- غزل 225
عشقت نه سرسريست كه از سر بدر شودمهرت نه عارضيست كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود
دردى است درد عشق كه اندر علاج او هر چند سعى بيش نمائى بتر شود
اوّل يكى منم كه در اين شهر هر شبى فرياد من بهگنبد افلاك بر شود
گر ز آنكه من سرشك فشانم بهزنده رود كشت عراق جمله بيكبار تر شود
دى در ميان زلف بديدم رخ نگار بر هيأتى كه ابر محيط قمر شود
گفتم كه ابتدا كنم از بوسه گفت نى بگذار تا كه ماه ز عقرب بدر شود
اى دل بياد لعلش اگر باده ميخورى مگذار هان كه مدعيان را خبر شود
حافظ سر از لحد بدر آرد بپاى بوس گر خاك او بپاى شما پى سپر شود
عشقت، نه سرسرى است، كه از سر بِدَر شود مهرت، نه عارضى است، كه جاى دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بِدَر شود
آرى، محبّت دوست، فطرىِ همه موجودات است؛ كه: «إِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إِرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[1] : (با قدرت و توانايى خود مخلوقات را با آفرينش خاصّى نو آفرينى
فرمود، و آنان را بر طبق مشيّت و خواست خود به صورت خاصّى اختراع نمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيده، و در راه محبّت و دوستى به خود برانگيخت.)
زيرا هيچ موجودى را نمىشناسيم كه به حضرت دوست و خالق و رازق و قيّوم خود كه احاطه به او دارد، و وكيل امرش مىباشد ـ ؛ كه: (أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[2] : (آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «وَمَعَ كُلِّ شَىْءٍ، لا
بِمُقارَنَةٍ.»[3] : (و با هر چيز هست، ولى نه به صورت قرين بودن.) و همچنين: «وَتَوَكَّلَ كُلُّ
شَىْءٍ عَلَيْکَ»[4] : (و هر چيزى بر تو توكّل نموده) ـ محبّت نداشته و او را نشناسد.
ممكن نيست بگوييم موجودات همه به تسبيح و تحميد دوست اشتغال دارند؛ كه: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ )[5] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه با حمد
و سپاس، او را تسبيح مىكند.) ولى وى را نمىشناسند و به وى عشق نمىورزند.
خلاصه آنكه: هر موجودى، به حقيقت خود، كه با او و محيط به اوست محبّت دارد. و تا مَظْهَر، مَظْهَر است و متّكى به مُظْهِر (يعنى خدا) خواهان و مهر ورز به حقيقت خويش مىباشد و نمىتواند از اين معنى جدا شود.
بشر به لحاظ جامعيّتش، در بهرهمندى از كمالات الهى از ديگر مخلوقات برتر است، و مؤمن حقيقى در اثر محجوب نبودنش از طريق فطرت توحيدى، از اين امر بهرهمندتر؛ كه: «لا يَمْحَضُ رَجُلٌ الاِْيمانَ بِاللهِ، حَتّى يَكُونَ اللهُ أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَأَبيهِ وَأُمِّهِ وَوُلْدِهِ وَأَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ كُلِّهِمْ.»[6] : (هيچ كس ايمانش به خدا خالص نمىشود، مگر آنكه
خدا، از خود و پدر و مادر و فرزندان و عيال و مال و از تمامى مردم، براى او محبوبتر باشد.)
خواجه هم مىخواهد با دو بيت فوق، به اين معنى اشاره كند.
و ممكن است دو بيت گذشته، اشاره به محبّت دوستانِ نبىّ اكرم 9 به وى، و يا اميرالمؤمنين 7، و يا ديگر اوصياء او : باشد.
مصرع بيت دوّم (با شير اندرون شد…) در مقام اين نيست كه بگويد: مهرت، با شير مادر آمده و با جان دادن بدر خواهد رفت؛ بلكه در مقام اين است كه بگويد : مهرت، سرسرى نمىباشد. در جايى مىگويد :
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من آن، سروِ خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل وجان جاىگرفت كه گرم سر برود، مهر تو از جان نرود[7]
دردى است درد عشق، كه اندر علاج او هر چند سعى بيش نمايى، بَتَر شود
عاشق، كى مىتواند درد عشقى را كه با جان و دل و روح او آميخته شده، علاج نموده و از خود دور سازد؟! دور ساختن امر فطرى، بر افروخته نمودن آن است؛ كه: (وَالَّذينَ آمَنُوا أَشَدُ حُبّآ للهِِ)[8] : (و كسانى كه ايمان آوردند، كمال محبّت را
به خداوند دارند.) و نيز: «وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ!»[9] : (و چه قدر طعم محبّتت خوش
است!) و همچنين: «إِلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟»[10] : (بار الها!
كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو كسى را خواست؟) و يا: «وَإِنْ ]إِذا[ أَدْخَلْتَنى النّارَ، أَعْلَمْتُ أَهْلَها أَنّى أُحِبُّکَ.»[11] : (و اگر ]يا: هنگامى كه [ مرا به آتش افكنى،
اهل آتش را آگاه خواهم كرد كه من تو را دوست مىدارم.) و نيز: «وَأَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الاَْغْيار عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ.»[12] : (و تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت
زدودى تا غير تو را به دوستى نگرفتند.) لذا مىگويد :
اوّل يكى منم، كه در اين شهر هر شبى فرياد من، به گنبد افلاك بَر شود
گر زآنكه من، سرشك فشانم به زنده رود كِشت عراق، جمله به يك بار، تَر شود
كنايه از اينكه: درد عشق جانان، با من چنان نموده كه شبها فريادم به فلك مىرسد و اشك بسيار از ديدگانم فرو مىريزد.
گويا خواجه با اين دو بيت در مقام اظهار كثرت محبّت خويش به دوست است و اينكه هيچ كس از اهل كمال در شهر شيراز در اين امر بر او پيشقدم نيست.
در جايى مىگويد :
در وفاى عشق تو، مشهور خوبانم چو شمع شب نشينِ كوى سربازان و رندانم چو شمع
روز وشب خوابمنمىآيد بهچشم مِىْ پرست بس كه در بيمارى هجر تو گريانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتش دل كِىْ به آب ديده بنشانم چو شمع[13]
دى در ميان زلف بديدم رخ نگار بر هيئتى كه ابر، محيطِ قَمَر شود
گفتم كه ابتدا كنم از بوسه، گفت: نِىْ بگذار تا كه ماه ز عقرب بِدَر شود
خواجه در اين دو بيت به مشاهدهاى اشاره مىكند كه براى وى از طريق مظاهر و كثرات روى داده و چون موانع بكلّى از او رفع نشده بوده، نمىتوانسته حقّ تعالى را با مظاهر روشن و آشكار (با ديده دل) مشاهده نمايد.
مىگويد: ديشب جمال دوست را با مظاهر مشاهده نمودم، ولى به گونهاى كه ابر، روى ماه را بگيرد و ممكن نباشد جز روشنيى از آن ديد. خواستم به جمالش بوسه زنم، اجازهام نداد و گفت: هنوز حجابهاى نورانى از تو بركنار نشده و (به
اصطلاح) قمر در عقرب است و وقت آن نرسيده كه به اين عمل دست زنى، قدرى صبر كن تا حجابهايت بكلّى برطرف شود و قمر از عقرب بدر آيد، آنگاه بوسه بر رخسارم زن.
«إِلهى! هَبْ لى كَمالَ الاِْنْقِطاعِ إِلَيْکَ، وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[14] : (معبودا!
انقطاع كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما، و ديده دل ما را به روشنايى كه با آن تو را مشاهده كند، روشن ساز، تا آنكه ديده دل ما حجابهاى نور را دريده و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته و جانهايمان به مقام قدس عزّتت بپيوندد.)
و همچنين: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إِلى ذِكْرِکَ، وَلا تَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ بابآ، إِلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجابآ مِنْ حُجُبِ الْغَفْلَةِ إِلّا هَتَكْتَهُ، حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نَصْبَ نُورِکَ؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[15] : (و مرا از ياد نمودنم ]تو را[، به ياد نمودنت ]مرا[
منتقل نما، و مگذار ميان من و ملكوت مقام عزّتت هيچ درى را، جز آنكه گشوده باشى، و هيچ حجابى از حجابهاى غفلت را، مگر اينكه پاره نموده باشى، تا روح مرا ميان روشنايى عرشت برپا داشته و مقابل نورت جايگاهى براى آن قرار دهى؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)
اى دل! به ياد لعلش اگر باده مىخورى مگذار هان! كه مدّعيان را خبر شود
خلاصه آنكه: اى سالك! اگر به مراقبه و عشق و محبّت و اخلاصِ عبوديّت و مشاهده دوست اشتغال داشتى، اين سرّ خود را از مدّعيانِ محبّت و بندگى او مخفى بدار.
به گفته خواجه در جايى :
دانى كه چنگ و عود، چه تقرير مىكنند؟ پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونقِ عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند[16]
اسرار الهى، و يا اعمال، و يا طريقه خود را از زهّاد و عبّاد قشرى و مدّعيانِ ارادت به پروردگار مخفى و پنهان بدار، كه ايشان طاقت تحمّل و شنيدن آن را ندارند؛ كه: «سِرُّکَ سُرُورُکُ، إِنْ كَتَمْتَهُ؛ وَإِنْ أَذَعْتَهُ كانَ ثُبُورَکَ.»[17] : (اگر رازت را بپوشانى
]مايه [خوشحالى و شادمانى توست؛ و اگر فاش سازى ]مايه [ هلاكت و نابودىات خواهد بود.) و نيز: «لا يَسْلَمُ مَنْ أَذاعَ سِرَّهُ.»[18] : (كسى كه رازش را فاش سازد، نجات
نمىيابد.)
حافظ، سر از لحد بدر آرَدَ به پاى بوس گر خاك او به پاى شما پى سپر شود
كنايه از اينكه: محبوبا! چنانچه جمالت را در اين عالم به من ننمودى و مشاهدهات نكردم، پس از مرگم عنايتى بنما و خاك مزارم را مورد نظر خويش قرار ده، تا براى پاى بوست سر از لحد برآورده و در برابرت اظهار بندگى و خضوع و خشوع بنمايم.
در جايى مىگويد :
به خاكِ حافظ اگر، يار بگذرد چو نسيم ز شوق، در دل آن تنگنا، كفن بِدَرَم[19]
[1] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1، ص 22.
[2] ـ فصّلت : 54.
[3] ـ نهج البلاغة، خطبه 1، ص 40.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 629.
[5] ـ اسراء : 44.
[6] ـ سفينة البحار، ج 1، ص 199، ماده حبب.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.
[8] ـ بقره : 165.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص 271.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[15] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 96، از روايت 12.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 158.
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 159.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص 295.