- غزل 228
گر ميفروش حاجت رندان روا كندايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند
در كارخانهاى كه ره علم و عقل نيست وهم ضعيف راى فضولى چرا كند
مطرب بساز عود كه كس بىاجل نمرد و آن كو نه اين ترانه سرايد خطا كند
گر رنج پيشت آيد وگر راحت اى حكيم نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند
ما را كه درد عشق و بلاى خمار هست يا وصل دوست يا مى صافى دوا كند
حقا كه در زمان برسد مژده امان گر سالكى به عهد امانت وفا كند
ساقى به جام عدل بده باده تا گدا غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند
جان رفت در سر مى و حافظ ز عشق سوخت عيسى دمى كجاست كه احياى ما كند
از اين غزل به خوبى ظاهر مىشود كه خواجه پس از وصال به فراق مبتلا گشته، تقاضاى وصال و اظهار اشتياق به آن نموده و مىگويد :
گر ميفروش، حاجتِ رندان روا كند ايزد، گنه ببخشد و دفعِ بلا كند
آرى، عاشق را گناهى بزرگتر از وجود خود، كه حجاب ميان او و معشوق شده، نيست. و سر چشمه همه گناهان، خودبينى است. كه نتيجه آن ابتلاى عاشق به هجران است. اين هر دو، با يك جلوه جانان و تجلّى و جذبه جمالش، سپرى و مرتفع خواهد شد.
خواجه هم مىگويد: اگر دوست با تجلّيات و مشاهداتش حاجت ما رندان و بىاعتنا جز به او را روا كند،از بلاىهجران وگناه خودپرستى بيرون خواهيم شد.
در جايى گويا مژده رسيدن به اين معنا را يافته كه مىگويد :
هاتفى از گوشه ميخانه دوش گفت ببخشند گنه، مِىْ بنوش
عفو الهى بكند، كارِ خويش مژده رحمت برساند، سروش
عفو خدا، بيشتر از جرم ماست نكته سربسته چه گويى؟ خموش[1]
و ممكن است منظور از «ميفروش»، اميرالمؤمنين 7، و يا استاد كامل باشد؛ يعنى، چنانچه علىّ 7، و يا استاد، ما رندان را بپذيرند و راهنماى به دوست شوند، در اثر عمل به دستورات و عناياتشان، حضرت محبوب ما را از گناهان وجودى و بلاى هجران آزاد خواهد نمود.
در كارخانهاى، كه رَهِ علم و عقل نيست وَهْمِ ضعيف، راىِ فضولى چرا كند؟
جايى كه دوست را با علم و عقل نتوان شناخت، وَهْم را كجا راه باشد؟! كه : «أَلْحَمْدُللهِِ الَّذى أَعْجَزَ الأَوْهامَ أَنْ تَنالَ إِلّا وُجُودَهُ، وَحَجَبَ العُقُولَ عَنْ أَنْ تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ فِى امْتِناعِها عَنَ الشَّبَه وَالشَّكْلِ.»[2] : (حمد و سپاس مختصّ خداوندى كه خيالها را از نيلِ جز به
وجودش ناتوان گردانيده، و عقلها را از تخيّل و تصوّر ذاتش منع نموده، چون از شباهت و هم گونى به دور است.)
و همچنين: «إِلهى! قَصُرَتِ الاَْلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ كَما يَليقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدراکِ كُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأَبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إِلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ. وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إِلى مَعْرِفَتِکَ، إِلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[3] : (معبودا! زبانها از بيان كنه ثناء و ستايشى كه سزاوار
جلال و عظمت تو باشد، قاصر، و عقلها از ادراك كنه جمالت ناتوان، و ديدهها از مشاهده انوار رويت ]اسماء و صفات [خسته و نابينا گشته، و براى خلق راهى به شناختت، جز اظهار عجز و ناتوانى از معرفتت قرار ندادهاى.)
مطرب! بساز عود، كه كس بىاجل نمرد و آن كو، نه اين ترانه سرايد، خطا كند
اى نفحات و نسيمهاى طرب آورنده دوست! ـ و يا اى استاد و راهنمايى كه ما را به توجّه به او تشويق مىنماييد! ـ تا زندگى و حيات عاريتى باقى است، وزيدن گيريد و ما را راهنما به مقصود شويد و به رحمت واسعه حقّ اميدوار كرده و به وجد آوريد و سخن از گذشتن عمر و فرا رسيدن اجل مكنيد. كيست كه بىاجل مرده باشد؛ كه: (وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ، فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ، لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَلا يَسْتَقْدِمُونَ )[4] : (و هر امّتى
اجل و دوره معيّنى دارد، كه چون اجل آنها فرا رسد، نمىتوانند لحظهاى آن را مقدّم و مؤخّر كنند.)
خلاصه آنكه، نبايد گفت: حال كه عمر ما بسر آمده و اجلمان مىرسد، در فكر دوست بودن چه معنى دارد؟ كه: «تَقَرَّبْ إِلَى اللهِ سُبْحانَهُ، فَإِنَّهُ يُزْلِفُ الْمُتَقَرِّبينَ إِلَيْهِ.»[5] : (به
خداوند سبحان نزديكى بجو، كه حضرتش آنان را كه به او نزديكى مىجويند، به قرب خود مىرساند.) و نيز: «مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَ اللهِ، بَلَغَ آمالَهُ.»[6] : (هر كس به آنچه نزد خداست، ميل و رغبت داشته باشد، به آرزوهايش خواهد رسيد.)
گر رنج، پيشت آيد و گر راحت اى حكيم! نسبت مكن به غير، كه اينها خدا كند
اى حكيم! برو (ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ، إِلّا بِإِذنِ اللهِ)[7] : (هيچ مصيبت و ناراحتى
به شما نمىرسد، جز به اذن الهى.) را بخوان و رنجى را از غير دوست مدان. و (ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللهِ)[8] : (هر خوبى به تو مىرسد، از خداست.) را ببين و
خوبيها را از دوست بدان؛ امّا اين معنا را با ايمان حقيقى و ديده دل مىتوان ديد، كه (در ذيل آيه اوّل بلا فاصله) مىفرمايد: (وَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللهِ، يَهْدِ قَلْبَهُ )[9] : (و هر كس به خدا ايمان بياورد، خداوند دل او را به خود رهنمون مىشود.)
كنايه از اينكه: مشكلات و راحتيها ـ كه براى آزمايش و تربيت انسان است ـ به دست با كفايت اوست، و در همه حال بايد به درگاهش پناهنده شد، تا خلاصى از ناهمواريها و دوام خوبيها ميسّر آيد؛ لذا :
ما را، كه درد عشق و بلاى خمار هست يا وصل دوست، يا مى صافى دوا كند
چاره درد عشق، و بلاىِ خمارىِ محروميّت از مشاهده دوست، و هجران را، جز قرب جانان و گرفتن مِىِ مشاهدات پر شور و بىخود كننده عاشق، نخواهد كرد و آن هم، حاصل نخواهد شد مگر به عنايات او.
كنايه از اينكه: محبوبا! بيا و عنايتى نما و ما را به وصال و ديدار جمالت، از درد عشق و بلاى هجران و خمارى روزگار فراق نجات ده؛ كه: «إِلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إِلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيَر الشَّديدَ.»[10] : (بار الها! پس ما را به راههاى وصالت ببر، و به نزديكترين طريق براى
ورود بر حضرتت رهسپار ساز، و دور را بر ما نزديك، و مشكل را بر ما آسان گردان.)
حقّا كه در زمان، برسد مژده امان گر سالكى، به عهد امانت وفا كند
گويا منظور خواجه از «عهد امانت»، آيه عرض امانت است كه مىفرمايد: (إِنّا عَرَضْنَا الاَْمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالاَْرْضِ وَالْجِبالِ، فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَأَشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ؛ إِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً)[11] : (بدرستى كه ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها
عرضه داشتيم، و آنها از حمل آن سر پيچيده و از آن هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود ]و پذيرفت [؛ همانا او بسيار ستمگر و نادان بود.)
و ظاهرآ مراد از «مژده امان» در مصرع اوّل، مفهوم ذيل آيه گذشته باشد، كه مىفرمايد: (لِيُعَذِّبَ اللهُ الْمُنافِقينَ وَالمُنافِقاتِ وَالمُشْرِكينَ وَالمُشْرِكاتِ، وَيَتُوبَ اللهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ؛ وَكانَ اللهُ غَفُورآ رَحيمآ)[12] : (تا خداوند، مردان و زنان منافق و
مشرك را عقوبت نموده و توبه مردان و زنان مؤمن را بپذيرد؛ كه خداوند بسيار آمرزنده و مهربان است.)؛ زيرا از مفهوم اين آيه مىتوان فهميد كه هر كس امانت به
او عرضه شد و آن را پذيرفت و حمل نمود و با گفتن اَلله غير او را رها كرد و نديد، در اين صورت است كه حضرت دوست به وى توجّه و رجوع نموده و عبوديّتش را پذيرفته و به قرب خود راهش مىدهد؛ چنانكه پيش از آيه امانت آمده كه: (وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَ رَسُولَهُ، فَقَدْ فازَ فَوْزآ عَظيمآ)[13] : (و هر كس از خداوند و رسولش اطاعت
نمايد، قطعآ به رستگارى بزرگى نايل شده است.) معلوم مىشود: «حمل امانت»، با وفا نمودن به «عهد عبوديّت» و اطاعت از خداوند سبحانه و رسول اكرم 9 تحقّق پيدا خواهد كرد.
و يا منظور از بيت، معناى اين آيه شريفه و شبيه به آن باشد، كه :(قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ… أَلَّذينَ هُمْ لاَِماناتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ راعُونَ )[14] : (قطعآ مؤمنان رستگار شدند… آنان
كه به امانتها، و عهد و پيمانشان وفا كنندهاند)؛ يعنى: اگر سالك آنچه را كه خداوند به رسم امانت به او عطا نموده، در طريق عبوديّتش به كار بندد، به رستگارى نايل خواهد شد. و اين خود، وفاى به عهد عبوديّت است.
و ممكن است منظور از «عهد»، عهدِ: (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ ـيا بَنىآدَمَ!ـ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ؛ وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ؟!)[15] : (اى بنىآدم! آيا با
شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد، زيرا او دشمن آشكار شماست، و مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم و راه راست است؟!) باشد؛ يعنى، سالك بايد از اطاعت و بندگى شيطان بيرون شود، تا به بندگى واقعى حقّ سبحانه، كه همان صراط مستقيم است، وارد گردد.
ساقى! به جامِ عَدْل بده باده، تا گدا غيرت نياورد، كه جهان پر بلا كند
محتواى اين بيت، سخنى است عاشقانه، ممزوج با گله و تمنّى.
مىخواهد بگويد: اى دوست! هنگامى كه باده تجلّيات مىدهى، تنها به عدّهاى خاصّ مده. به ما گدايان هم نظرى داشته باش و به عدل رفتار كن، كه ناله مظلومان اثرى دارد.
و ممكن است منظور از «ساقى»، استاد طريق، و خطاب خواجه به وى باشد.
جان رفت در سَرِ مى و حافظ، ز عشق سوخت عيسى دمى كجاست؟ كه احياى ما كند
عمرى است براى گرفتن مى مشاهدات دوست مىكوشم و در عشق جمال جانان مىسوزم، كجاست ديدارش تا حيات تازهاى به خواجه بخشد و آبى به سوز درونىاش بپاشد؟ كه: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِک؟»[16] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از ديدار نيكويت محجوب مگردان. بار الها! چگونه كسى را كه با توحيد ]فطرى [ ات گرامى داشتى،با پستى هجرانت خوار مىگردانى؟!)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.
[2] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 221، روايت 1.
[3] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.
[4] ـ اعراف : 34.
[5] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 16.
[7] و 5 ـ تغابن : 11.
[8] ـ نساء : 79.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147.
[11] ـ احزاب : 72.
[12] ـ احزاب : 73.
[13] ـ احزاب : 71.
[14] ـ مؤمنون : 1 ـ 8.
[15] ـ يس : 60 و 61.
[16] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.