- غزل 221
صبا وقت سحر بوئى ز زلف يار مىآورددل شوريده ما را زنو در كار مىآورد
ز رشك تار زلف يار بر باد سحر ميداد صبا هر نافه مشكى كه از تاتار مىآورد
فروغ ماه ميديدم زبام قصر او روشن كهروىاز شرماو خورشيد بر ديوارمىآورد
عفى الله چين ابرويش اگر چه ناتوانم كرد برحمت هم پيامى بر سر بيمار مىآورد
سراسربخشش جانان طريق لطف واحسان بود اگر تسبيح ميفرمود اگر زنّار مىآورد
من آن شاخ صنوبر را ز باغ سينه بركندم كههر گل كز غمشبشكفت محنت بار مىآورد
ز بيم غارت چشمش دل خونين رها كردم ولى ميريخت خون در ره بدين هنجار مىآورد
خوشآنوقتوخوشآنساعتكه آنزلف گرهبندش بدزديدى چنان دلها كه خصم اقرار مىآورد
بقول مطرب و ساقى برون رفتم گه و بيگه كز آن راه گران قاصد خبر دشوار مىآورد
عجب ميداشتم ديشب ز حافظ جام وپيمانه ولى منعش نمىكردم كه صوفىوار مىآورد
از بيانات غزل ذيل آشكار مىشود، خواجه را پيش از اين ديدارى با يار بوده و به فراق مبتلا گشته و باز مژده وصالش دادهاند، كه مىگويد :
صبا، وقت سحر بويى ز زلف يار مىآورد دل شوريده ما را، زنو در كار مىآورد
ز رشكِ تار زلف يار، بر بادِ سحر مىداد صبا، هر نافه مشكى كه از تاتار مىآورد
صبا و نفحات الهى، نسيمهاى جان فزاىِ مشاهدات دوست را وقت سحر از طريق زلف و مظاهر عالم وجود به مشام جان ما رسانيد و از شوريدگى و ناراحتيهاى هجران خلاصى بخشيد. اين عنايت نبود، مگر از آثار سحرخيزى و بيدارى شب؛ كه: (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَصُاجِعِ… فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ مآ أُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ، جَزآءً بِما كانُوا يَعْمَلُون )[1] : (پهلوهايشان از رختخوابها كنار كشيده… پس هيچ كس نمىداند
كه در پاداش اعمالشان چه چشم روشنىهايى براى آنان ذخيره شده است.) و نيز : «إِنَّ الْوُصُولَ إِلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إِلّا بِامْتِطاءِ اللَّيْلِ.»[2] : (همانا وصول و رسيدن به
خداوند عز وجلّ سفرى است كه جز با مركب قرار دادنِ شب، طى نمىشود.)
اينجا بود كه جلوه مظاهر در نظر ما شكست، و عطر و جمال ماه رويان عالم همه را ناديده انگاشتيم و دانستيم كه حُسن هر جميلى به عاريت است، و اوست
زيبايى هر صاحب جمال. در جايى مىگويد :
سحرم، دولتِ بيدار به بالين آمد گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركِش و سرخوش به تماشابخرام تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل عنبر افشان، به تماشاى رياحين آمد[3]
لذا باز مىگويد :
فروغِ ماه مىديدم، زبام قصر او روشن كه روى از شرم او، خورشيد، بر ديوار مىآورد
با آنكه ماه، روشنى از خورشيد مىگيرد؛ كه: (هُوَ الَّذى جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيآءً وَالْقَمَرَ نُورآ)[4] : (اوست كه خورشيد را روشنايى دهنده و ماه را تابان و روشن قرار داد.)
چون به نور جمال دوست راه يافتم؛ كه: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[5] . (خداوند، هر
كس را بخواهد، به نورش راهنمايى مىكند.)، نور ماه را كه يكى از مظاهر است، از نور جمالش برافروخته ديدم؛ كه: (أَللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ )[6] : (خداوند، نور آسمانها و زمين است.) و خورشيد جهان افروز را نه تنها نور دهنده به ماه نديدم، بلكه شرمنده و خجلت زده در مقابل نور جمال محبوب يافتم و دانستم كه خورشيد عالَمتاب هم از انوار محبوب من بهرهمند است؛ كه: (وَأَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِ رَبِّها)[7] :
(و زمين به نور پروردگارش روشن و نورانى شود.) و به گفته خواجه در جايى :
به حسن وخُلق و وفا كس به يار ما نرسد تو را، در اين سخن انكارِ كار ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حُسن و ملاحت، به يار ما نرسد
هزار نقد، به بازار كاينات آمد يكى، به سكّه صاحب عيار ما نرسد[8]
عَفىَ اللهَ، چينِ ابرويش اگر چه ناتوانم كرد به رحمت هم، پيامى بر سر بيمار مىآورد
گر چه ترشروييهاى جانان مرا به فراق مبتلا ساخت و در آتش هجرش به ناتوانى و بيمارى مبتلا گشتم، امّا نسيمهاى وصل و ديدارش مژده زندگى دوبارهاى را به بيمار عشقش بياورد؛ با اين همه، اگر چنان نمىفرمود، كجا مرا قابليّت ديدارش ميسّر مىشد؟
در جايى مىگويد :
با چشم و ابروى تو، چه تدبيرِ دل كنم وه زين كمان! كه بر سر بيمار مىكشى
باز آ، كه چشمبد ز رُخت دور مىكنم اى تازهگل! كه دامن از اين خار مىكشى
حافظ! دگر چه مىطلبى از نعيم دهر مِىْ مىچشى و طرّه دلدار مىكِشى[9]
لذا مىگويد :
سراسر بخشش جانان، طريقِ لطف واحسان بود اگر تسبيح مىفرمود، اگر زنّار مىآورد
امروز فهميدم كه دوست در گذشته، هر زمان هر چه نصيب من نمود، همه لطف و احسان بوده، و دانستم كه :
در طريقت،هرچه پيش سالك آيد خير اوست در طريقالمستقيم اىدل! كسى گمراهنيست[10]
و فهميدم دوست، هر چه از زهد و ظاهر شريعت، يا عبادات لبّى و توجّه به خود به سالك طريق خود فرموده و مىفرمايد، همه جز لطف و مصلحت سالك
نيست؛ زيرا بشر تا قدم اوّل را برندارد، ممكن نيست قدم دوّم را بردارد، و هكذا…
من آن شاخ صَنَوْبَر را، ز باغ سينه بر كَندم كه هر گل كز غمش بشكفت، محنت، بار مىآورد
نظر من در گذشته از اعمال عبادى، حور و غلمان و بهشتِ (جَنّاتٌ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ)[11] : (بهشتهايى كه از زيرش رودهايى جارى است) بود، لذا اين
بىتوجهى به دوست نمىگذاشت در باغ سينهام گلهايى كه از غم او وجود دارد، بشكفد و عطر و طراوت او را با مشام جانم استشمام نمايم؛ امّا آن توجّه خشك را از صفحه سينه بركندم و يكباره در عبادات متوجّه دوست شده و در عمل به اخلاص واقعى پرداختم، تا رفته رفته، غمش گلهاى با طراوت تجلّيات را در صفحه سينهام گشود و به ديدارش نايل آمده و به (رِضْوانٌ مِنَ اللهِ)[12] : (خشنوديى از جانب خدا) دست يافتم.
به گفته خواجه در جايى :
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
سايهطوبى و دلجويى حور و لب حوض به هواى سر كوى تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الفِ قامت يار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم[13]
و شايد مىخواهد بگويد: من در گذشته، از بس در فراق يار بسر بردم و به محنت عشقش گرفتار آمدم، از عشق ورزى به او توبه نمودم و آن شاخ صنوبر را از باغ سينه بركندم و :
ز بيم غارت چشمش، دل خونين رها كردم ولى مىريخت خون در رَهْ،بدين هنجار مىآورد
از ترس آنكه مبادا چشم و جذبه جمالش، دست از غارتگرى خود بر ندارد و در كُشتن و نابودى من كوتاهى نورزد، دل و عالم خيالى و عنصرىام را هم رها كردم، تا به او توجّه نداشته باشد؛ ولى چه مىتوان كرد كه چشم و جذبه جمالش (در خون ريزى و فنا و نابودى من) چنان قوى بود كه باز به وصالش راه يافتم.
در جايى مىگويد :
دوش، بيمارىِ چشم تو ببُرد از دستم ليكن از لطف لبت، صورت جان مىبستم
صنم لشكرىام، غارتِ دل كرد و برفت آه! اگر عاطفت شاه نگيرد دستم[14]
لـذا مىگويـد :
خوش آن وقت وخوش آن ساعت! كه آن زلف گرهبندش بدُزديدى چنان دلها، كه خصم اقرار مىآورد
خوشا! آن وقت و لحظهاى كه دوست، چنان دل و عالم خيالى ما را به دام خويش افكند و با كثرات، و در كثرات جلوهگرى نمود و به تمام وجود، به خود متوجّه ساخت، و شيطان هم كه منكر جذابيّت و دلربايى او بود و گمان مىكرد با اختيارى كه به او داده شده، مىتواند همه را گمراه نمايد، اقرار نمود كه عدّهاى را نمىتواند به گمراهى بكشد و گفت و مىگويد: (رَبِّ! بِما أَغْوَيْتَنى لاَُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ، وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ، إِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ )[15] : (پروردگارا! چون مرا گمراه
نمودى، من نيز ]همه چيز را[ در زمين در نظر آنان زينت داده و همه آنها، جز بندگان مخلَص و پاك شدهات را گمراه خواهم نمود.) و نيز گفت و مىگويد: (فَبِعِزَّتِکَ، لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَينَ، إِلّا عِبادَکِ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ )[16] : (پس به عزّت و عظمت تو سوگند،
حتمآ همه آنها، جز بندگان مخلَص و پاك شدهات را گمراه خواهم نمود.) در جايى مىگويد :
بعد از اينم، چه غم از تيرِ كجانداز حسود كه به محبوبِ كمان ابروى خود پيوستم[17]
و ممكن است منظور خواجه از «خصم»، زاهد قشرى، و يا واعظ باشد.
به قول مطرب و ساقى، برون رفتم گه و بيگه كز آن راهِ گران، قاصد، خبر دشوار مىآورد
اين نفحات طرب آورنده و تجلّيات دوست بود كه مرا گاه گاه از خود و تعلّقات عالم طبيعت جدا مىساختند و به مشاهدهاش نايل مىشدم؛ وگرنه راه يافتن به وصالش امرى نبود كه با تعلّقات و وابستگيها بتوان بدست آورد. «أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أَنَا بِباب كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[18] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش
مقام رضا و خشنودىات نايل سازى، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پايندهدارى، هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت درآمده، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره مطمئنّت درآويختهام.)
عجب مىداشتم ديشب، ز حافظ جام و پيمانه ولى مَنْعش نمىكردم، كه صوفىوار مىآورد
سرانجام در بيت ختم، خواجه برمىگردد به مطلع غزل و مىگويد: صبا، وقت سحر بويى ز زلف يار مىآورد، ولى من در شگفت بودم از خود، كه من كجا و بهرهگيرى از ديدار دوست كجا؟ با اين همه، سخنى با صبا نمىگفتم، كه چه شده كه محبوب مرا اين چنين مورد لطف قرار داده؟ و او هم صوفىوار و سخاوتمندانه،
پرده از كثرات بر مىداشت و جمال يار را به من ارائه مىداد و شايد زبان حال وى بدينگونه بوده: «وَأَلْحِقنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ… أَسْأَلُکَ أنْ تَجْعَلَنى مِنْ أوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّآ، وَأعلاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلاً، وَأَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّکَ قِسْمآ، وَأَفْضَلِهِمْ فى مَعْرِفَتِکَ نَصيبآ.»[19] : (و ما را به آن بندگان خاصّت كه با سرعت به سوى تو مبادرت مىجويند
ملحق نما… از تو درخواست مىكنم كه مرا از بهرهمندترين آنان از تو، و بلند منزلتترين ايشان نزد خويش، و برخوردارترين آنها از دوستى و عشق و محبّتت، و بهرهمندترين ايشان در معرفتت قرار دهى.)
[1] ـ سجده : 16 و 17.
[2] ـ بحارالانوار، ج 78، ص 380.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.
[4] ـ يونس : 5.
[5] و 4 ـ نور : 35.
[7] ـ زمر : 69.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.
[11] و 2 ـ آل عمران : 15.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص 315.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص 305.
[15] ـ حجر : 39 و 40.
[16] ـ ص : 82 و 83.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص 305.
[18] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.
[19] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147 ـ 148.