- غزل 222
صبابه تهنيت پير ميفروش آمدكه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاى درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار كه غنچه غرقعرق گشت وگل بجوشآمد
بگوش هوش نيوش از من وبعشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم بگوشآمد
ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع بحكم آنكه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد
چه جاى صحبت نامحرماست مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد
بگويمت سخنى خوش بيا و باده بنوش كه زاهد از بر ما رفت و ميفروش آمد
ز خانقاه بميخانه ميرود حافظ مگر ز مستى زهد و ريا بهوش آمد
صبا، به تهنيت پير ميفروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
اى خواجه! حال كه نسيمهاى تجلّيات دوست براى استاد طريق، وزيدن گرفته و وى را به عيش و عشرت دعوت مىنمايد، توجّه داشته باش كه تو هم اگر آمادگى داشته باشى، از آن بهرهمند خواهى شد؛ زيرا هر چه به استاد رسد، شاگرد از آن بىبهره نخواهد ماند.
در جايى در تقاضاى اين معنى از استاد مىگويد :
اى پيك راستان! خبرِ سرو ما بگو احوال گل، به بلبل دستان سرا بگو
بر اين فقير، نامه آن محتشم بخوان با اين گدا، حكايتِ آن پادشا بگو[1]
هوا، مسيح نفس گشت و باد، نافه گشاى درخت، سبز شد و مرغ، در خروش آمد
تنورِ لاله چنان بر فروخت، بادِ بهار كه غنچه، غَرْقِعَرَق گشت وگل،به جوش آمد
كنايه از اينكه: نه تنها باد بهارى چون وزيدن گيرد، هوا را خوش و گل را برافروخته، و عطر آن را ظاهر، و درختان را سبز، و مرغان را در خروش مىآورد، نسيمهاى جان پرور دوست هم چون وزيدن آغاز كند و پرده ازجمال مظاهر
برافكند، اهل دل را به عطر و مشاهده جمال جانان رهنمايى نموده و بهرهمند مىسازد.
و نتيجه آنكه: استاد من، چنين بهرهاى را از عنايات دوست برخوردار شده، اميد آنكه مرا هم بىبهره نگذارد! به گفته خواجه در جايى :
تو دستگير شو اى،خضر پىخجسته!كهمن پياده مىروم و همرهان سوارانند[2]
به گوش هوش، نيوش از من وبه عشرت كوش كه اين سخن، سحر از هاتفم به گوش آمد :
ز فكر تفرقه باز آى، تا شوى مجموع به حكم آنكه چو شد اهرمن، سروش آمد
ممكن است خواجه در اين دو بيت خطاب به خود كرده و بگويد: سخنى را كه سحرگاهان از پيام آور غيبى شنيدم، از من بشنو، تا عشرت و وصال با دوست برايت ميسّر گردد.
آن سخن اين است: از پريشان فكرى و تعلّقات و توجّه به غير او كناره گير؛ كه : «يا أَباذَرٍّ!… إِحْفَظِ اللهَ يَحْفَظْکَ، إِحْفَظِ اللهَ تَجِدْهُ أَمامَکَ.»[3] : (اى ابوذر! خدا را نگاهدار تا او نيز
تو را نگاهدارد،خدا را نگهدار،كه او را مقابل خود خواهىيافت) زيرا تا در تفرقه بسر مىبرى، با اهرمن (نفس و شيطان و تعلّقات) قرين مىباشى.
«إِلهى! أَشْكُو إِلَيْکَ عَدُوّآ يُضِلُّنى، وَشَيْطانآ يُغْوينى، قَدْ مَلاََ بِالْوَسْواسِ صَدْرى، وَأَحاطَتْ هَواجِسُهُ بِقَلْبى، يُعاضِدُ لِىَ الْهَوى، وَيُزَيِّنُ لى حُبَّ الدُّنْيا، وَيَحُولُ بَيْنى وَبَيْنَ الطَّاعَةِ وَالزُّلْفى.»[4] :
(معبودا! به تو شكوه دارم از دشمنى كه مرا گمراه مىكند، و از شيطانى كه مرا به نادانى و گمراهى مىكشد، زيرا سينهام را پر از وسوسه و خيالات فاسد كرده، و
اوهامش دلم را احاطه نموده است، و هوا و خواهش نفسانى مرا كمك كرده و دوستى دنيا را براى من آراسته و جلوه داده، و ميان من و طاعت و مقام قربت حايل مىشود.)
و چون سروش غيبت مژده ديدار داد و به مشاهده دوست نايل گشتى، اهرمن را با تو چه كار؟
«يا مَنْ سَعَدَ بِرَحْمَتِهِ الْقاصِدَونَ!… يا مَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ وَحِجابُهُ مَرْفُوعُ لِراجيهِ!… أَسْأَلَکَ بِكَرَمِکَ أَنْ تَمُنَّ عَلَىَّ مِنْ عَطآئِکَ بِما تَقِرُّ بِهِ عَيْنى، وَمِنْ رَجائِکَ بِما تَطْمَئِنُّ بِهِ نَفْسى، وَمِنَ اليَقينِ بِما تُهَوِّنُ بِهِ عَلَىَّ مُصيباتِ الدُّنْيا، وَتَجْلُو بِهِ عَنْ بَصيرَتى غَشَواتِ الْعَمى. بِرَحْمَتِکَ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[5] : (اى خدايى كه ارادتمندان به رحمتت سعادت يافتند!… اى خدايى كه
درگاهت به روى خوانندگان و حاجتمندان و نيايش كنندگان گشوده مىباشد، و حجابت براى اميدوارانت برداشته شده است!… به كرمت از تو درخواست مىكنم بر من منّت نهى از عطايت به آنچه كه چشمم بدان روشن مىشود، و از اميدت به آنچه كه جانم بدان مطمئنّ مىشود، و از يقين به آنچه كه رنج و مصائب دنيا را بر من آسان مىكند، و پردههاى كورى و جهل بدان از چشم بصيرت و ديد باطنىام برانداخته مىشود به رحمتت، اى مهربانترين مهربانان!)
ز مرغ صبح ندانم، كه سوسن آزاد چه گوش كرد؟ كه بادَهْ زبان، خموش آمد
نمىدانم پير ميفروش كه هميشه چون گل سوس دَهْ زبان براى ما بود و هر سخنى را از جمال و كمال جانان با ما مىگفت، چه شده و چه شنيده كه از گفتار غيبى باز آمده و ديگر نمىخواهد با ما كلامى داشته باشد؟
و ممكن است منظور از «سوسن آزاد»، خود خواجه، و يا سالكين باشند، نه
استاد؛ يعنى، نمىدانم ما كه در ظهور دادن اسرار الهى دَهْ زبان داشتيم، چه شنيديم كه از گفتار، زبان در دهان پيچيديم؟ لذا مىگويد :
چه جاىِ صحبت نامحرم است، مجلس انس سر پياله بپوشان، كه خرقه پوش آمد
خواجه با اين بيت، علّتِ خموشى استاد و يا خود و ديگر سالكين را بيان كرده و مىگويد: علّت آنكه استاد، و يا ما خموشى را برگزيديم، اين بود كه زاهد به مجلس انس ما قدم گذاشت، با بود وى، چه جاى ذكر اسرار الهى! سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد؛ كه: «سِرُّکَ سُرُورُکَ، إِنْ كَتَمْتَهُ. وَإِنْ أَذْعْتَهُ كانَ ثُبُورَکَ.»[6] : (رازت
شادمانى توست، اگر كتمانش نمايى. و اگر فاش كنى، موجب هلاكت و نابودىات مىگردد.) و نيز: «لاتُودِعَنَّ سِرَّکَ مَنْ لا أَمانَةَ لَهُ.»[7] : (رازت را نزد كسى كه امانت را
رعايت نمىكند، به وديعه مگذار.)
البته اين كلام (يعنى، حفظ سرّ) را تا زمانى لازم مىديديم، كه نامحرم در مجلس ما بود؛ ولى چون رفت بايد از استاد بهرهمند شد؛ زيرا او از سخن گفتن باك ندارد و ما هم نبايد باكى داشته باشيم؛ كه :
بگويمت سخنى خوش،بيا وباده بنوش كه زاهد از برِ ما رفت و ميفروش آمد
اى سالك! و يا اى خواجه! حال كه زاهد از مجلس انسمان رفت و استاد بيامد تا از آنچه به او عنايت شده بگويد؛ كه: «وَأَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ.»[8] : (وامّا نعمت
پروردگارت را بازگو.)، بايد در فكر باده نوشى شد و از او و حالات و انوار باطنىاش كمال استفاده را نمود و به راهنماييهايش براى رسيدن به مشاهدات دوست گوش
فرا داد؛ كه: «مِنْ تَوْفيقِ الرَّجُلِ وَضْعُ سِرِّهِ عِنْدَ مَنْ يَسْتُرُهُ، وَإِحْسانِهِ عِنْدَ مَنْ يَنْشُرُهُ.»[9] : (از
توفيق شخص اين است كه رازش را نزد كسى كه آن را مىپوشاند، و احسان و نيكىاش را نزد كسى كه آن را نشر مىدهد، بگذارد.)
لذا در بيت ختم مىگويد :
ز خانقاه به ميخانه مىرود، حافظ مگر ز مستى زهد و ريا بهوش آمد؟
مىدانيد چرا خواجه از عبادات قشرى دست كشيد و به عبادات لبّى و توجّه به دوست پرداخت؛ زيرا با سخنان استاد، از مستى زهد زاهد آگاهى يافته و دانست كه عبادات قشرى اثرى براى رسيدن به مقامات روحى ندارد، و در ديار دوست، اخلاص بندگى و ذكر و مراقبه مىخواهند؛ كه: «أَلاِْخْلاصُ عِبادَةُ الْمُقَرَّبينَ.»[10] :
(اخلاص، عبادت مقرّبان است.) و نيز: «أَخْلِصْ تَنَلْ.»[11] : (اخلاص ورز تا نايل گردى.)
و همچنين: «تَقَرُّبُ الْعَبْدِ إِلَى اللهِ سُبْحانَهُ، بِإِخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[12] : (نزديكى جستن بنده به خداوند سبحان، با اخلاص نيّت ميسّر مىشود.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص 355.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.
[3] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 89.
[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 143.
[5] ـ بحارالانور، ج 94، ص 144.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 158.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 159.
[8] ـ ضحى : 11.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 159.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 91.
[11] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92.