- غزل 249
مرا مى دگر باره از دست بردبه من باز آورْد مىْ، دستبرد
هزار آفرين بر مى سرخ باد كه از روى ما رنگ زردى ببرد
بنازيم دستى كه انگور چيد مريزاد پايى كه بر هم فشرد
برو زاهدا خرده بر ما مگير كه كار خدايى نه كاريست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت قضاى نوشته نشايد سترد
مزن دم ز حكمت كه در وقت مرگ اَرَسطو دهد جان چو بيچاره كُرْد
مكش رنج بيهوده خُرسند باش قناعت كن ار نيست اطلس چو برد
چنان زندگانى كن اندر جهان كه چون مرده باشى نگويند مرد
شود مست وحدت ز جام الست هر آنكو چو حافظ مى صاف خورد
مرا مِىْ دگر باره از دست برد به من باز آوَرْدْ مِىْ، دستبرد
هزار آفرين بر مى سرخ باد! كه از روى ما رنگ زردى ببرد
بنازيم دستى كه انگور چيد مريزاد پايى كه بر هم فشرد
خواجه در اين سه بيت و بيت ختم، صورتآ در تعريف مِىْ و امورى كه در تهيّه آن به كار مىرود، سخن گفته است؛ ولى او با اين اصطلاحات مىخواهد بگويد (به قرينه بيت ختم): شراب مراقبه و مشاهده جمالِ دوست، كه در ازل و يا در ايّام گذشته، مرا از من گرفته بود، پس از محروميّت، باز به سراغم آمد و دستبرد ديگرى به من زد. هزار آفرين بر اين مى ته نشين و سرخ و بسيار مست كننده! كه به فناء و ريختن خون ما پرداخت و زردى رنگ چهرهمان را كه از هجران پديد آمده بود، بگرفت. و بنازم! به آن دستى كه اين انگور را از منبع وحى بچيد (يعنى، رسول الله 9) و ما را به توحيد و كمال معرفت دعوت نمود. و دستش درد مَكُناد! آن كه آب اين انگور را بفشرد (يعنى، علىّ 7) و پرده از رخسار معارف برداشت و عصاره و حقيقت آن را ظهور داد، تا آنان كه مستعدّ پذيرش معارف هستند و قابليّت مقام مشاهده و كمال را دارند، رهنمايى شوند.
برو زاهدا! خُرده بر ما مگير كه كار خدايى، نه كارى است خُرد
مرا از ازل، عشق شد سرنوشت قضاى نوشته، نشايد سِتُرْد
در اين دو بيت، روى سخن خواجه با زاهد قشرى است و مىخواهد بگويد: اى زاهد! خرده گيرى بر طريقه و رويّه ما نه سزاوار توست. ما اگر عاشقيم و رنديم، بدين جهت است كه فطرتِ خويش را از دست ندادهايم، كه: (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[1] : (پس استوار و مستقيم رويت را به سوى دين نما، همان سرشتى كه خدا همه مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش الهى نيست، اين همان دين قيّم و استوار است، ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) و نيز اخذ ميثاق عهد ازلى را فراموش نكردهايم: (وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا…)[2] : (و آنگاه كه پروردگارت از صلب پسران آدم، نسل آنها را برگرفته و بر نفوس خودشان گواهى گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مىدهيم…)
و اين نه به اختيار ما بوده، بلكه خدا چنين خواسته و سرنوشت ازلى و قضاى الهى ما را بدين طريقه پايدار داشته، و نمىتوان آن را نديده پنداشت؛ كه: «…أَنَّ أَزِمَّةَ الاُْمُورِ بِيَدِکَ، وَمَصادِرَها عَنْ قَضآئِکَ.»[3] : (… كه براستى زمام و قوام امور به دستت، و صدورشان از اراده قطعى و قضاى توست.) و يا: «كُلُّ شَىْءٍ فيهِ حيلَةٌ إِلّا الْقَضآءَ.»[4] : (در هر چيزى راه چارهاى هست، جز قضا و اراده قطعى خداوند.)
مزن دم ز حكمت، كه در وقت مرگ اَرَسطو دهد جان، چو بيچاره كُرْد
در اين بيت هم خطاب خواجه با حكيم و فيلسوف است و مىخواهد بگويد : اى حكيمى كه از معنويّت و ديدار دوست بهرهاى ندارى و فقط پايبند به الفاظ و اصطلاحات شدهاى! در وقت مرگ، سرنوشت تو و ارسطو و آنانى كه خود را تنها سرگرم به الفاظ و اصطلاحات كردهاند، با شخصى كه تهيدست از اين عالم مىرود، يكى خواهد بود؛ كه: «أَيْنَ الَّذينَ كانُوا أَحْسَنَ آثارآ، وَأَعْدَلَ أَفْعالاً، وَأَكْبَرَ مُلْكآ؟»[5] : (كجايند آنانى كه آثارشان نيكوتر، و كردارشان عادلانهتر، و سلطنتشان بزرگتر بود؟) و نيز: «أَيْنَ الَّذينَ دانَتْ لَهُمُ الاُْمَمُ؟»[6] : (كجايند آنانى كه امّتها برايشان سر تسليم فرود آوردند؟) و همچنين: «أَلْمَوْتُ يَأْتüى عَلى كُلِّ حَىٍّ.»[7] : (مرگ، بر هر زندهاى فرا مىرسد.)
مكش رنج بيهوده خرسند باش قناعت كن ار نيست، اطلس چو بُرْد
اى آن كه شب و روز، رنج بيهوده مىكشى و غم بيش و كم دنيا را مىخورى! اين نه سزاوار چون تويى است كه مىتوانى خود را با ملكوتيان همنشين كنى. بيا و به آنچه تو را دادهاند قناعت بنما و به آن خرسند باش؛ كه: «أَلْعَبْدُ حُرٌّ ما قَنِعَ؛ أَلْحُرُّ عَبْدٌ ما طَمِعَ.»[8] : (بنده، آزاده است تا زمانى كه قناعت پيشه كند؛ آزاده، بنده است مادامى كه طمع پيشه سازد.) و همچنين: «أَلْقَناعةُ عَلامَةُ الاَْتْقِيآءِ.»[9] : (قناعت، نشانه اهل تقوى مىباشد.) و نيز: «إقْنَعُوا بِالقَليلِ مِنْ دُنْياكُمْ بِسَلامَةِ دينِكُمْ، فَإنَّ المُؤْمِنَ، ألْبُلْغَةُ اليَسيرَةُ مِنَ الدُّنْيا تَقْنَعُهُ.»[10] (به اندك از دنيا در عوض سلامتى دينتان قناعت نماييد؛ كه همانا اندك چيز ] به قدر كفايت [ از دنيا براى مؤمن كافى است.)
چنان زندگانى كن اندر جهان كه چون مرده باشى، نگويند: مُرد
باز سخن خواجه با اهل غفلت است، مىخواهد بگويد: اى آنكه خود را سرگرم لهو و لعب دنيا نمودهاى به دنبال معنويّت شو و چشم از كم و زياد اين عالم بپوش، و به ديده اعتبار و عبرت به عالم نظر كن، و در كسب معنويّت كوشا باش، و به نظر توحيد به موجودات بنگر، و خود را فراموش كن و به درياى بيكران احديّت بيفكن، تا چون بدن عنصرى را رها كردى و مُردى، مرگ برايت رَوْح و راحتى باشد؛ كه: «أَفْضَلُ تُحْفَةِ الْمُؤْمِنِ، أَلْمَوْتُ.»[11] : (برترين ارمغان براى مؤمن، مرگ است.) و نيز: «لا مُريحَ كَالْمَوْتِ.»[12] : (هيچ چيز راحت كنندهاى چون مرگ وجود ندارد.) و همه برجستگان عالم به حيات ابدىات، در اين جهان و جهان ديگر ياد كنند و بگويند: فلانى نمرده.
شود مست وحدت ز جام اَلَسْت هر آن كو چو حافظ، مِىِ صاف خورد
اين بيت شاهد خوبى بر اين است كه مراد خواجه از الفاظ و اصطلاحاتِ ابيات گذشته، معناى ظاهرى آنها نبوده. مىگويد: هر كس چون من مِىِ صاف مشاهدات اَلَسْتى، بىشائبه آلودگى به عالم عنصرى را نوشيده باشد؛ كه : (وَاَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[13] : (و ايشان را بر نفوسشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، در اين عالم جز دوست حقيقى را اختيار نخواهد كرد و به جهان آفرينش جز به نظر توحيد نخواهد نگريست و «أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟!»[14] : (آيا براى غير تو ظهورى است كه براى تو نباشد، تا آن مُظِهر و آشكار كننده تو باشد؟!) خواهد گفت.
[1] ـ روم : 30 .
[2] ـ اعراف : 172 .
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 227 .
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب القضاء، ص 324 .
[5] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 370 .
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 369 .
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 326 .
[9] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب القناعة، ص 327 .
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 370 .
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 374 .
[13] ـ اعراف : 172 .
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .