• غزل  220

صوفى ار باده باندازه خورد نوشش بادورنه انديشه اين كار فراموشش باد

آنكه يك جرعه مى از دست تواند دادن         دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

كيست آن شاهسوار خوش خرم كه دو كَوْن         بسته بند قبا و علم دوشش باد

نرگس مست نوازش كن مردم دارش         خون عاشق بخورد گر بقدح نوشش باد

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت         لبم از بوسه ربايان لب نوشش باد[1]

گر چه از كبر سخن با من درويش نكرد         جان فداى شكرين پسته خاموشش باد

شاه تركان سخن مدعيان مى‌شنود         شرمى از مظلمه خون سياوشش باد

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت         آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد

بغلامى تو مشهور جهان شد حافظ         حلقه بندگى زلف تو در گوشش باد

صوفى ار باده به اندازه خُورَد، نوشش باد         ورنه انديشه اين كار، فراموشش باد

يكى از مواردى كه خواجه لفظ «صوفى» را در غير «زاهد» استعمال نموده، در اين بيت است.

شايد مى‌خواهد بگويد: بر آنان كه قدم در راه خدا مى‌گذارند، لازم است كه از طريقه مقدّس شرع پيروى نمايند و به خيالات خود، طى طريق ننمايند؛ كه به ضلالت مبتلا خواهند شد؛ زيرا آنچه براى رسيدن به هدف نهايى از خلقت لازم بوده؛ كه: (وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنْسَ، إِلّا لِيَعْبُدُونِ )[2] : (و جنّ و انس را نيافريدم، جز

براى اينكه مرا بپرستند.) حضرت دوست توسّط سفيرش، محمّد بن عبدالله 9 براى امّت، بيان نموده، و او پس از خود به كتاب و عترت سفارش فرموده؛ كه: «إِنّى تارِکٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتابَ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ، وَعِتْرَتى، أَهْلَ بَيْتى…»[3] : (همانا من دو چيز گرانبها و

نفيس در ميان شما به وديعه مى‌گذارم: كتاب خداوند عزّ وجلّ و عترت يعنى اهل بيتم…) تا آن دو را براى رسيدن به مقصد پيش‌روى خويش قرار دهند. اگر چنان كنند، نوششان باد؛ و چنانچه از راههاى ديگر بخواهند به مقصد دست يابند، انديشه اين كار فراموششان باد.

و ممكن است بخواهد بگويد: دين اسلام، دين عدل و قسط است در همه
امور، چنانچه سالك از فرامين آن به قدر استطاعت و عدل استفاده بنمايد، و به عبادات: از قبيل بيدارى شب، نماز، روزه و غيره كه همه به حسابى ذكر و باده‌اند، مشغول شود، نوشش باد؛ ورنه انديشه اين كار فراموشش باد.

و يا بخواهد بگويد. هر سالكى كه در طريق الهى قدم مى‌گذارد، ظرفيّتى دارد. بايد به قدر ظرفيّت خود به ذكر و مراقبه و عبادات مستحبّى و غيره اشتغال داشته باشد؛ ورنه انديشه اين كار فراموشش باد، كه به آنچه بايد برسد نخواهد رسيد؛ كه : (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ، وَأَنْزَلْنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالميزانَ، لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ )[4]  :

(همانا پيامبران خود را با نشانه‌هاى روشن فرستاده و كتاب و ميزان ]=دين [ را با آنان فرو فرستاديم، تا مردم براى اجراى عدالت بپا خيزند.) و نيز: «بِالْعَدْلِ تَتَضاعَفُ الْبَرَكاتُ.»[5]  (با عدالت، بركات دو چندان مى‌شود) و همچنين: «لِيَكُنْ مَرْكَبُکَ الْعَدْلُ،

فَمَنْ رَكِبَهُ، مَلِکَ.»[6]  (عدالت را مركب خود قرار ده، كه هر كس آن را مركب خود قرار

داد، مالك شد.)

اينجاست كه سالك بايد توجّه داشته باشد كه در طريق كمال و سير الى الله، استاد كامل آشناى به احكام الهى و مسلّط به دستورات شرع مقدس لازم است، تا درد و دواى او را دانسته و معالجه‌اش نمايد؛ لذا در بيت آينده، به استاد دعا نموده و از او تمنّاى مِىْ و باده كرده و مى‌گويد :

آنكه يك جرعه مِىْ از دست تواند دادن         دست، با شاهدِ مقصود،در آغوشش باد

الهى! آن كسى (استاد) كه مشكل ما را با يك جرعه مِىْ مى‌تواند حل نمايد، همواره دستش در گردن مقصود و محبوب، و بهره‌مند از جمال و كمال و قرب او
باشد. به گفته خواجه در جايى :

غلام همّت آن نازنينم         كه كار خير، بى‌روى و ريا كرد

خوشش بادا نسيم صبحگاهى         كه درد شب نشينان را دوا كرد[7]

و يا مى‌خواهد بگويد: از ولاى علىّ 7 كه شاهد مقصود است، برخوردار باد. لذا مى‌گويد :

كيست آن شاهسوارِ خوشِ خُرّم؟ كه دو كَوْن         بسته بند قبا و عَلَم دوشش باد

شاهد مقصود كيست؟ آن شاهسوار و يكّه تاز ميدانِ ولايت، على 7، كه همواره دلى خوش و خرّم با ديدار دوست داشته و دارد، و دنيا و آخرت به مقام و منزلت و بزرگوارى او برقرار است. هر كس ولاى او را داشت، در دنيا و آخرت سرافراز، و هر كه محروم از محبّت و دوستى او بود، در دو جهان بدبخت است؛ كه : «وَلَقَدِ اصْطَفانى رَبّى بِالْعِلْمِ وَالظَّفَرِ، وَلَقَدْ وَفَدْتُ إِلى رَبّى إِثْنَىْ عَشَرَ وِفادَةً، فَعَرَّفَنى نَفْسَهُ، وَأَعْطانى مَفاتيحَ الْغَيْبِ…»[8] : (و به راستى كه پروردگارم مرا به علم و پيروزى برگزيد، و همانا

دوازده بار به پروردگارم وارد شدم و حضرتش ذات خود را به من شناساند و گنجينه‌ها ]يا: كليدها[ى غيب را به من عطا نمود…)

و ممكن است منظور از «شاهسوارِ خوش خرّم»، حضرت دوست باشد؛ يعنى، او كسى است كه بر اسبِ مراد خود سوار، و دنيا و آخرت و مظاهرش فرمانبر اويند؛ لذا مى‌گويد :

نرگسِ مستْ نوازش كنِ مردم دارش         خون عاشق بخُورَد گَرْ بِه قَدَح،نوشش باد

عجب جمالى است، جمال محبوب و چشمان مست معشوق ما! كه با نگاهى و عنايتى عاشقان را به خود جذب نموده و مردم دارى مى‌نمايد، و از طرفى با مژگان و نوع ديگرى از تجلّى‌اش به خونشان تشنه است و آنان را مى‌كشد.

با اين همه، كشتن و خوردن خون عاشقان نوشش باد، اگر چه قدح قدح باشد؛ زيرا با كشته شدن و فنايشان است كه آنان حيات تازه مى‌يابند و از جمال و كمالش بهره‌مند مى‌گردند.

در جايى تقاضاى اين معنى را نموده و مى‌گويد :

خواهم كه پيش ميرمت اى بى وفا طبيب!         بيمار، بازپرس، كه در انتظارمت

خونم بريز و از غم هجرم خلاص كن         منّت پذيرِ غمزه خنجر گذارمت[9]

چشمم از آينه دارانِ خط و خالش گشت         لبم از بوسه رُبايانِ لب نوشش باد

الهى! همان گونه كه ديده دل ما آينه‌دار و بهره‌مند از تجلّيات اسماء و صفات او گشت و فناى در آن دو برايمان حاصل شد، جان ما هم از تجلّيات ذاتى‌اش برخوردار گردد و فناء ذاتى بيابيم.

و يا مى‌خواهد بگويد: الهى! همان طور كه با ديدن جمالش، فناى فى الله نصيبمان گشت، الهى كه با گرفتن آب حيات از لب وى، بقاى بالله نصيبمان گردد.

گرچه از كِبْر، سخنْ با من درويش نكرد         جان فداىِ شَكَرين پسته خاموشش باد

گرچه در گذشته، محبوبِ با عظمت و كبرياى من، چون خود را غنىّ بالذّات، و مرا فقير بالذّات مى‌ديد، نه تنها به ديدارش نايل نمى‌نمود، كه حتى نمى‌خواست با من سخنى بگويد؛ امّا بى‌اعتنايى وى سوزى در من پديد آورد و از خويشم
بگرفت و به مشاهده‌اش نايل ساخت. جان فداى شكرين پسته خاموشش باد.

شاه تركان، سخن مدّعيان مى‌شنود         شرمى از مظلمه خون سياوُشش باد

گرچه ظاهر بيت اشاره به جريان رستم و كشتن سياووش است، امّا با اين بيان مى‌خواهد بگويد: محبوب، با اينكه سخن ما كه مدّعيان ديدارش مى‌باشيم را مى‌شنود، عنايتى نمى‌نمايد. در نتيجه، دچار مظلمه خون ما خواهد شد و همه خواهند گفت كه: معشوقشان در اثر بى‌اعتنايى باعث نابودى‌شان گرديد. پس محبوبا! عنايتى نما تا گرفتارِ خون خواهى ما نگردى.

سخنى است عاشقانه و منتهى آرزوى وى در نابودى خويش است.

پير ما گفت: خطا بر قلم صُنْع نرفت         آفرين بر نظرِ پاكِ خطا پوشش باد!

جاى شك نيست كه در عالم، و در قلم صنع الهى، خطايى وجود ندارد؛ كه : (الَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ…)[10] : (او هر چيزى را كه آفريد، زيبا آفريدش.) و اولياى

خدا هم با اين ديده به عالم نظر مى‌كنند. اين خطا و صواب ديدن، از راه مقايسه و ديد عموم پيدا مى‌شود؛ ولى چون به نظر عميق بنگريم، هر چيزى به جاى خويش نيكوست.

خواجه هم مى‌گويد: پير ما چنين گفت كه خطا بر قلم صنع نرفت. آفرين بر ديده پاكش كه به نظر حسن، به جهان هستى مى‌نگرد و ديده دل او، بدى و خطايى نمى‌بيند؛ و يا در حالى كه همه به نظر مقايسه خطا مى‌بينند، وى به مقايسه نپرداخته و خطايى نمى‌بيند.

در جايى مى‌گويد :

منم كه شُهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيآلوده‌ام به بَد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن[11]

به غلامىّ تو مشهورِ جهان شد، حافظ         حلقه بندگىِ زلف تو در گوشش باد

كنايه از اينكه: محبوبا! همه خواجه را به غلامى‌ات مى‌خوانند. امّا تا تو مرا به غلامى نپذيرى، گفتار آنان را چه سود. و يا مى‌خواهد بگويد: مردم مرا بنده تو مى‌خوانند. الهى! كه اين بندگى من بالدّوام برقرار باد.

و ممكن است بخواهد بگويد: گرچه من به بندگى تو مشهور گشته‌ام، ولى بندگى حقيقى من آن زمان مورد قبول تو واقع خواهد شد كه، در زلف و كثرات و مظاهرت مشاهده بنمايم و فانى در جمال و كمالت گردم به گونه‌اى كه نظر به كثرتم نباشد. اميد است  چنين حلقه بندگى در گوش خواجه باشد.

[1] ـ و در نسخه‌اى: بنا گوشش باد.

[2] ـ ذاريات : 56.

[3] ـ بحارالانوار، ج 23، ص 126، روايت 54.

[4] ـ حديد : 25.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب العدل، ص 237.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب العدل، ص 238.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص 178.

[8] ـ بحارالانوار، ج 39، ص 350، روايت 23.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 71.

[10] ـ سجده : 7.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا