• غزل  224

عكس روى تو چو در آينه جام افتادعارف از پرتو مى در طمع خام افتاد

حسن روى تو بيك جلوه كه در آينه كرد         اين همه نقش در آئينه اوهام افتاد

اينهمه عكس مى و نقش مخالف كه نمود         يكفروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد         از كجا سر غمش در دهن عام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفى دگر است         اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد

پاك بين از نظر پاك بمقصود رسيد         احول از چشم دو بين در طمع خام افتاد

جلوه‌اى كرد رخش روز ازل زير نقاب         عكسى از پرتو آن بر رخ افهام افتاد

زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت         كآنكه شد كشته او نيك سرانجام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ         آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد اى خواجه كه در صومعه بازم بينى         كار ما با رخ ساقى و لب جام افتاد

من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم         اينم از روز ازل حاصل فرجام افتاد

چه‌كند كز پى دوران نرود چون پرگار         هر كه در دايره گردش ايام افتاد

صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولى         ز ين ميان حافظ دلسوخته بد نام افتاد

عكس روى تو چو در آينه جام افتاد         عارف از پرتو مِىْ، در طمع خام افتاد

خواجه در سه بيت ابتداى غزل در صدد بيان يك معنى است، ولى از نظر لفظ و تعبير، تفاوتى در آن وجود دارد؛ بدين جهت هر كدام را جداگانه بيان مى‌نماييم :

آرى، مظاهر جهان هستى با همه نور و بهاء و جلوه‌گرى ظاهرى كه دارند، به خود مستقلاً چيزى ندارند، بلكه همه جام تجلّيات دوست، و مظهر و عكس اسماء و صفات اويند. ايشان را ظهور و نمايش جز از پرتو صفت و اسم و ملكوتشان نيست؛ كه: (أَوَلَمْ يَنْظُرُوا فى مَلَكُوتِ السّمواتِ وَالاَْرْضِ وَما خَلَقَ اللهُ مِنْ شَىْءٍ؟!)[1] : (آيا

در ملكوت و باطن آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده، ننگريستند؟!)، و نيز : (فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[2] : (پس پاك و منزّه است

خداوندى كه ملكوت هر چيزى به دست اوست، و تنها به سوى او بر مى‌گرديد.)

و همچنين: (قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شىْءٍ، وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ؟)[3] : (بگو :

كيست كه ملكوت هر چيزى به دست اوست و او ]از هر كس كه به او پناه ببرد[ حمايت مى‌نمايد و هيچ چيزى نمى‌تواند در مقابل او از كسى حمايت كند)، و يا : (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ وَما نُنَزِّلُهُ إِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[4] : (و هيچ چيزى نيست جز

آنكه گنجينه‌هاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه مشخّص فرو نمى‌فرستيم.)

گويا در بيت اوّل مى‌خواهد بگويد: محبوبا! اين عكس روى توست كه در جام مظاهر جلوه‌گر است، و اين تويى كه با آنهايى، و ايشان را به پرتوى از نور جمال خود، نور و بهاء مى‌بخشى. عارفى كه ديدارت را طالب است و لحظاتى از اين طريق به مشاهده‌ات نايل گرديده، چون نور و بهاء موجودات را مى‌نگرد، از فرط اشتياق به ديدار گذشته، به طمع آن مى‌شود كه تو را با نور و بهاء مظاهر، كه جز عكس روى تو نيست بيابد؛ غافل از اينكه اين طمع خامى است و او را جز به او نمى‌توان ديد و شناخت؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأَنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ، وَدَعَوْتَنى إِلَيْکَ. وَلَوْلا أَنْتَ، لَمْ أَدْرِ ما أَنْتَ.»[5]  :

(من تو را به تو شناختم، و تو مرا بر خود رهنمون شده و به سويت خواندى، و اگر تو نبودى، آگاه نمى‌شدم كه تو چيستى.)

و همچنين: «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إِلَيْکَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟»[6] : (معبودا! بازگشت و توجّه به

آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت مى‌شود، پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خويش متمركز نما. چگونه با چيزى كه در وجودش به تو نيازمند است، مى‌توان بر تو راهنمايى جست؟)

حُسْنِ روى تو، به يك جلوه كه در آينه كرد         اين همه نقش، در آئينه اوهام افتاد

اى دوست! عالم، آينه دار جمال توست، و حسن تو را نشان مى‌دهد، و آفرينش، جز يك جلوه از حسن بى‌انتهايت نيست. گرفتاران عالم كثرت و خيال جنبه خَلْقى مظاهر را (كه جلوه‌اى از جلوه‌هاى توست، با ديده ظاهر) مى‌نگرند؛ و
جنبه عالم امرى و ملكوتى آنها را (كه به شراشر ذرّات هر چيزى محيط است و به آنان جمال و كمال داده، با ديده دل) نمى‌نگرند؛ كه: (أَلا! لَهُ الخَلْقُ وَالأَمْرُ)[7] : (آگاه

باشيد! كه ]عالم  [خلق و امر فقط براى اوست) و همچنين: «أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ؟ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؛ مَتى غِبْتَ؟ حَتّى تَحْتاجَ إِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؛ وَمَتى بَعُدْتَ؛ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إِلَيْکَ. عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراکَ عَلَيْها رَقيبآ.»[8] : (آيا ممكن است

براى تو در عالم ظهورى باشد كه تو مالك آن نباشى، تا او تو را آشكار كند و نشان دهد؛ كِىْ غايب بوده‌اى، تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؛ و چه وقت دور بوده‌اى، تا آثار و مظاهر هدايتگر به تو باشند؟ كور شده چشم (دل) آنكه تو را مراقب و نگهبان بر خود نمى‌بيند.)

اين همه عكس مِىْ و نقشِ مخالف كه نمود         يك فروغ رخ ساقى است، كه در جام افتاد

عالم، همه، ظهورات اسماء و كمالات محبوبند؛ كه: «وَبِأَسْمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ ]مَلاََتْ  [أَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[9] : (]و از تو مسألت دارم…[ به اسمائت كه بر اركان و شراشر

وجود هر چيزى چيره ]يا: آن را پر كرده [ است.)

و همه، اگر چه به كثرت و صورتهاى مختلف نمايش دارند، در واقع جز يك فروغ و روشنى از نور و تجلّيات او نيستند. تنها كار كثرت، راهنمايى به اوست؛ كه : (إِنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالاَْرضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ والنَّهارِ لاَياتٍ لاُِولىِ الاَْلْبابِ )[10] : (همانا

در آفرينش آسمانها و زمين، و پى در پى در آمدن شب و روز، نشانه‌هاى روشنى براى خردمندان وجود دارد.) و نيز: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ، أَنَّ مُرادَکَ
منّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[11] : (معبودا! با پى در پى درآمدن

آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات ]جهان [ دانستم كه مقصود تو از ]خلقت [ من اين بوده كه خودت را در هر چيزى به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

غيرتِ عشق، زبان همه خاصان بِبُريد         از كجا سرّ غمش، در دهن عام افتاد؟

ممكن است بخواهد بگويد: با اينكه خواصّ و مقرّبان پروردگار نمى‌توانند او را با زبان، آن‌گونه كه هست، توصيف بنمايند؛ كه: «إِلهى! قَصُرَتِ الاَْلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ كَما يَليقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ إِدْراکِ كُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الاَْبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إِلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إِلى مَعْرِفَتِکَ إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[12] : (بار الها! زبانها از راه

يافتن به حدّ ثناء و ستايشى كه سزاوار جلال و عظمت تو باشد، قاصر، و عقلها از درك نهايت و كنه جمالت ناتوان، و ديده‌ها ]ى ظاهر[ در پيشگاه مشاهده انوار جلوه‌هايت ]= اسماء و صفات [ ناتوان و نابينا گشته‌اند، و براى خلق راهى به شناختت جز اظهار عجز و ناتوانى از معرفتت قرار نداده‌اى.) مع الوصف نمى‌دانم از كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟

و يا مى‌خواهد بگويد: چون معشوق نمى‌خواست اسرار عالم ربوبى فاش گردد، خواصّ (انبياء و اولياء عليهم السّلام) را امر فرمود به عالم كثرت رجوع نمايند و از اظهار اسرار خود كه به آنها عنايت نموده، خوددارى كنند؛ كه: «إِلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الاَْنوارِ وَهِدايَةِ الاِْسْتِبْصارِ، حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها كما دَخَلْتُ إِلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاِْعْتِمادِ عَلَيْها.»[13] : (معبودا!

امر فرمودى به بازگشت به آثار و مظاهرت، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى كه تو را بدان مشاهده نمايم به خويش بازگردان، تا همچنانكه از طريق آنها به سوى تو وارد شدم و يافتمت، به سويت باز گردم، در حالى كه درونم از نظر به آنها ]به نظر استقلال [ مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه و بستگى بر آنها بلند باشد.) با اين همه، نمى‌دانم از كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟

و يا معنى اين باشد: با اينكه معشوق نمى‌خواست اسرارش به دست نااهلان برسد، و خواصّ را از كشف اسرار براى غير اهلش منع نمود، نمى‌دانم چه باعث شد كه غير ايشان از اسرار الهى و غم عشق او مطّلع شدند؟

]گويا همان فطرت و خميره توحيدىِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[14]  :

(سرشت الهى كه همه مردم را بر آن آفريد.) و همان «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[15] : (و

مخلوقات را در راه محبّت و دوستى به خود برانگيخت.) بوده كه همه (غير انبياء و اوصياء عليهم السّلام) به سرّ غمش آگاه گشتند.[

هر دَمَش، با من دلسوخته لطفى دگر است         اين گدا بين، كه چه شايسته انعام افتاد

با آنكه مرا بضاعتى جز فقر و چيزى كه شايسته پيشگاه دوست باشد نبود، تا او را خريدار شوم، نمى‌دانم چه شده كه او مرا اين همه مورد لطف خود قرار مى‌دهد؟؛كه: «والْحَمْدُللهِِ الَّذى وَكَلَنى إِلَيْهِ فَأَكْرَمَنى، وَلَمْ يَكلْنى إِلَى النّاسِ فَيُهينُونى؛ وَالْحَمْدُللهِ الَّذى تَحَبَّبَ إِلَىَّ وَهُوَ غَنِىٌّ عَنّى.»[16] : (و حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه مرا

به حضرتش واگذاشت و گراميم داشت، و به مردم وا نگذاشت تا خوارم گردانند؛ و سپاس مختصّ خداوندى است كه به من اظهار كمال دوستى نمود، باآنكه از من
بى‌نيازبـود.)

شايد علّت مورد لطف قرار گرفتنش، همان دل سوختگى و گدايى او باشد، كه در بيت بدان اشاره شد، و يا پاك بينى و از شرك و دويى كناره داشتنش باشد، كه مى‌گويد :

پاكْ بين، از نظر پاك به مقصود رسيد         أَحْوَل از چشم دو بين، در طمع خام افتاد

علّت آنكه مورد لطف دوست قرار گرفتم، همانا توجّه به غير او نداشتن و تنها به عبوديّت او سر نهادن و براى او شريك قائل نشدن بود؛ كه: «أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الأَنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ]وَجَدُوک [ ، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ؛ أَنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُم الْعَوالِمُ…»[17]  :

(تويى كه انوار را در دل اوليائت تاباندى تا به مقام معرفت و توحيدت نايل آمدند ]يا: تو را يافتند[ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى تا جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند؛ تويى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت…)

زيرا دو بينى است كه زاهد و عابد را به عبادت و اطاعت براى رسيدن به بهشت و نعمتهاى آن وا مى‌دارد، غافل از اينكه، آن كس كه خداى بهشت را بندگى نمود، قطعآ بهشت و نعمتهاى آن هم برايش حاصل خواهد شد.

جلوه‌اى كرد رُخَشْ، روز ازل زير نقاب         عكسى از پرتو آن، بر رُخ افهام افتاد

گويا اين بيت اشاره به آيه شريفه «اخذ ميثاق» دارد، كه: (وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى‌آدمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ، أَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا…)[18]  :

(و ]به ياد آور[ هنگامى كه پروردگارت از صلب پسران آدم، ذرّيه و نسل آنها را برگرفت و ايشان را بر نفوس خود گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند : بله، ما گواهى مى‌دهيم…)

زيرا دوست، در زير نقاب مخلوقيّت اوّليّه نوريّه بشر از طريق خود او جلوه نموده، كه مى‌فرمايد: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ، أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!) آنان هم گفتند: (بَلى، شَهِدْنا)؛ لذا هيچ كس را قدرت انكار دوست در خلقت مادىّ نيست و نمى‌تواند عذر آورده و بگويد: ما نمى‌توانستيم؛ كه: (أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيامَةِ: إِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ. أَوْ تَقُولُوا: إِنَّما أَشْرَکَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ، وَكُنّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ، أَفَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ المُبْطِلُونَ؟!)[19] : (تا

در روز قيامت نگويند كه: ما از اين ]أخذ ميثاق [ غافل بوديم، يا بگويند: چون پدران ما پيشتر شرك ورزيدند و ما هم فرزندان و نسل پس از آنها بوديم ]لذا مجبور بوديم [ آيا ما را به خاطر آنچه اهل باطل انجام دادند، هلاك مى‌نمايى؟!)

و در آيه ديگر است كه: (وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ، لَيَقُولُنَّ: اللهُ)[20]  :

(و اگر از آنان بپرسى كه آسمانها و زمين را چه كسى آفريده؟ حتمآ مى‌گويند : خداوند.)

و همچنين زُراره مى‌گويد: از امام صادق 7 در باره گفتار الهى: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى‌آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِم، أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى.» سؤال نمودم. حضرتش فرمود: «ثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ فى قُلُوبِهِمْ، وَنَسُوا الْمَوْقِفَ، وَسَيَذْكُرُونَهُ يَوْمآ. وَلَوْلا ذلِکَ، لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خالقُهُ وَلا مَنْ رازِقُهُ.»[21] : (معرفت و شناخت خداوند در دلهايشان جا گرفت،

ولى آنان، آن جايگاه را فراموش نمودند، و روزى آن را به ياد خواهند آورد. و اگر آن نبود، هيچ كس نمى‌دانست كه آفريننده و روزى دهنده او كيست.)

زير شمشير غمش، رقص كنان بايد رفت         كانكه شد كشته او، نيكْ سرانجام افتاد

اى خواجه! حال كه كشته شدن و فانى گشتن در پاى دوست، سرانجامى نيكو دارد و مقصودت بدان حاصل مى‌شود، چرا بار غم عشق جانان و ناملايمات ايّام هجران را نكشى، و با اشتياق به جانب شمشير دوست نشتابى، و به فنا و نيستى خود تن در ندهى؟

در خَم زلف تو آويخت، دل از چاه زَنَخ         آه! كز چاه برون آمد و در دام افتاد

ممكن است اين بيت اشاره به «مقام فنا» و «بقا» داشته باشد و بخواهد بگويد : سالها در عالم فنا و چاه زنخ به سر مى‌بردم، ناگهان لطف دوست شاملم گرديد و از چاه برون آمده و به دام زلف و كثرات گرفتار آمدم، بى‌آنكه كثرت در نظرم جلوه‌گر باشد. آه از اين حال و امر!

و ممكن است منظور از «چاه زنخ»، «تجلّيات اسماء و صفاتى» و مراد از «خم زلف»، «تجلّى ذاتى» باشد؛ يعنى؛ از طريق توجّه به تجلّيات اسمائى و صفاتى‌ات به تو راه يافتم. آه از اين امر!

و يا بخواهد بگويد: دل من، سالها به جمالهاى ظاهرى مجازى، و يا به دعوت زاهد و عابد و صومعه نشينان، به جمال حور و غلمان و نعمتهاى بهشتى (در مقابل انجام وظائف عبادى) توجّه داشت، ناگهان عنايت دوست شامل حالم گرديد و پرده از كثرات برداشته شد و او را با كثرات، بى‌آنكه توجّه به كثرت داشته باشم، مشاهده نمودم. آه! كه از توجّه به عالم خَلْقى و مُلْكى ايشان بيرون شده، و به عالم امرى و ملكوتيشان گرفتار آمدم (در واقع، اين امر نهايت مطلوب خواجه است) و دانستم كه اين همه عكس مى و نقش مخالف، يك فروغ رخ ساقى است؛ لذا (إِنّى
وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ والاَْرْضَ حَنيفآ، وَما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ )[22] : (همانا من

استوار و مستقيم، روى خود را به سوى خدايى كه آسمانها و زمين را آفريد، نمودم و من هرگز از مشركان نيستم.) سر دادم و گفتم :

آن شد اى خواجه! كه در صومعه بازم بينى         كار ما، با رخ ساقىّ و لب جام افتاد

من ز مسجد به خرابات، نه خود افتادم         اينم از روز ازل، حاصل فرجام افتاد

چه كند؟ كز پى دوران نرود چون پرگار         هر كه در دايره گردش ايّام افتاد

خواجه در اين چند بيت به علّت دست كشيدنش از عبادات  قشرى و رو آوردنش به عبادات لبّى اشاره نموده و مى‌گويد :

آن زمان كه خواجه با صومعه نشينان و مسجديان قِشْرى مى‌نشست، گذشت. امروز، كار او با جمال و تجلّيات اسماء و صفاتى، و آب حيات از لب جانان گرفتن مى‌باشد؛ و آن، حاصلِ فرجام ازلى اوست؛ كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ، أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا)[23] : (و آنان را بر نفوس خود گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما

نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم.)

ولى دائره ايّام و حجاب عالم خاكى مرا از نقطه پرگار و حقيقت عالم وجود و محبوب حقيقى غافل ساخت و به نقطه‌هاى متعدّد عالم كثرت و جمالهاى مجازى متوجّه نمود؛ وگر نه، آن نقطه‌ها همه به نقطه اصلى پرگار، كه معشوق من است، برقرار بود.

صوفيان، جمله حريفند و نظر باز، ولى         ز ين ميان، حافظِ دلسوخته بد نام افتاد

همه اهل دل و صفا، و يا همه پشمينه پوشان و زهاد و عُبّاد، دانسته و ندانسته به حضرت محبوب عشق مى‌ورزند و از ديدارش بهره‌مندند؛ كه: «إِلهى! تَناهَتْ أَبْصارُ النّاظِرينَ إِلَيْکَ بِسَرآئِرِ القُلُوبِ… فَلَمْ يَلْقَ أَبْصارَهُمْ رِدٌّ دُونَ ما يُريدُونَ، هَتَكْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ حُجُبَ الْغَفْلَةِ، فَسَكَنُوا فى نُورِکَ وَتَنَفَّسُوا بِرَوْحِکَ.»[24] : (معبودا! ديدگان دلهاى آنان‌كه به سوى تو

ناظرند، جز به تو نمى‌توانند بنگرند… پس چشمهاى دل آنان به چيزى بر نخورده است كه آنان را از آنچه مى‌خواهند باز دارد، حجابهاى غفلت ميان خود و ايشان را برداشتى، تا ايشان در نورت منزل گزيده و با رحمتت نفس كشيدند.) و نيز: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إِرادَتِهِ وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[25] : (سپس مخلوقات را در راه اراده خويش

روان گردانيده، و در راه محبّت و دوستى به خود برانگيخت.)

ولى در اين ميان، خواجه دل از دست داده و سوخته، به عاشقى و فريفتگى به محبوب بد نام گرديده.

[1] ـ اعراف : 185.

[2] ـ يس : 83.

[3] ـ مؤمنون : 88.

[4] ـ حجر : 21.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 67.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 348 ـ 349.

[7] ـ اعراف : 54.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 439.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 707 و مصباح المتهجّد، ص 844.

[10] ـ آل عمران : 190.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[12] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[14] ـ روم : 30.

[15] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1، ص 22.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص 67.

[17] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[18] ـ اعراف : 172.

[19] ـ اعراف : 172 ـ 173.

[20] ـ لقمان : 25، زمر : 38.

[21] ـ بحارالانوار، ج 3، ص 280، روايت 16.

[22] ـ انعام : 79.

[23] ـ اعراف : 172.

[24] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 95.

[25] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1، ص 22.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا