• غزل  226

غلام نرگس مست تو تاجدارانندخراب باده لعل تو هوشيارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز         وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند

به‌زير زلف دو تا چون گذر كنى بينى         كه از يمين و يسارت چه بيقرارانند

گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين         كه از تطاول زلفت چه سوگوارانند

رقيب درگذر و بيش از اين مكن نخوت         كه ساكنان در دوست خاكسارانند

نصيب ماست بهشت اى‌خدا شناس برو         كه مستحق كرامت گناه كارانند

نه‌من بر آن‌گل عارض غزل سرايم و بس         كه عندليب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگير شو اى‌خضر پى خجسته كه من         پياده ميروم و همرهان سوارانند

بيا به ميكده و چهره ارغوانى كن         مرو به صومعه كانجا سياه كارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد         كه بستگان كمند تو رستگارانند

خواجه در بيشتر ابيات اين غزل با بيانات عاشقانه‌اش، اظهار اشتياق به دوست نموده و مى‌گويد :

غلامِ نرگس مست تو، تاج دارانند         خراب باده لعل تو، هوشيارانند

محبوبا! نه تنها چشمان مست و جذبات جمالت مرا فريفته و غلام خود نموده، بلكه تاج‌دارانى هم كه بر ممالك حكومت مى‌نمايند، و آنانى كه هشيارند، همه غلام حلقه به گوش، و بنده و عاشق و سرگردان و خراب جذبه جمال و چشم مست تواند، و خود نمى‌دانند.

در واقع، مى‌خواهد بگويد: همه عالم، فريفته تواند، و دانسته و ندانسته، سربندگى و خضوع و خشوع به دامان تو نهاده‌اند؛ كه: «تَعْنُو الوُجُوهُ لِعَظَمَةِ اللهِ، وَتجلّ القُلُوبُ مِنْ مَخافَتِهِ.»[1] : (رويها در برابر عظمت خداوند، خاضع و ذليل، و دلها از

خوف او قدر و منزلت خود را مى‌يابد) و همچنين: «كُلُّ شَىْءٍ خاشِعٌ للهِِ.»[2] : (هر چيزى در برابر خداوند خاشع است.)، عنايتى نما و پرده از جمالت برافكن تا ديده دل به ديدارت گشايم.

تو را صبا و مرا آب ديده شد غمّاز         وگرنه عاشق و معشوق، راز دارانند

معشوقا! كثرات و مظاهرت رازدارت بودند و جمال تو را كه با آنان بود، مخفى
مى‌داشتند تا هر كس را توانايى ديدارت نباشد.

در واقع، اين تو بودى كه بدين سبب نمى‌خواستى سرّت براى هر كس آشكار شود، ولى چه مى‌توان كرد كه نسيمها و نفحات قدسى‌ات چون وزيدن گيرد، حجاب كثرات را از جمالت بر كنار كرده و اسرار پنهانى‌ات را آشكار نموده و مرا به ديدارت نايل مى‌گرداند و اشك شوق فرو مى‌ريزم؛ و يا ديگر بار كه به هجران مبتلا مى‌گردم، گريسته و سرّ درونى‌ام از شوق ديدارت و يا غم فراقت فاش مى‌گردد.

ولى چه مى‌توان نمود؟ كه نه تو مى‌توانى همواره جمالت را براى همه كس در حجاب كثرات نگاه دارى و بر فريفتگان و دلدادگانت ظهور ندهى؛ و نه من مى‌توانم عشق به تو را مخفى بدارم؛ زيرا اشك چشمانم راز مرا آشكار مى‌سازد.

در واقع، خواجه با اين بيان تمنّاى ديدار دوست را مى‌نمايد.

به زير زلفِ دوتا، چون گذر كنى، بينى         كه از يمين و يسارت، چه بى‌قرارانند

اى دوست! به بى‌قراران و فريفتگان خويش ترحّم كن و با پرده بردارى از كثرات، از ديدارت محرومشان مگردان. و سپس ببين چگونه عاشقانت را به تجلّيات جمالى و جلالى‌ات بى‌قرار مى‌سازى.

و ممكن است بخواهد بگويد: اى دوست! خود را در زير حجابهاى كثرات جلالى و جمالى‌ات پنهان ساخته‌اى كه كار عاشقانت براى ديدارت دشوار گشته، و عالم خلقى مظاهرت ايشان را از عالم أَمْرى آنان غافل ساخته، مالك هر دو تو مى‌باشى؛ كه: (أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَالاْمْرُ)[3] : (آگاه باشيد! كه ]عالم [ خلق و امر تنها از آنِ

اوست.) عنايتى فرما و به بى‌قرارى‌شان براى ديدارت خاتمه بده.

و يا مى‌خواهد بگويد: اى دوست! همه عالم را از طريق عالم اسماء و صفات
و ملكوتشان دانسته و ندانسته، به جمال و جلالت بى‌قرار ساخته‌اى ولى آنها خود توجّه به توجّهشان ندارند؛ لذا مى‌گويد :

گذار كن چو صبا بر بنفشهْ زار و ببين         كه از تطاول زلفت، چه سوگوارانند

محبوبا! بيا همچون نسيم صبح كه در تاريكى شب به سراغ گشودن غنچه مى‌آيد، به بنفشهْزار و مجمع سوگواران عشقت نظر بنما، و ببين سركشى زلف و جلالت چگونه ايشان را عزادار نموده و از مشاهده ملكوت و عالم امر و اسماء و صفاتشان بى‌بهره ساخته است.

كنايه از اينكه: معشوقا! از جمال و رخسار مظاهرت پرده برگير، تا عشّاقت از عزاى هجرانت بيرون آيند؛ كه: «إِلهى! بِکَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتِ العُقُولُ المتُبايِنَةُ؛ فَلا تَطْمئِنُّ الْقُلُوبُ إِلّا بِذِكْراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إِلّا عِنْدَ رُؤْياکَ.»[4] : (بار الها!

دلهاى واله و حيران، پا بست عشق و محبّت توست، و عقولِ مختلف بر معرفت و شناسايى تو متّفقند؛ لذا دلها جز به يادت اطمينان نمى‌يابند، و جانها جز هنگام ديدارت آرام نمى‌گيرند.)

رقيب! درگذر و بيش از اين مكن نخوت         كه ساكنان دَرِ دوست، خاكسارانند

گويا خطاب خواجه در اين بيت با شيطان است. مى‌گويد: با گرفتن اختيار از دوست، كه گفتى: (رَبِّ! فَأَنْظِرْنى إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ )[5] : (پروردگارا! پس مرا تا روزى كه

خلق برانگيخته مى‌شوند، مهلت دِهْ.) و حضرت دوست فرمود: (فَإِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ )[6] : (همانا تو تا وقت معيّن و روز معلوم از مهلت داده شدگان

هستى.) مگو: همه، جز مخلَصين (به فتح لام) را از دوست دور خواهم ساخت؛ كه : (قالَ: رَبِّ! بِما أَغْوَيْتَنى، لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ، وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ، إِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ )[7] : (شيطان عرض كرد: پروردگارا! به خاطر اينكه مرا گمراه نمودى، هر

آينه همه چيز را در زمين براى آنان زينت داده، و همه آنها جز بندگان مخلَص و پاكت را گمراه خواهم نمود.)

زيرا دوست، جوابت را داده كه: (هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، إِنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، إِلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الغاوينَ )[8] : (اين راهى است كه تنها بر من استوار

است. همانا تو هيچ سلطه و چيرگى بر بندگانم نخواهى داشت، مگر بر گمراهانى كه از تو پيروى كنند.) تو را بر خاكساران و بندگانى كه رشته بندگى خدا را نگسسته باشند، تسلط نخواهد بود؛ بلكه تنها بر سر باز زدگان از بندگى‌اش چيره خواهى بود، و ما از آنان نيستيم، درگذر و بيش از اين بر ما خودفروشى مكن.

نصيب ماست بهشت اى خداشناس! برو         كه مستحقّ كرامت، گناه كارانند

گويا نظر خواجه در اين بيت، با زاهد قشرى است. مى‌گويد: اى زاهد و اى عابد و واعظ كه خويش را خداشناس، و بهشت را از آنِ خود پنداشته‌ايد، و ما فريفتگان و باده نوشان مِىِ اَلَستى و ازلى را گناهكار مى‌دانيد! فردا خواهيد ديد ما گناه‌كاران (به نظر شما، و ثواب كاران به نظر خود) كه طريق فطرت را به فرمان دوست سير كرده‌ايم؛ كه: (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[9] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خود را به سوى دين كن،

همان سرشتى كه خداوند همه مردم را بر آن آفريد.) استحقاقِ كرامت الهى را داريم
يا شما؟ كه: (إِنَّ الْمُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مليکٍ مُقْتَدِرٍ)[10] : (همانا

اهل تقوى، در باغها و نهرهاى ]بهشت  [در جايگاه راستى و حقيقت، نزد پادشاه قدرتمند هستند.)

نه من بر آن گلِ عارض، غزل سرايم و بس         كه عندليبِ تو از هر طرف، هَزارانند

اى دوست! تنها من فريفته جمال تو نيستم و براى رسيدن به جذبات جمالت غزل‌سرايى نمى‌كنم، به هر جانب كه مى‌نگرم، مى‌بينم دانسته و ندانسته، همه عالم را فريفته خود ساخته‌اى و همه براى مشاهده جمالت تسبيح و تحميد گويند؛ كه : (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ )[11] : (و هر چيزى با حمد و

ستايش خداوند، او را تسبيح مى‌نمايد، ولى شما تسبيح آنها را درك نمى‌كنيد.) به گفته خواجه در جايى :

سرّ سوداى تو اندر سر ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَم چوگانِ سر زلف تو بست         لاجَرَم، گوىْ صفت بى سر و پامى‌گردد

به هوادارىِ آن سروْ قدِ لاله عذار         بسى‌آشفته و سرگشته چو ما مى‌گردد[12]

تو دستگير شو اى‌خضر پى‌خجسته! كه من         پياده مى‌روم و همرهان سوارانند

ممكن است منظور از «خضر پى خجسته»، دوست، و يا نفحات و جذبات الهى، و يا رسول الله 9، و يا اميرالمؤمنين 7، و يا يكى از اولاد طاهرينش :، و يا ولىّ عصر (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف)، و يا استادِ كامل باشد.

خلاصه مى‌خواهد بگويد: اى خضر پى خجسته! بيا و از حافظ دل خسته
دستگيرى بنما، كه وى را مركب و عملى براى رسيدن به ديدارت نيست، و همراهان و دوستانش سواره و با دستى پر از اعمال خالصانه تو را خريدارند، ولى تهيدستى وى را از ديدارت بازداشته. خواجه در واقع مى‌خواهد بگويد: من از اعمال خالصانه، و جذبات دوست كه رفيقان طريق را با شتاب به مقصد مى‌رساند، بى‌بهره‌ام و محتاج به كمكى از حضرت دوست، و يا يكى از معصومين :، و يا مرشد طريق مى‌باشم كه موجبات ديدارش را فراهم آورد؛ كه: «إِلهى! حَقِّقْنى بِحَقائِقِ أَهْلِ الْقُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ أَهْلِ الْجَذْبِ.»[13] : (بار الها! مرا به حقايق مقرّبانت آراسته نما،

و در راه و روش مجذوبين رهسپارم ساز.)، و نيز: «إِلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أَصِلَ إِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى أُقْبِل عَلَيْکَ.»[14] : (معبودا! با رحمتت مرا بطلب تا به تو واصل شوم،

و با عطا و احسانت مرا جذب نما تا يك جهت بر تو روى آورم.)

بيا به ميكده و چهره ارغوانى كن         مرو به صومعه، كانجا سياه كارانند

محتوا و مفهوم اين بيت هم سخنى است عاشقانه.

خواجه مى‌گويد: محبوبا! قدمى به ميكده و مجمع عشّاق خود گذار و چهره و جمال خويش را به ايشان بر افروخته‌تر جلوه ده، كه سخت طالب تواند. به صومعه عُبّاد مرو، كه شرك در عبادت دارند و تو را براى تو عبادت نمى‌كنند؛ كه: (إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ )[15] : (به درستى كه شرك ورزيدن، ظلم و ستم بزرگى اسـت.)

در واقع، با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مى‌خواهد بگويد :

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار[16]

و نيز مى‌خواهد بگويد :

خدا را، كم نشين با خرقه پوشان         رُخ از رندان بى‌سامان مپوشان

در اين خرقه بسى آلودگى هست         خوشا وقت قباى مِىْ فروشان

چو مستم كرده‌اى، مستور منشين         چو نوشم داده‌اى، زهرم منوشان![17]

و ممكن است بخواهد بگويد: اى آنان كه طريقه ما را نمى‌پسنديد! به ميكده و جايگاه اهل كمال بياييد و با ايشان همنشين گرديد، تا چهره دلتان با فطرت آشنا گشته و از شرك و توجّه به غير دوست پاك گرديد. با صومعه نشينان (زاهد و عابد قشرى) منشينيد، كه شما را چون خود به عبادات قشرى و توجّه به غير فطرت دعوت خواهند نمود.

خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد         كه بستگان كمند تو، رستگارانند

الهى! كه هميشه در دام زلفت گرفتار باشم، و تو را از كثرات، و با كثرات مشاهده كنم، و كثرت را بى‌كثرت با ديده وحدت بنگرم؛ كه در اين بستگى، رستگى از كثرت و رستگارى به ديدار توست؛ كه: «جارُ اللهِ آمِنٌ، وَعَدُوُّهُ خآئِفٌ.»[18] : (همسايه

خداوند و هر كس كه به او نزديك است، در ايمن، و دشمنش ترسان است.) و نيز : «مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَ اللهِ بَلَغَ آمالَهُ.»[19] : (هر كه به آنچه نزد خداست مايل و راغب باشد، به

آرزوهايش خواهد رسيد.) و همچنين «مَنْ جَعَلَ اللهَ سُبْحانَهُ مَوْئِلَ رجائِهِ، كَفاهُ أَمْرَ دينِهِ وَدُنْياهُ.»[20] : (هر كس خداوند سبحان را پناهگاه اميدش سازد، خدا امر دين و دنياى او را به عهده گرفته و كفايت مى‌فرمايد.)

[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 15.

[2]

[3] ـ اعراف : 54.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.

[5] ـ حجر : 36.

[6] ـ حجر : 37 و 38.

[7] ـ حجر : 39 و 40.

[8] ـ حجر : 41 و 42.

[9] ـ روم : 30.

[10] ـ قمر : 54 و 55.

[11] ـ اسراء : 44.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[15] ـ لقمان : 13.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 471، ص 343.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 16.

[19] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 17.

[20]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا