- غزل 245
من و انكار شراب، اين چه حكايت باشدغالبآ اين قدرم عقل و كفايت باشد
من كه شبها ره تقوى زدهام با دف و چنگ اين زمان سر به ره آرم چه حكايت باشد
زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است عشق كارى است كه موقوفِ هدايت باشد
تا بغايت ره ميخانه نمىدانستم ور نه مستورى ما تا به چه غايت باشد
بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند پير ما هر چه كند عين رعايت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستى و نياز تا خود او را ز ميان با كه عنايت باشد
دوش از اين غصّه نخفتم كه حكيمى مىگفت حافظ ار باده خورد جاى شكايت باشد
گويا خواجه مدتى گرفتار سخنان نارواى زاهدان قشرى گرديده بوده كه به او تهمت رها كردن طريقه رندى و عشق به محبوب حقيقى و بازگشتن به طريقه زُهّاد و عُبّاد را زده بودهاند، لذا براى تبرئه خود مىگويد :
من و انكار شراب! اين چه حكايت باشد؟ غالبآ اين قَدَرم عقل و كفايت باشد
من كه شبها رَهِ تقوى زدهام با دَف و چنگ اين زمان سر به ره آرَمْ! چه حكايتباشد؟
از چون منى به دور است كه پس از سالها باده نوشى و ذكر و مشاهده و مراقبه جمال محبوب حقيقى، انكار آن كنم. مگر ممكن است و مىتوان از فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[1] : (سرشتى كه خداوند همه مردم را بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش خدايى نيست.) بر كنار شد؟! اين قدر عقل و كفايت فكرى خدا به من عطا فرموده است.
چگونه ممكن است از چون منى، چنين انكارى سر زند، و به راه زهد و تقواى خشك باز گردم؟! و چسان مىتوان باور نمود آن را از كسى كه هر شب با نفحات و مراقبات و مشاهدات وَجْد آورنده محبوب هم آغوش و بيدارى حاصل نموده و از تقوى و زهد خشك و عبادات قشرى دست كشيده و به اخلاص عبادات و توجّهات باطنى و زهد و تقواى حقيقى پرداخته؟! كه: «أَلزُّهْدُ سَجِيَّةُ الْمُخْلَصين.»[2] : (زهد، خوى مخلَصين مىباشد.) و نيز: «أَلزُّهْدُ تَقْصيرُ الآمالِ وَإِخْلاصُ الاَْعمالِ.»[3] : (زهد، كوتاه نمودن آرزوها و خالص ساختن اعمال است.) و يا: «مَنْ لَمْ يَأْسَ عَلَى الْماضى، وَلَمْ يَفْرَحْ بِالآتى، فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ.»[4] : (هر كس بر گذشته نگران نگشته، و به آينده شادمان نگردد، به طور قطع به تمامى زهد دست يافته است.) و همچنين: «أَلْمُتَّقُونَ : أَعْمالُهُمْ زاكِيَةٌ، وَأَعْيُنُهُمْ باكِيَةٌ، وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ.»[5] : (اهل تقوى: كردارهايشان پاك، و چشمانشان گريان، و دلهايشان لرزان مىباشد.) و نيز: «إِنَّ تَقْوَى اللهِ عِمارَةُ الدّينِ وَعِمادُ الْيَقينِ، وَإِنَّها لَمِفْتاحُ صَلاحٍ وَمِصْباحُ نَجاحٍ.»[6] : (همانا تقواى الهى آبادانى دين و ستون يقين و كليد صلاح و چراغ پيروزى و رستگارى مىباشد.) و يا: «هُدِىَ مَن أَشْعَرَ قَلْبَهُ التَّقْوى.»[7] : (رهنمون شد كسى كه تقوا را شعار و لازمه دلش قرار داد.)
زاهد ار راه به رندى نَبَرد، معذور است عشق، كارىاست،كه موقوفِ هدايت باشد
آرى، (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[8] : (خداوند، هر كه را بخواهد به نور خود رهنمون مىشود.) آن كس را كه دوست، نصيبى از هدايتِ به خود عطا نفرموده كجا ممكن است بدو راه يابد و قربش را نصيب گرداند.
خواجه هم مىگويد: زاهد ار راه به رندى نَبَرد،… رند شدن و پا بر كائنات گذاشتن و جز دوست را از نظر انداختن، نه كار كسى است كه به كمتر چيزى از امور دنيوى و اخروى قانع مىشود و خدا را به آن مىفروشد؛ كه: «بِالْهُدى يَكْثُرُ الاِْسْتِبْصارُ.»[9] : (با هدايت، روشن بينى دل زياد مىگردد.) و همچنين: «ضَلَّ مَنِ اهْتَدى بِغَيْرِ هُدَى اللهِ.»[10] : (گمراه گشت كسى كه به غير هدايت خدايى راهنمايى شد.) و نيز : «هُدَى اللهِ أَحْسَنُ الْهُدى.»[11] : (هدايت الهى، بهترين هدايت مىباشد.)
و ممكن است بخواهد بگويد: اگر زاهد به رندى راه نمىبرد سببش جهل او به عالم رندى است، وگرنه كيست كه از آن خبردار باشد و از پذيرشش سرباز زند كه : «أَلْجاهِلُ يَسْتَوْحِشُ مِمّا يَأنَسُ بِهِ الْحَكيمُ.»[12] : (شخص جاهل از آنچه حكيم بدان انس مىگيرد، وحشت دارد.)
تا به غايت، رَهِ ميخانه نمىدانستم ور نه مستورىِ ما تا به چه غايت باشد
بنده پير مغانم، كه ز جهلم بِرَهانْد پير ما هر چه كند، عين رعايت باشد
چنانچه پيش از اين، طريقه زهّاد و عُبّاد قشرى را اختيار نمودم، علّت آن بود كه به نهايت طريق ميخانه و اينكه ذكر و انس با دوست مرا به كجا خواهد رسانيد، آشنا نبودم و در غايتِ جهل و مستورىِ عالم طبيعت بسر مىبردم؛ كه: «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الْجَهْلِ.»[13] : (خداوند، بناى مخلوقات را بر نادانى قرار داد.) و نيز: «أَلشَّرُّ كامِنٌ فى طَبيعَةِ كُلِّ أَحَدٍ: فَإِنْ غَلَبَهُ صاحِبُهُ، بَطَنَ؛ وَإِنْ لَمْ يَغْلِبْهُ، ظَهَرَ.»[14] : (شرّ در نهاد هر كسى نهفته است، اگر صاحبش بر آن چيره شود، پنهان مىگردد؛ و اگر چيره نشود، آشكار مىشود.)
اين استاد طريق بود كه مرا از جهل بشريّت رهانيد؛ كه: «وَيْلٌ لِمَنْ تَمادى فى جَهْلِهِ! وَطُوبى لِمَنْ عَقَلَ وَاهْتَدى…!»[15] : (واى بر كسى كه در نادانىاش فرو رفت! و خوشا به حال كسى كه عقلش را به كار انداخت و رهنمون شد…!) لذا در پيشگاهش سر خضوع مىسايم و شاكر نعمت وجود اويم. علت آنكه استاد پيش از اينم دستگيرى نمىنمود و از زهد خشكم منع نمىفرمود، رعايتِ حال مرا مىكرد، نه آنكه از زهد خشك خوشش مىآمد؛ لذا مىگويد :
زاهد و عجب و نماز و، من و مستى و نياز تا خودْ او را ز ميان، با كه عنايت باشد
حال، مرا با زاهد و رويّه او چه كار؟ او را عبادات قشرى و شرك در عبادت، و مرا مستى و انس و اخلاص و صفا و نياز و به تمام وجود به خدا توجّه نمودن، تا در نهايت عنايت او چه كسى را دريابد و به جانب خود راهنمايى نمايد؛ كه: «لا يَنْفَعُ زُهْدُ مَنْ لَمْ يَتَخَلَّ عَنِ الطَّمَعِ…»[16] : (زهدِ كسى كه از آز و طمع خالى نشود، سودى ندارد…) و همچنين: «أَلْعُجْبُ بِالْحَسَنَةِ يَحْبِطُها.»[17] : (باليدن به كار نيك، آن را از بين مىبرد.) و يا «مَنْ أَعْجَبَ بِعَمَلِهِ، أَحْبَطَ أَجْرَهُ.»[18] : (هر كس به عملش ببالد، پاداشش را از بين مىبرد.) و نيز: «أَلْعارِفُ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَأَعْتَقَها وَنَزَّهَها عَنْ كُلِّ ما يُبَعِّدُها وَيُوبِقُها.»[19] : (عارف كسى است كه خود را بشناسد و آنگاه خويش را ] از هواها [ آزاد نمايد، و از هر چه آن را دور نموده و به هلاكت افكند، پاك سازد.)
و بالاخره، «مِلاکُ الاُْمُورِ، حُسْنُ الْخَواتِمِ.»[20] : (ملاك و قوام امور، خوش عاقبت بودن آنهاست.)
مـىگفـت :
دوش از اين غصّه نخفتم، كه حكيمى مىگفت حافظ ار باده خُورَدْ، جاى شكايت باشد
مرا از حكيم انتظار اين سخن نبود، كه بر باده پيمايى و ذكر و مراقبه جمال محبوبم ملامت نمايد و سخنى بگويد؛ زيرا او آگاه است كه ذكر و مراقبه و توجّه داشتنم به دوست، بر طريق فطرت است؛ بدين جهت، از غصّه، شب گذشته به خواب نرفتم.
[1] ـ روم : 30 .
[2] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص 149 .
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص 151 .
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّقوى، ص 412 .
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّقوى، ص 414 .
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّقوى، ص 416 .
[8] ـ نور : 35 .
[9] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص 421 .
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص 422 .
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الجهل، ص 53 .
[13] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 15، روايت 2 .
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّر، ص 173 .
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الجهل، ص 55 .
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الزّهد، ص 152 .
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب العجب، ص 232 .
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب العجب، ص 233 .
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص 243 .
[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب العاقبة، ص 254 .