به ابد شرمسار خود باشم[8]

خدا را ، محتسب! ما را به فرياد دَف و نى بخش         كه ساز شرع از اين افسانه بى‌قانون نخواهد شد

از اين بيت ظاهر مى‌شود كه خواجه را حال بى‌خودى و شور و شعفى عاشقانه دست داده (و علّتش هم نفحات و تجلّيات غير منتظره از دوست بوده) و شبانگاه و نابهنگام از خانه بيرون رفته و گرفتار محتسب و داروغه شهر شده. مى‌گويد: اى داروغه و مأمور شهر! مرا به عناياتى كه از محبوبم ديده و شنيده‌ام (از امور به وجد آورنده) ببخش. مستى آن نفحات مرا بى‌خود نموده، كه اين وقت شب از خانه بيرون آمده‌ام. مستان را كجا تكليف باشد؟!

و ممكن است منظور از «محتسب»، زاهد قشرى و رقيبهاى خواجه باشند كه همواره او را آزار مى‌نموده و مانع از طريقه وى مى‌شده‌اند. مى‌خواهد بگويد: اى زاهد! اگر از طريقه ما ناخشنودى و معصيت كارمان مى‌دانى و گمان مى‌كنى وجد و شعف خواجه از دَفْ و نِىْ است، عيبى ندارد. هر چه مى‌گويى بگو، ولى دست از سر ما بردار، كه ما جز طريقه شرع و فطرت را اختيار ننموده و نخواهيم كرد؛ كه : (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[9]  : (پس استوار و مستقيم، روى خود را به سوى دين نما، سرشت الهى كه خداوند همه مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش الهى نيست، اين همان دين قيّم و استوار است، ولى بيشتر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)

 شبى مجنون به ليلى گفت: كاى محبوب بى‌همتا!         تو را عاشق شود پيدا، ولى مجنون نخواهد شد

 كنايه از اينكه: اى دوست! تو را عاشق بسيار است، ولى چون منى، عاشق دلباخته نخواهى يافت. اين گونه بى‌اعتنايى به من روا مدار. «إِلهى! أُنْظُرْ إِلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ.»[10]  : (معبودا! به من به چشم كسى بنگر كه ندايش دادى و او نيز تو را اجابت نمود.) به گفته خواجه در جايى :

تو همچو صبحى و من شمع خلوت سحرم         تبسّمى كن و جان بين كه چون همى سپرم

بر آستان اميدت گشاده‌ام دَرِ چشم         كه يك نظر فكنى، خود فكندى از نظرم[11]

رقيب آزارها فرمود و جاى آشتى نگذاشت         مگر آه سحر خيزان، سوىِ گردون نخواهد شد؟!

از اين بيت و بيت پايان غزل ظاهر مى‌شود كه حال و مشاهده خواجه از او گرفته شده و باز به غم هجران مبتلا گشته كه مى‌گويد: نفس و شيطان، چنان ميان من و او جدايى انداختند، كه ديگر جاى آشتى نگذاشتند. آه و ناله سحرى مى‌خواهد، تا از چنگال نفس و شيطان خلاصى يابم و باز ميان من و دوست الفتى حاصل شود.

به‌ملازمان سلطان،كه رساند اين دعا را         كه به‌شكر پادشاهى، ز نظر مران گدا را

ز رقيب‌ديو سيرت، به‌خدا همى پناهم         مگر آن‌شهاب ثاقب مددى كند سَها را

همه‌شب در اين‌اميدم،كه نسيم‌صبحگاهى         به پيام آشنايى بنوازد آشنا را[12]

سحرخيزان دعايم مى‌كنند، ولى به مرحله استجابت نمى‌رسد، كه اين گونه مورد كم لطفى محبوب قرار گرفته‌ام.

مشوى اى ديده، نقش غم، ز لوح سينه حافظ         كه زخم‌تير دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

كنايه از اينكه: روزى، دوست، خواجه را هدف تير نگاهش قرار داد و صيد خود و جذبه جمالش نمود، و غم عشق او در دلش جاى گرفت، اى‌ديده! با اشك خويش زخم خونين دلدار را از سينه‌اش مشوى كه زدوده نخواهد گشت، بگذار همه بدانند كه حافظ كشته يار است و به عشقش گرفتار. در جايى مى‌گويد :

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او سودا گرفته است

ز درياى دو چشمم، گوهر اشك         جهان در لؤلؤِ لا لا گرفته است[13]

[1] ـ صحيفه سجاديّه، دعاى اوّل .

[2] ـ بقره : 31 .

[3] ـ سجده : 5 .

[4] ـ اسراء : 23 .

[5] ـ اعراف : 172 .

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 425، ص 313 .

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص 295 .

[9] ـ روم : 30 .

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 686 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص 295 .

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45 .

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص 87 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا