- غزل 218
شراب و عيش نهان چيست كار بىبنيادزديم بر صف رندان هر آنچه باداباد
گره زدل بگشا وز سپهر ياد مكن كه فكر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
زانقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ از اين فسانه و افسون هزار دارد ياد
قدح بشرط ادب گير ز آنكه تركيبش زكاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد
كه آگه است كه جمشيد و كى كجا رفتند كه واقفست كه چون رفت تخت جم بر باد
زحسرت لب شيرين هنوز مىبينم كه لاله ميدمد از خاك تربت فرهاد
مگر كه لاله بدانست بيوفائى دهر كه تا بزاد و بشد جام مى زكف ننهاد
نميدهند اجازت مرا بسير سفر نسيم خاك مصلّى و آب ركناباد
بيا بيا كه زمانى زمى خراب شويم مگر رسيم بگنجى در اين خراب آباد
بنوش باده صافى بناله دف و چنگ كه بستهاند بر ابريشم طرب دل شاد
زدست اگر ننهم جام مى مكن عيبم كه پاكتر به از اينم حريف دست نداد
رسيد در غم عشقش بحافظ آنچه رسيد كه چشم زخم زمانه بعاشقان مرساد
گويا خواجه در تمام اين غزل در مقام ترغيب خود و سالكين است به پيمودن طريقه عشـق.
شراب و عيش نهان چيست؟ كارِ بىبنياد زديم بر صفت رندان، هر آنچه باداباد
آرى، آنان كه با دوست حقيقى عيش نهان دارند و نوشيدن شراب مشاهدات و ذكر و مراقبه و محبّت او را طريقه و شيوه خود قرار دادهاند، در حقيقت به نابودى خود دست زدهاند. و طريقه رندان و آنان كه از همه جز محبوب گذشتهاند، جز اين نيست.
مىگويد: نوشيدن شراب مشاهدات، و داشتن عيش نهان با دوست، كارى است كه پايهاش به جايى استوار نيست و به عاشق چيزى نمىدهند. هر چه دارد، مىگيرند، كه: (قُلْ: إِنَّ صَلوتى وَنُسُكى وَمَحياىَ و مَماتى، للهِِ رَبِّ العالَمينَ، لا شَريکَ لَهُ، وَبِذلِکَ أُمِرْتُ، وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ )[1] : (بگو: همانا نماز و عبادت و زندگى و مرگم، تنها
براى خداى پروردگار عالميان است، و شريكى براى او نيست، و من به اين امر شدهام، و خود اوّلين مسلمان هستم.) و نيز : «هُوَ المالِکُ لِما مَلَّكَهُمْ، وَالقادِرُ عَلى ما أَقْدَرَهُمْ عَلَيْهِ.»[2] : (اوست مالك تمام آنچه كه به بندگان عطا فرموده، و اوست قادر بر تمام
آنچه كه آنان را بر آن توانا ساخته است.)
ما از نخستين قدم عاشقى، اين را دانسته بوديم، لذا كارى كه رندان اختيار
مىنمايند، پيشه خود ساختيم و گفتيم: «إِلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أَطْلُبُ الوُصُولَ إِلَيْکَ، وَبِکَ أَسْتَدِلُّ عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ إِلَيْکَ، وَأَقِمْنى بِصِدْقِ الْعُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[3] : (بار الها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت آشكار است، و
اين حال من است كه بر تو پوشيده نيست، از تو وصالت را خواستارم، و از تو به سوى خودت راهنمايى مىجويم؛ پس مرا با نور خويش به سويت رهنمون شو، و با بندگى راستين در پيشگاهت برپا دار).
گره ز دل بِگُشا، و ز سپهر ياد مكن كه فكر هيچ مهندس، چنينگره نگشاد
سزاوار آن است كه عاشق سالك، به داده و نداده راضى باشد؛ كه : (ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ، مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها. إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ؛ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُم.)[4] : (هيچ مصيبتى در زمين و در
خودتان، به شما نمىرسد، مگر پيش از آنكه آن را ]در اين عالم [ايجاد كنيم، در كتابى ثبت است، و اين كار براى خدا آسان است. ]شما را از اين حقيقت با خبر ساختيم [ تا بر آنچه از دست مىدهيد، اندوهگين نگرديد، و به آنچه به شما عطا نموده، خوشحال ]با تكبّر و غرور[ نشويد.) و از مشكلات جهان ياد نكند؛ زيرا گشودن گره آن، نه كار مخلوق عاجز است؛ كه: «مَنْ أَصْبَحَ عَلَى الدُّنْيا حَزينآ، فَقَدْ أَصْبَحَ لِقَضآءِ اللهِ ساخِطآ.»[5] : (هر كس غم و اندوه دنيا را بخورد، به طور قطع، به قضاى الهى
ناخشنود گرديده است.) و نيز: «رَضينا عَنِ اللهِ قَضآءَهُ وَسَلَّمْنا للهِِ أَمْرَهُ.»[6] : (به قضاء و
خواسته حتمى الهى خشنود، و در برابر امرش تسليم هستيم.)
ز انقلاب زمانه عجب مدار، كه چرخ از اين فسانه و افسون، هزار دارد ياد
اى سالك! انقلاب و دگرگونى زمانه و پستى و بلندى، و يا قبض و بسط، و يا هجران و وصلش تو را به شگفت نياورد و از مقصد باز ندارد. اينها، امورى نيست كه تنها براى تو باشد. همواره ماهيّت زمانه چنين بوده و هست؛ كه: «أَأَقْنَعُ مِنْ نَفْسى بِأَنْ يُقالَ: هذا أَميرُ المُؤْمِنينَ، وَلا اُشارِكَهُمْ فى مَكارِهِ الدَّهْرِ؟!»[7] : (آيا از خود به همين قانع باشم
كه بگويند: اين امير مؤمنان است، و در سختيهاى روزگار با آنها مشاركت نكنم؟!) و نيز: «وَالدَّهْرُ يَوْمانِ: يَوْمٌ لَکَ؛ وَيَوْمٌ عَلَيْکَ.»[8] : (روزگار دو روز است: روزى به نفع تو؛ و
روزى عليه تو.) در واقع، خواجه مىخواهد بگويد: وظيفه ما عبوديّت و توجّه به او و همواره در ياد مقصد و مقصود بودن و فراموش نكردن آن مىباشد.
قدح، به شرط ادب گير، ز آنكه تركيبش ز كاسه سر جمشيد و بهمن است و قُباد
اى سالك! چنانچه خواستى از دوست و جمالش بهرهمند گردى و او را با تجلّيّاتش از راه موجودات مشاهده نمايى، كه: (أَلا! إِنَّهُ بِكُلّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[9] : (آگاه
باش! كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) طريقِ ادب را مراعات كن و نسبت خلق را به خالق مده؛ كه: (لا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهآ آخَرَ، لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُون )[10] : (با وجود خدا، معبود ديگرى را مخوان، كه معبودى جز او
نيست، و هر چيزى جز وجه ]= اسماء و صفات [ او نابود است، حكم و فرمان مخصوص اوست، و به سوى او بازگشت مىكنيد.)
و مبادا به آنها، جز به نظر بَوار و هلاك و فنا بنگرى، كه خلاف شرط ادب در پيشگاه اوست. «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْکَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظَّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟»[11] : (]خدايا[ چگونه با چيزى كه در وجودش
نيازمند توست، مىتوان به سوى تو رهنمون شد؟ آيا غيرِ تو آن چنان ظهورى دارد كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟) و خلاف به يكتايى خواندن او مىباشد زيرا موجودات و مظاهر كه تو از طريق آنها شراب تجلّيات دوست را تمنّا دارى، تركيبشان فنا پذير است، و پادشاهانى چون كيقباد و بهمن و جمشيد همه فنا شدند.
و يا مىخواهد بگويد: اى سالك! چون تو را باده محبّت و ذكر و مشاهدات دادند، شرط ادب را مراعات كن و با توجّه نمودن به دنيا، دست از باده نوشى خود بر مدار، و از آن بهره كامل را بگير؛ زيرا دنيا و اهلش فناء پذيرند؛ لذا مىگويـد :
كه آگه است، كه جمشيد و كِىْ كجا رفتند؟ كه واقف است، كه چون رفت تخت جم بر باد؟
اى خواجه! يا اى سالك! بايد فرصت را غنيمت شمرد و از ايّام حيات خويش بهرهمند گرديد؛ كه: «شيمَةُ الاَْتْقِيآءِ، إِغْتنامُ المُهْلَةِ وَالتَّزَوُّدُ لِلرَّحْلَةِ.»[12] : (شيوه و طريقه اهل
تقوى، مغتنم شمردن فرصت، و توشهگرفتن براى سفر و كوچ ]آخرت [ است.) و نيز: «لَيْسَ كُلُّ فُرْصَةٍ تُصابُ.»(3): (اين گونه نيست كه از هر فرصتى بتوان استفاده نمود.) كجا رفتند آنان كه بر خوردار از ناز و نعمت دنيا بودند؟ و تخت و تاجشان چه شد؟
و به گفته خواجه در جايى :
چو هستآب حياتت بهدست، تشنه ممير فَلا تَمُتْ وَمِنَ الْماءِ كُلُّ شَىْءٍ حَىٌّ[13]
نوشتهاند بر ايوانِ جنّت المأوى كه هر كه عشوه دنيا خريد، واى به وى
شكوه سلطنت و حكم، كِىْ ثباتىداشت؟ ز تخت جم سخنى مانده است وافسركىْ[14]
ز حسرت لب شيرين، هنوز مىبينم كه لاله مىدمد از خاك تربت فرهاد
كنايه از اينكه: كجا رفتند آنان كه به مجاز دنيا دل بستند، و از آن جز خونين دلى با خود در خاك نبردند؟ كجا رفت فرهاد، كه با داغ حسرت ديدار شيرين از اين جهان برفت و لاله سرخ مزارش، حكايت خونين دلىاش را نمود؟
در واقع خواجه مىخواهد با اين بيان بگويد :
دوستان! وقت گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم سخن پير مغان است، به جان بنيوشيم
نيست در كس كَرَم و وقت طرب مىگذرد چاره آن است، كه سجّاده به مِْى بفروشيم[15]
و يا بگويد :
ما آزمودهايم، در اين شهر، بخت خويش بايد برون كشيد از اين ورطه،رخت خويش
گر موج خيز حادثه، سر بر فلك زند عارف بهآب،تر نكند رَخْتِ پختِ خويش[16]
مگر كه لاله بدانست بى وفايى دهر كه تا بزاد و بشد، جام مى ز كف ننهاد
كنايه از اينكه: همان گونه كه گل لاله چون به بىوفايى دهر پى برده بود، از روزى كه روييد، قدح مى سرخ را از كف ننهاد تا پرپر گشت. تو هم اى سالك! حال كه به بىوفايى جهان فانى آگاه شدى، چنين باش و عمر خويش را جز به باده نوشى و دوام ذكر و توجّه به معشوق حقيقى بسر مبر، و از انبياء و اوصياء : بياموز كه از ازل باده مشاهده دوست را از كف ننهادند، تا از اين عالم رخت بر بستند، و پس از اين عالم هم به نعمتِ: (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[17] : (در جايگاه صدق و
راستى، نزد پادشاه با قدرت) بهرهمند خواهند بـود.
نمىدهند اجازت، مرا به سير سفر نسيم خاك مصلّى و آب ركن آباد
آرى، عارف به محلّ و ولايت و جايگاهى كه در آن به مشاهده دوست نايل گشته، علاقه خاصّى دارد. گويا خواجه را نعمت عظماى شهود ديدار دوست، در خاك مصلّى و كنار آب ركن آباد شيراز نصيب گرديده كه مىگويد: نمىدهند اجازت، مرا به…
و يا مىخواهد با اين بيت اشاره به پاىبند بودن خود به استادى كه در آن دو مكان از ديار شيراز داشته، بنمايد.
بيا بيا، كه زمانى ز مِىْ خراب شويم مگر رسيم به گنجى در اين خرابْ آباد
ما را در اين جهان، كه جز جهل و نادانى از آن برخاسته نمىشود، آوردند؛ كه : «بَناهُمْ بِنْيَةٌ عَلَى الْجَهْلِ.»[18] : (خداوند ريشه و پايه انسان را بر جهل نهاده) ]اشاره به
اقتضاى خلقت خاكى است [ تا به مقام خلافت نشانند؛ كه: (إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ
خَليفَةً )[19] : (همانا من جانشينى را در زمين قرار مىدهم.) حال وقت آن است كه باز
با ذكر و مراقبه و مجاهدات؛ كه: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنين )[20] : (حتمآ كسانى را كه در ]راه خشنودى [ ما مجاهدت كردند، به
راههايمان راهنمايى خواهيم نمود. و همواره خداوند با نيكوكاران است.) آن كمال را در اين عالم، در قرب و وصالش به دست آريم. به گفته خواجه در جايى :
چو خامه بر خط فرمان او سر طاعت نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
كسى به وصل تو چون شمع يافت پروانه كه زيرِ تيغ تو هر دم سرى دگر دارد
بهپاى بوس تو، دستكسى رسيد كه او چو آستانه بدين دَرْ هميشه سر دارد[21]
بنوش باده صافى، به ناله دَفْ و چنگ كه بستهاند بر ابريشمِ طرب، دل شاد
اى سالك! حال كه نفحات الهى براى شادى تو مىوزد، فرصت را غنيمت شمار و به ذكر و مراقبه شديد دوست بپرداز، و آسوده منشين كه هميشه اين فرصت براى تو ميسّر نمىشود؛ كه : «إِضاعَةُ الفُرْصَةِ غُصَّةٌ.»[22] : (ضايع نمودن فرصت، موجب
غم و اندوه است.)، و نيز: «أَلْفُرْصَةُ سَريعَةُ الْفَوْتِ وَبَطيئَةُ الْعَوْدِ.»[23] : (فرصت، زود گذر و
دير برگشت است.) لذا مىگويد :
ز دست اگر ننهم جام مِىْ، مكن عيبم كه پاكتر بِهْ از اينم، حريفْ دست نداد
اگر من از مراقبه و ذكر و محبّت دوست دست نمىكشم، علّت آن است كه بهتر
از معشوق حقيقى و جمال و كمالش نيافتم؛ كه: «وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإِبْعادِکَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عارِفيکَ، وَأَصْلَحِ عِبادِکَ، وَأَصْدَقِ طآئِعيکَ، وَأَخْلَصِ عُبّادِکَ.»[24] : (و چقدر طعم محبّتت خوش! و شربت قرب تو گواراست! پس ما
را از راندن و دور نمودن از درگاهت پناه ده، و از خاصّترين عارفان و صالحترين بندگان،و راستگوترين اهل طاعتت،وپاك و خالصترين عبادت كنندگانت قرار ده.)
رسيد در غم عشقش، به حافظ آنچه رسيد كه چشم زخم زمانه، به عاشقان مَرِساد
اى سالكين! من هر چه دارم از غم عشق او دارم. خدا، من و عاشقان جمالش را در اين بهرهبردارى، از چشم زخم محفوظ دارد. آمين ربّ العالمين!
در جايى مىگويد :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلفِ او سودا گرفته است
لبِ چون آتشش، آب حيات است از آن آب، آتشى در ما گرفته است
شدم عاشق، به بالاىِ بلندش كه كار عاشقان، بالا گرفته است[25]
و نيز در جايى ديگر مىگويد :
شادىِ مجلسيان، در قدم و مقدم توست جاى غم باد، هر آن دل كه نخواهد شادت
چشمِ بد دور، كز اين تفرقه خوش باز آورد طالعِ نامور و دولت مادر زادت[26]
[1] ـ انعام : 162 و 163.
[2] ـ التّوحيد، باب نفى الجبر و التّفويض، ص 361، روايت 7.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[4] ـ حديد : 22 و 23.
[5] ـ نهج البلاغة، حكمت 228، ص 508.
[6] ـ نهج البلاغة، خطبه 37، ص 81.
[7] ـ نهج البلاغة، كتاب 45، ص 418.
[8] ـ نهج البلاغة، حكمت 396، ص 546.
[9] ـ فصّلت : 54.
[10] ـ قصص : 88 .
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 348 ـ 349.
[12] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص 304.
[13] ـ پس ممير، و حال آنكه هر چيزى از آب زنده است.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 544، ص 390
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 345، ص 262.
[17] ـ قمر : 55.
[18] ـ بحارالانوار، ج 3، ص 15، روايت 2.
[19] ـ بقره : 30.
[20] ـ عنكبوت : 69.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص 303.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص 304.
[24] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 87.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 72، ص 85.