• غزل  217

شاهد آن نيست كه موئى و ميانى داردبنده طلعت آن باش كه آنى دارد

شيوه حور و پرى خوب و لطيفست ولى         خوبى آن است و لطافت كه فلانى دارد

چشمه چشم مرا اى گل خندان درياب         كه باميد تو خوش آب روانى دارد

مرغ زيرك نشود در چمنش نغمه سراى         هر بهارى كه ز دنبال خزانى دارد

خم ابروى تو در صنعت تيراندازى         بستد از دست هرآنكس كه كمانى دارد

گوى خوبى كه برد از تو كه خورشيد آنجا         نه سوارى است كه در دست عنانى دارد

دلنشين شد سخنم تا تو قبولش كردى         آرى آرى سخن عشق نشانى دارد

در ره عشق نشد كس بيقين محرم راز         هر كسى بر حسب فهم گمانى دارد

با خرابات نشينان ز كرامات ملاف         هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد

مدّعى گو برو و نكته بحافظ مفروش         كلك ما نيز زبانى و بيانى دارد

شاهد آن نيست، كه موئىّ و ميانى دارد         بنده طلعت آن باش، كه آنى دارد

خواجه در اين بيت و در چند بيت ديگرِ اين غزل، در مقام تمجيد محبوب حقيقى است. و در ضمن، اظهار اشتياق و تمناى ديدار و گله گذارى از ناپايدارى ديدارش نموده و مى‌گويد: معشوق آن نيست كه با زلف و قد و قامت و زيبايىِ بخصوصى دل ربايى نمايد. بايد پاى بند و گرفتارِ جمال و طلعت نيكويى شد، كه همه جمالها از اوست و در واقع، همه موجودات نمونه‌اى از زيبايى و جمال اوست.

چنانكه حضرت ابراهيم 7 پس از سه مرحله توجّه به جمالهاى عالم طبيعت احساس آرامش ننمود و در آخر، با شهود ملكوت عالم آرامش يافت و (إِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ حَنيفآ…)[1] : (همانا من استوار و مستقيم، روى و تمام

وجود خود را به سوى خدايى كه آسمانها و زمين را آفريد، برگرداندم.) به زبان جارى ساخت. خداوند هم از اوّل اراده‌اش به همين تعلّق گرفته بود كه او را متوجّه جمال و كمال خويش بنمايد كه فرمود: (وَكَذلِکَ نُرى إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السّمواتِ وَالأَرْضِ، وَلِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ )[2] : (و اين چنين ملكوت و باطن آسمانها و زمين را به ابراهيم

نشان داديم، تا ]مقاماتى را به او عطا كنيم و[ به مقام اهل يقين برسد).

در نتيجه خواجه مى‌خواهد بگويد: اى زاهدى كه دل به جمال حوران بهشتى و غلمان و وصائف و نعمتهاى آن بسته‌اى! اين گونه مباش، دل را به محبوبى متوجّه ساز كه هر كمال و جمالى از اوست: كه: «إِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللهَ رَغْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ التُّجارِ؛ وَإِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللهَ رَهْبَةً، فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ؛ وَإِنَّ قَوْمآ عَبَدُوا اللهَ شُكْرآ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الأَحْرارِ.»[3]  :

(همانا گروهى خداوند را از روى رغبت و ميل ]به نعمتهاى بهشتى  [پرستش مى‌كنند، كه آن، عبادتِ بازرگانان است؛ وعدّه‌اى خدا را از ترس ]جهنّم  [عبادت مى‌كنند، كه آن، عبادت بردگان است؛ و گروهى خدا را از روى شكرگذارى مى‌پرستند. كه اين، عبادت آزادگان مى‌باشد.)؛ لذا باز مى‌گويد :

شيوه حور و پرى، خوب و لطيف است، ولى         خوبى آن است و لطافت، كه فلانى دارد

اى زاهد! بدان كه رفتار و قد و قامت و زيبايى حوران و صاحب جمالان ديگر، جذّاب و بسيار خوب است، و سرانجام آن را خواهى ديد؛ كه: (لَهُمْ ما يَشاءُونَ )[4]  :

براى آنان هر چه بخواهند مهيّاست.)، ولى چون نيك بيانديشى، لطافت و خوبى آن است كه دوستِ حقيقى دارد و آن در: (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[5] : (و نزد ما افزونتر از آن است.) به دست مى‌آيد، نه در (لَهُمْ ما يَشاءُونَ )[6] ، پس در اين عالم بكوش تا آن نصيبت گردد. به گفته خواجه در جايى :

نعيم هر دو جهان، پيش عاشقان به جُوى         كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير

مى دو ساله، محبوب چارده ساله         همين بس‌است‌مرا،صحبت‌صغير و كبير[7]

چشمه چشم مرا، اى گل خندان! درياب         كه به اميد تو خوش، آب روانى دارد

محبوبا! اين همه گريستنم براى آن است كه ديده دل به ديدارت بگشايم، ديده گريانم را درياب و از حجابم بدر آر، تا جمال زيبايت را مشاهده كنم؛ كه: «يا باطِنآ فى ظُهُورِهِ! وَظاهِرآ فى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ.»[8] : (اى كسى كه در عين آشكارى، پنهانى! و در عين

پنهانى و پوشيدگى، آشكار!) و اميدم از اين گريستن آن است كه تو را همواره تازه و برافروخته در ديده دل نگاه دارم و هيچ گاه محروم از ديدارت نگردم.

در جايى مى‌گويد :

زهى خجسته! زمانى، كه يار باز آيد         به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد

به‌پيش خيل خيالش،كشيدم ابلقِ چشم         بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد

سرشك من نزند موج بر كنار، چو بحر         اگر ميانِ وى‌ام، در كنار باز آيد[9]

مرغِ زيرك نشود در چمنش نغمه سراى         هر بهارى كه ز دنبال، خزانى دارد

مى‌خواهد بگويد: آن عاشقان و دلباختگان زيركى كه دوست را در گذشته با تجلّى نادوامى مشاهده كرده‌اند، دلبسته هر تجلّى ناپايدار نمى‌شوند و به آن آرامش حاصل نمى‌كنند؛ زيرا مى‌هراسند از اينكه باز هجرانى را در پى داشته باشند؛ لذا باز مى‌گريند تا آن تجلّى را با سرشك ديدگان تازه نگاه دارند.

به گفته خواجه در جايى :

مرا به وصل تو گر، زآنكه دسترس باشد         دگر ز طالع خويشم، چه ملتمس باشد؟

هزار بار شود آشنا و ديگر بار         مرا ببيند وگويد:كه اين چه كس باشد؟[10]

خَمْ ابروى تو در صنعتِ تيراندازى         بِسْتَدْ از دستِ هر آن كس كه كمانى دارد

محبوبا! جمال تو در دل‌آرايى و كشِشِ و كُشتن عشّاقت، دست كمان داران را در نابودى دشمنان خود بسته است.

كنايه از اينكه: جمالهاى مظاهرت گرچه دل مى‌ربايند، ولى جمال تو در غارت و دلربايى و كشتن عاشقانت، از همه جمالهاى ظاهرى پيشى گرفته و به فنا و نابوديشان كشيده است. به گفته خواجه در جايى :

تُرك من چون جعد مشكين گِردِ كاكُل بشكند         لاله را دل خون كند، بازار سنبل بشكند

ور خرامان، سروِ گلبارش كند ميل چمن         سرو را از پا دراندازد، دلِ گل بشكند[11]

و در جاى ديگر :

شكسته گشت چو پشت هلال، قامت من         كمان ابروى يارم، گهى كه وَسْمه كشيد

مگر نسيم خَطَت، صبح در چمن بگذشت؟         كه گل به‌بوى تو بر تن،چو صبح جامه‌دريد[12]

لذا مى‌گويد :

گوىِ خوبى كه بَرَد،از تو كه خورشيد آنجا         نه سوارى است، كه در دست عنانى دارد؟

كيست كه در مقابل كشش و زيبايى و جمال تو جلوه‌گرى داشته باشد؟ خورشيد با آن عظمت و نورافشانى كه دارد و هرگونه سيرى كه مى‌كند، به اختيار توست؛ كه: (وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ والنُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ )[13] : (و خورشيد و ماه و

ستارگان را در حالى كه رام و مطيع امر اويند، بيآفريد.) اين گونه نيست كه خود، كاره‌اى باشد و هر جا بخواهد، براند و برود. به گفته خواجه در جايى :

قباى حسن فروشى، تو را بَرازد و بس         كه همچو گل، همه آئين رنگ و بو دارى

زمانه گر همه مشك ختن دهد بر باد         فداى تو، كه خط و خال مشكبو دارى

به سركشىِّ خود اى سرو جويبار! مناز         كه گر به او رسى، از شرم سر فرود آرى[14]

دلنشين شد سخنم، تا تو قبولش كردى         آرى آرى، سخن عشق نشانى دارد

محبوبا! از آن زمان كه گفتارم مورد عنايت و پسندت قرار گرفته، هر اهل دلى كه به فطرِت (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[15] : (سرشتى كه خداوند همه مردم را بر

آن آفريده است.)باز گشته، آن را مى‌ستايد و به شايستگى آن در ستودنت اقرار مى‌نمايد. آرى، آرى، سخن عشق نشانى دارد. به گفته خواجه در جايى :

تو اين دعا ز كه آموختى كه يار         تعويذ كرد شعر تو را و به زَرْ گرفت[16]

لذا باز مى‌گويد :

در رَهَ عشق، نشد كس به يقين محرم راز         هر كسى بر حسب فهم، گمانى دارد

آرى، آن امرى كه سالك عاشق را محرم راز و به اسرار عالم فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[17] : آگاه مى‌كند، عشق و فريفتگى به دوست است، نه در راه

عشق قرار گرفتن، و يا سخن عاشقانه گفتن؛ زيرا: (سُبْحانَ رَبِّکَ، رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ،
وَسَلامٌ عَلَى المُرْسَلينَ )[18] : (پاك و منزّه است پروردگار تو، پروردگار صاحب عزّت و

عظمت،از آنچه توصيف‌مى‌كنند، وسلام ورحمت الهى بر رسولان‌باد.) خواجه هم مى‌خواهد در اين بيت، سالكين را توجّه دهد و بگويد: تنها با اهل كمال مصاحبت داشتن، و يا سخن ايشان گفتن، كسى را به راز آفرينش آگاه نخواهد ساخت.

با خرابات نشينان، ز كرامات مَلاف         هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد

گويا خواجه در اين بيت هم چون بيت گذشته مى‌خواهد به آنان كه در پى كمالند، آگاهى دهد كه در پيشگاه اهل كمال، حفظ ادب نمايند و از كرامات خود سخن به ميان نياورند، و يا از آنان كرامات نخواهند؛ زيرا: هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد. بايد از اينان، راهنمايى به دوست را تمنّا نمود؛ زيرا ايشان را به غير از اين امر، اعتنايى نيست.

مدّعى، گو برو و نكته به حافظ مفروش         كلك ما نيز، زبانىّ و بيانى دارد

اى آن كه در طريق دوست، و يا در شاعرى جز ادّعا و گفتگوى خام چيزى ندارى! به ما كه سخنمان مورد قبول دوست شده، نكته مفروش، كه گفتار ما زبان گويايى از معارف دارد و نكته گويان مدّعى را به شرمندگى مى‌كشد.

والحق چنين است، در جايى مى‌گويد :

حافظ! ببر تو گوى فصاحت كه مدّعى         هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت[19]

[1] ـ انعام : 79.

[2] ـ انعام : 75.

[3] ـ نهج البلاغة، حكمت 237، ص 510.

[4] و 3 و 4 ـ ق : 35.

[5]

[6]

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 646.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص 203.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 135.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 153، ص 137.

[13] ـ اعراف : 54.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص 416.

[15] ـ روم : 30.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 153، ص 106.

[17] ـ روم : 30.

[18] ـ صافّات : 180 و 181.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص 99.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا